سلام.
من یه احساس عذاب وجدان مثل خوره افتاده به جونم ولی نمیدونم یه وسواس فکری بی خودی هست یا بقیه هم اگه جای من بودن
دچار این عذاب وجدان میشدن بنابراین لطفاً راهنمایی کنید.
ببینید من به عنوان تایپیست از صبح تا تا ساعت 1 به منزل شخصی می رم که ایشون قبلاً روانشناس بودن ولی در حال حاضر این کار رو
کنار گذاشتن.
حالا ایشون میخوان به همراه چند نفر دیگه سایتی طراحی و برنامه نویسی کنن
و بنابراین دارن یه کلاسی می رن که برنامه نویسی سایت رو یاد بگیرن.
این خانم به من گفت که با استاد صحبت کرده و گفته می خواد منشی اش رو هم سر کلاس بیاره و استاد هم قبول کرده
(یعنی من رو به عنوان منشی اش معرفی کرده در صورتی که ایشون الان مطبی ندارن که بخوان منشی داشته باشن)
دلیل این کارشون هم این بوده که من چون در طراحی و برنامه نویسی سایت واردترم مطمئناً در این کلاس بهتر مطالب رو می گیرم و
اگه ایشون بعداً مشکلی داشتن می تونم کمکشون کنم.
حالا من 2 جلسه با ایشون رفتم سر اون کلاس البته در هر دو جلسه هم احساس عذاب وجدان داشتم به خاطر این دروغی که گفته شده
بعضی وقتا خودم رو این جوری آروم می کنم و میگم در واقع دروغی گفته نشده چون اگه من بخوام برای ایجاد سایت به ایشون کمک کنم
در واقع یه جورایی منشی هم می تونم حساب بشم.
ولی یه کم آروم میشم و دوباره عذاب وجدان دروغگو بودن میاد سراغم.
و همش می گم این چیزایی که استاد آموزش می دن یه جورایی بعداً ممکنه بشه منبع درآمد من و اون موقع چون دروغی از ابتدا در کار
بوده مالی که از این راه به دست بیارم حروم باشه.
مدام از این فکرا میاد تو سرم.
راستی اون خانم به من گفته که استاد خیلی پولکی هست و بعد از جلسه اول بهش گفته هرکس تاکسی سوار میشه کرایه خودش رو هم میده
این خانم هم بهش گفته کسی که تاکسی رو دربست میگیره دیگه مهم نیست چند نفر سوار بشن.
ما هم خودتون دیدید چون چیز زیادی نمی فهمیم خیلی ساکتیم در کلاس.
و البته این خانم به من گفت حالا بابت اومدن من داره یه مبلغ اضافی به اون آقا میده.
البته چون من خیلی از این جور عذاب وجدانها میاد سراغم که این جور که متوجه شدم به نظر خیلیا مسخره هست
می خواستم بدونم چه کاری بهتره انجام بدم؟ با خانومه صحبت کنم و بگم من دیگه کلاس نمی یام یا نه همچنان به کلاس رفتن ادامه بدم؟
از طرفی نمی دونم چه جوری به این خانم بگم این عذاب وجدانم رو چون فکر نمی کنم ایشون اصلاً بتونن این حرف من رو درک کنن.
با یکی از دوستام در این مورد حرف زدم اونم گفتم جای من بودی چی کار می کردی گفت منم خوشم نمیاد از این که راست نگفته.
الآنم کار سختی بود اینا رو نوشتم چون فکر کنم به نظر خیلیا مسخره برسه ولی اعصاب من رو بدجوری به هم ریخته.
البته من مدتی پیش روانپزشک می رفتم به علت مسلئه اضطراب که بهم قرصهای سیتالوپرام و پروپانول داده بو، ولی خیلی وقته که نرفتم و قرصهای سیتالوپرام ام رو مدتی هست که تموم کردم و نمی خورم بنابراین میگم شاید این افکار به خاطر این مسئله باشه.
خواهش می کنم بگین این افکار من عادی هستن یا من مسئله رو بزرگ کردم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)