سلام بهمه دوستان.
من23سالمه
برا دومین بار تا عقد رفتم و نشد .
فقط خدا میدونه چی کشیدم .
بالاخره بعد23 سال یکی اومد خواستگاریم که ازش خوشم اومد و ازم خوشش اومد بود.اخه من خیلی خواستگار ندارم .شاید کلا 3تا یا چهارتا بودن که میشد اسمشون رو خواستگار گذاشت .با اینکه شرایط بدی ندارم
بخاطر خاطره قبلیم از اول ترس داشتم نشه
پدرم بشدت عصبی و بی منطقن .بخدا براشون حیلی احترام قایلم .اما حاصر نیستن قدمی برای ازذواج من بردارن .نه تحقیقی نه صحبتی نه اینکه حتی کلمه ای با من صحبت کنن نه حتی حصور تو جلسه حواستگاری ..ِ
این نفر چقدر به دلم نشسته بود.مامانمم خوشش اومده بود .مشاور هم رفتیم گفت همخ چی خوبه .
اونوقت سر سکه بهم خورد و اینکه بابام تو جلسه خواستگاری از اول تا اخر اخم کردن و هیچی نگفتن حتی درست سلام ندادن .دایی هام هم تا میشد سر سکه چونه زدن حس حقارت داشتم داشتن سرم قیمت میزاشتن ...
پسره هم شانس مسخرم فرداش مشکل بزرگی براش پیش اومد و با اون رفتار خانوادم پشیمون شد کلا .
ازدواجم این بار هم بهم خورد ...
چقدر دلم میخواد بمیرم .دوهفته است بی اختیار گریم میگیره .بخاطر معطلی های بابام که حاصر نمیشد بیاد جلسه حواستگاری ،یک ماه معطل شدن اون یه ماه هر شب تلفنی حرف میزدیم و طبیعتا این علاقه بیشتر شد .
بابام میگه شوهر میخوای چکار بشین خونه .
از خدامه شوهر نکنم ولی نمیزارن مستقل باشم وگرنه صدسال ازدواج نمیکردم ...
ولی این شرایطو نمیتونم تحمل کنم اونقدر احمق هم نیستم که خودمو بندازم تو چاه حداقل سعیمو برای شناخت میکنم اما تحمل زندگی تو خونه پدری برام سخته و خیلی اذیتم
چقدر دلم میخواد بمیرم توی یه دور باطلم صدبار التماس خدارو کردم اگر قراره نشه اصلا نیان بعد 23 سال بالاخره اون ادمی کخ دوسش داشتم اومده بود حالا باز باید عذاب بکشم باز استرس ...
چقدر خانوادم تحقیرم کردن که تو خودتو کوچیک کردی چرا سر سکه اصلا با پسره حرف زدی یه کلمه نگفتن بخاطر من حاصر نشدن نرن مسافرت یا بابام یه روز وقت بزاره و از شهر دیگه که سرکارشه بیاد ...دقیقا یک ماه معطل کردن الکی.وفتی اون صدبار میپرسه میتونم ساکت باشم ؟؟؟
پسره میگفت 14 تا من گفتم 74 تا اونم قبول کرد سکه میخوام چکار خدایا ...
چقدر بی کسم خدا .حالا هم همه حتی دایی هام اومدن خونمون باهام صحبت کردن که تقصیر تو هست ...خودتو کوچیک کردی چرا گفتی 74 تا سکه
بخدا با هر حرفشون میشکنم دلم میحواد بمیرم چه شرایط بدی فکر کن بعد عمری از کسی خوشت بیاد سر بی کس و کاری نشه .سر سکه نشه .
حالا رفتن سر زندگیشون .دختر همین داییم با 14 تا هم حاضره ازذواج کنه.
توروخدا نگین برو سراع درس و کار و حواستو پرت کن این اتفاق داره مدام تکرار میشه نمیگم مقصر فقط بقیه ان خودمم دفاعی ندارم جلوی کسی که ازش خوشم میاد دلم میحوا. همه چیزو ازش بگذرم .
به عالم و ادم بی اعتماد شدم .
من بازم میگم که نگین بیکار و منتظر شوهر هستم .شاغلم فعال فرهنگی ام دانشجو یک رشته خوب و دانشگاه خوب هستم کلاسای مختلف میرم و برای خودم کلی برنامه دارم اما نیاز هم به ازدواج دارم و مهم تر از همه این سرخوردگی ها ...
میگن تو ارزششو نداشتی سکه بیشتر برات بزاره ...
خدایا چند بار تو این راه امتحانم میکنی بخدا طاقت ندارم کاش مامانم انقدر بخاطر من جوش نمیزد الهی براش بمیرم ...
کاش اصلا این نمیومد واقعا الان چه درسی گرفتم جز اینهمه حال بد و حس منفی چی برام داشت..
چقدر دلم مبخواد چشمامو ببندم هیچوفت باز نکنم
این جا من موندم و یک دنیا سوال
حالا با اینهمه بی اعتمادی چه کنم؟(دوبار بهم خوردن ازدواج اون هم وقتی از همه چی صحبت شده،پسری که ادعا میکنه ازتو خوشش اومده ولی براحتی میزاره میره،پس تو چطور میتونی به کسی دیگه اعتماد کنی؟)
تقصیر من چیه که یک عمر بخاطر پدرم هزار جور کمبود روحی داشتم این هم از حالا .این مورد رو خواستین بیشتر توضیح میدم ..
چرا من نمیتونم کسی که اولش منو میحواد تا اخر حداقل همون حد خواستن رو حفظ کنم و بااینکه ادم بدخلقی نیستم ولی طرفم زده میشه
خدا تو این امتحان ها چیو میحواد بمن ثابت کنه؟
چرا این اتفاق داره تکرار میشه ...
خواهش میکنم هرچی به ذهنتون میرسه بگین میخوام کمی به روال عادی زندگیم به لحاظ روحی برگردم ..تازه به یک سکون رسیده بودم با تمام مشکلاتم ،باز دوباره همه چیز بهم خورد روح من اسیب دیده هست تا بسازمش طول میکشه ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)