اگه یه قدم دیگه بهم نزدیک بشی خودمو می ندازم پایین .
- اتفاقا منم فقط دارم واسه این بهت نزدیک می شم که زودتر خودتتو بندازی پایین .
- تو کی هستی ؟
- یه بنده خدا که اومدم بهت یه آدرس بدم گم نشی .
- چه آدرسی ؟
- خب معلومه جهنم ! آخه خیلی بد میشه تو خودتو از سی چهل متر بندازی پایین ، این همه راه ببرنت بیمارستان بعد پزشک قانونی بعد مرده شور خونه بعد قبرستون بعدم اووووه یه عالمه راه بری اون دنیا بعد آدرس جهنمو نداشته باشی توی اون هاگیر واگیر اون دنیا بلاتکلیف بمونی !
- خدای من آخر عمری این چه دیوونه ای بود فرستادی سراغ من ؟!
- خب اینکه خوبه اینطوری حرف همو بهتر می فهمیم !
- سربه سرم نذار خودمو میندازم پایینا .
- بابا من که گفتم من اصلا اومدم تا خودتو بندازی پایین !
- خدای من ! منو بگو فکر می کردم این آخر عمریم که شده با من مهربونتر میشی ، بیشتر هوامو داری . به غیرتت برمی خوره ببینی تو خدایی و بندت داره از زور بی پناهی خودشو می کشه . خیال ورم داشت امروز به یکی از اون هزار تا فرشتت می گی یکی دو طبقه بیان پایین ترو دست منو بگیرن تا منم یه نیروی غیبی دوروبرم حس کنمو و دلم به رحمت و قدرتت خوش بشه ... زهی خیال باطل که به جای فرشته نجات ، دربون جهنمتو فرستادی تا منو از این بالا زودتو هول بده و همچی خلاص ...
- خوب بنداز دیگه ، بابا به نظر منم بهترین کاره . خب حتما عرصه خیلی بهت تنگ شده . حتما ناقصی چیزی داری . کری ، کوری ، شلی ، مرض لاعلاجی . چه می دونم حتما اونقدر درد داری که مرگ برات مسکنه .
یه نگاه به خودش انداخت . بعد از مدتها خودشو حسابی برانداز کرد . قلبش قوی و محکم می زد . می تونست ببینه ، بشنوه ، بدوه . نه ! هیچیش نبود .
- نه ، من سالمم .
- خب این دلیل نمیشه خودتو نکشی ! حتما روزگار اونقدر زده تو سرت ، اونقدر جلوی آدما خوارت کرده که مردنو به موندن ترجیح میدی .
زندگی مرفهی نداشت اما هیچ وقتم به خاطر شکم محتاج کسی نشده بود . شایدم اگه یه کم رابطه حسنه تری با خدا داشت می گفت " خدا هر روز قبل از اینکه خورشید صبحو تو آسمون بذاره اول روزی منو تو سفرم می ذاره .
"
- نه اینطوری که گفتی نبود .
- خب حتما بی پدر و مادر و بی خانواده ای . بعدشم حتما توی این دنیا به هر کی رسیدی از پشت بهت خنجر زد . امان از بی کسی . آدم خودشو از تنهایی بکشم کمه .
خنجر خوردن از بعضی از رفقا رو راست می گفت اما بی خانواده بی خانواده هم نبود . یه خواهر چهار ساله که موهای طلاییش خود خورشید بود . با بیاد آوردن اون خورشید ، مثل همیشه گرم شد .
- بی خانواده نیستم ، از همه کسم خنجر نخوردم .
عجیب بود . تا همین چند دقیقه پیش یه تومار به چه بزرگی از درداش توی ذهنش ساخته تا از اون بالا یه نطق آتشین بکنه و همه هم از اون پایین بگن " آخیش طفلکی راستم می گه . حقم داشته خودشو بکشه .چقدر بدبختی ، چقدر درد ..." اما حالا چطوری مقابل اون دربون جهنم ! شایدم فرشته نجات ! جبهه گرفته بود و مجبور شده بود به داشته هاش فکر کنه .
- خب حالا که هیچ کدوم اینها نبود حتما اونقدرترسو و بی عرضه ای که لیاقت زنده بودنو زندگی کردنو نداری . اینم کم دردی نیست از همه دردایی که گفتم دردتره ! بابا خودتو بنداز پایین دیگه .
نه انگار این یکی رو دیگه راست گفته بود . ترسو .. چند بار این کلمه توی گوشش ، توی روحش ، توی وجودش پیچید ... دوباره داشته هاشو شمرد ...
لحن صدا عوض شد و گفت :
- عزیز من ، راست می گی . زندگی سخته . اصلا به نظر من هیچ لحظه جون کندنی هر چقدرم سخت ، سخت تر از زندگی کردن نیست اما با همه سختیش نعمته . اونم نه هر نعمتی . تو اگه توی یه مشتت ، نعمت حیات بذاری و توی مشت دیگت هر ثروت و سرمایه و قدرت دیگه که فکرشو بکنی به همون خدا که تو امروز منتظر معجزش بودی قسم مثل قیاس کاه و کوه ! به خاطر کاهی ، کوهی رو از دست نده ...
اینو گفت و رفت ، انگار که هیچ وقت نبود ...
فرشته ها پایین اومده بودن ، نه یکی همشون ، بالاشون روی زمین فرش شده بود . خودش نمی دونست اما پاهاشو روی پر فرشته ها گذاشت . خدا لبخند زد . دوباره زندگی متولد شد...
علاقه مندی ها (Bookmarks)