سلام خدمت همه دوستاي تالار همدردي
دوست من يك مشكلي داره كه يه جورايي تنها مي تونه با من راحت حرفش رو بزنه و من هم تا جايي كه تونستم خودم كمكش كردم ولي واقعا ديگه نمي دونم بايد چكار كنم به خاطر همين هم اومدم تا با بچه هاي تالار يه راه حلي واسه اين دوست پيدا كنيم.
سال 85 من و دوستم وارد دانشگاه شديم و توي اين مدت تحصيل بهترين دوست من بود و مسلما هم توي دانشگاه چند تا پسر هم داشتيم.
توي مدتي كه در دانشگاه بوديم به همراه چندتا از پسراي كلاس يه انجمن علمي تشكيل داده بوديم و توي اين انجمن شش نفره كه متشكل از سه تا پسر و سه تا دختر بود كار مي كرديم و نشريه درست مي كرديم و برنامه اردو تنظيم مي كرديم و از اين جوركارها.
سال دوم دانشگاه يكي از پسراي همين انجمنمون به من پيشنهاد ازدواج داد و البته من به ايشون جواب رد دادم كه البته خواهر همين آقا هم توي دانشگاه ما درس مي خوند و من و دوستم هم خيلي با خواهر اين آقا دوست بوديم و هستيم.
بعد از يك سال يعني سال سوم دانشگاه من ازدواج كردم و كم كم هم از اين انجمن اومدم بيرون و بعد از مدت كوتاهي هم انجمنمون از هم پاشيد و ديگه فعاليتي انجام نداد. بالاخره درسمون تموم شد و هنوز هم رابطه هايي بين بچه هاي دانشگاه وجود داشت علي الخصوص بچه هاي انجمن كه شامل سه تا پسر و سه تا دختر بوديم. من بعد از ازدواجم توي يك مغازه مشغول به كار شدم و اين مغازه شده بود مركز اطلاع رساني و تجمع بچه هاي دانشگاه.
بعد از مدتي كه از اتمام درس گذشته بود همون آقايي كه از من خواستگاري كرده بود به دوست من كه الان دچار مشكل شده پيشنهاد ازدواج داد و اين وسط من شده بودم واسطه اي واسه اين دو تا. به هر جور بود بالاخره دوست من راضي به ازدواج با اين آقا شد و وارد مراحل خواستگاري و رسم و رسوم شدن. اين آقا ابراز علاقه شديدي به دوست من مي كرد طوري كه دوست من هم واقعا به ايشون علاقمند شده بود و اون رو شاهزاده سوار بر اسب سفيد خودش مي دونست.
مادر دوست من هم كاملا با اين ازدواج موافق بود. قرار بر اين شد كه خانواده پسر برن خواستگاري مرحله اول خواستگاري با موفقيت تمام شد و وارد مرحله بعد شدن پدر دختر هم راضي به اين ازدواج شده بود و همه چيز داشت به خوبي پيش مي رفت تا اينكه رسيدن به مرحله بله برون وقتي مادر پسر تماس مي گيره كه شب واسه مراسم برن ولي بعد از ظهر تماس مي گيره و مي گه كه نمي تونيم بيايم. و اين باعث به وجود اومدن يه سري سوء تفاهم ها مي شه فرداي اون روز پسر مي ره خونه دوست من و با باباي دختر حرف مي زنه و اونجا طوري برخورد مي كنه كه باباي دحتر هم متوجه علاقه شديد اين آقا به دخترش مي شه و رضايت خودش رو هم اعلام مي كنه البته اين آقا توي اين گفتگو اعلام مي كنه كه مي خاد تعداد 313 سكه مهريه دختر كنه و اين قرار ملاقات بدون اطلاع خانواده پسر بوده و پسر وقتي به مادرش مي گه كه رفته و صحبت كرده با رفتار تند مادرش مواجه مي شه و اينكه چرا اين تعداد سكه رو واسه مهريه قبول كرده و ديگه هم زنگ نمي زنه كه قرار دوباره بزارن واسه بله برون و مي گه كه راضي به اين ازدواج نيس حدود يك هفته به همين منوال مي گذره و بعد از يك هفته تماس مي گيره و مي گه كه استخاره كرده و بد اومده و واسه هميشه موضوع كنسل هستش.
اون آقا پسر هم كه قبلا حتي حاضر بود جونش رو هم واسه دوست من بده يهو بدون هيچ دليلي پا پس كشيد و گفت كه ديگه با من تماس نگيريد همه چيز تموم شده و حتي حاضر نيس كه ديگه ببيندش هم. همه چيز خيلي غيرمنتظره بود. دوست من شوكه شده و كارش فقط شده گريه و زاري و مي گه مادر پسر اون رو منصرف كرده.البته توي مخالفت مادر پسر هيچكدوم شكي نداريم و اين رو هم مي دونيم كه حتي اگر اين ازدواج سر مي گرفت باز هم ممكن بود توي زندگي مشكلاتي پيش بياد.
ولي مسئله اي كه اين وسط وجود داره اينه كه چرا پسر بعد از اينهمه ابراز علاقه كه به دختر كرده و واسه راضي كردن اون چند ماهي وقت گذاشته و به قول خودمون منت كشي كرده تا بتونه دوست من رو واسه ازدواج راضي كنه چرا يهو و بدون هيچ دليلي پاس پس كشيده و حتي جواب تلفن هيچ كس رو هم نمي ده فقط يكبار جواب تلفن مادر دختر رو داده و گفته كه همه چيز تموم شده اينقدر اصرار نكنيد ول كنيد بريد ديگه. اصلا چرا كاري كرده كه دوست من رو اينقدر وابسته خودش كرده بعد بزاره بره و دوست من مي گه كه حتي روي نگاه كردن توي صورت باباي خودش رو هم نداره صبح تا شب خودش رو توي خونه حبس كرده و از خونه بيرون نمياد.
هميشه از من مي پرسه كه به نظرت اون برمي گرده و دوباره مياد خواستگاري. اما به نظر من ديگه بر نمي گرده و مي خوام يه جورايي دوستم رو منصرف كنم و ازش مي خوام كه اون رو فراموش كنه اما با وابستگيش چكار كنه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)