عاشق یه دختری شده بودم دو ماه پیش خیلی الکی همه چی خراب شد ... تقصیر منم بود ... به خاطر همینکه من مقصر بودم نمیتونم ازش دل بکنم ... عذاب وجدان هم دارم چون روحیه ی اونو هم داغون کردم ... نمیدونم حسم درسته یا نه اما حس میکنم اون دوست داشت در مورد ازدواج باهاش حرف بزنم مثل اینکه از این نوع دوستیا خوشش نمیومد و فکر میکرد من برای علافی و خوشگذرونی میخوامش ... بخدا منم قصدم سرگرمی نبود... همه ی دلخوشیم شده بود... از ته دل دوستش داشتم و هنوزم با اینکه دلمو شکسته میخوامش... من اما نمیتونستم در مورد ازدواج حرف بزنم چون حرف زدنش هم احمقانه بود ... شرایط ازدواجو ندارم هم از نظر سن و هم اینکه نه کار و بار دارم نه مدرک نه پول نه هیچی... دو ماهه رفته یک لحظه نتونستم آروم باشم ولی از دیشب دیگه خیلی دلتنگش شدم ... گریه و زاری کار هرروزم شده ... چند روز پیش متوجه شدم که گوشیشو روشن کرده (1 ماه خاموش کرده بود...) امروز بهش چندتا sms دادم ... مگه جواب میده؟ انگار نه انگار ... رحم نداره بی مروت ... دارم دیگه میمیرم تو این خونه ... از بس بغض کردم گلوم الان داره درد میکنه... نه رفیقی دارم که برم باهاش درد و دل کنم... نه شراب مراب دارم بزنم بلکه چند ساعت فراموش کنم همه چیو... نه بابام تو شمال ویلا داره چند روز برم خودمو آروم کنم ... مگه میشه فراموشش کرد ؟ دارم دیوونه میشم (دیوانه ی واقعی=مجنون=تیمارستان)... هیچ شب توی این دوماه اندازه ی امشب داغون نبودم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)