سلام به همه دوستان
قبلا در مورد خودم و خواستگارهام یه چیزهایی نوشته بودم با عنوان"دختری 34 ساله با دو خواستگار" و تقریبا یه شرح حالی هم از دو خواستگارم نوشته بودم که یکشون پسر عموم و دیگری همکارم بود و اونها هم 34 سالشون هست.
با همکارم رفت و آمد بیشتری داریم به علت اینکه تو شهر ما زندگی میکنند و راحتر میتونیم با هم در رفت و آمد باشیم، خوب من مدتهاست که این همکارمو میشناسم، شاید حدود 3 سال ولی من همیشه به ایشون جواب منفی میدادم، سال آخر تقریبا باهاشون بهتر بودم، یعنی بیشتر اجازه میدادم که بیاد و صحبت کنه، نمیدونم چطوری بگم ولی از همون اوایل صحبتهامون، تقریبا همیشه با هم مشکل داشتیم، من خیلی سعی کردم که بین ما رابطه ای شکل نگیره،چون معتقد بودم ما به درد هم نمیخوریم، ولی ایشون کاملا برعکس من فکر میکردن، تااینکه دو ماه پیش قضیه کاملا رسمی و علنی شد، هرچند مادرهامون تا حدودی در جریان بودن ولی خوب الان بین خانواده ها قضیه کاملا علنی شده و مجلس خواستگاری هم انجام شده و در حال رفت و آمد هستیم... ایشون پسر خوبی هست، یکی از مهترین ملاک های من برای ازدواج این هست که طرف مقابلم از آرامش برخوردار باشه، یعنی زود عصبانی نشه و بی حوصله نباشه، بتونه در مقابل مشکلات با آرامش برخورد کنه، و ایشون دقیقا هیمنجوری هستند و این برای من خیلی مهمه واقعا، و اینکه همیشه باب میل من رفتار کردن، اما من متاسفانه نسبت به ایشون رفتار خوبی ندارم، یعنی نمیتونم باهاشون درست برخورد کنم یا اینکه خوش اخلاق باشم، بیشتر مواقع دوست دارم که باهاشون لجبازی کنم! نمیدونم دقیقا دلیلش چیه ولی میدونم ایشون وقتی وارد زندگی من شدن که من از یه رابطه دیگه که به شدت لطمه خورده بودم، من همه ماجرا رو همون زمان ، براشون تعریف کردم و ازشون خواستم که از من فاصله بگیرن، ولی اصرار کردن که اجازه بدم که ایشون وارد زندگی من بشن و من قطعا اینجوری بهتر خواهم شد، من اصلا به این حرفشون که با ایشون آروم خواهم شد و زخمی که خوردم رو فراموش خواهم کرد، هیچ اعتقادی نداشتم و اصلا قبول نداشتم... ولی خوب اینقدر اصرار کرد که پذیرفتم... دو سه ماه اول احساس آرامش داشتم و بهشون خیلی اعتماد داشتم و همه چی خوب بود و از این همه آرامشش لذت میبردم واقعا... تا اینکه بعد از گذشت شاید 6 ماه شایدم بیشتر، از لحاظ جسمی به من نزدیک میشد و حتی دوست داشت که با هم رابطه جنسی داشته باشیم، همیشه شنیدم و میشنویم که به اینجور پسرها اعتماد نکنیم و اینها قطعا با شما ازدواج نخواهند کرد. ایشون فکرشون متفاوت بود، میگفت من حتما و قطعا شمارومیخوام، ومیخوام با شما ازدواج کنم و شمارو همسر خودم میدونم و از مدتها قبل هم شمارو همسر خوودم تصور کردم، واسه همینه که باهات راحت برخورد میکنم... خوب خواستگاری هم اومد واقعا و همه شرایط رو هم میپذیره، با تمام بداخلاقیای منم کنار میاد ،چون میگه میخوام واقعا تو همسرم باشی نه هیچکس دیگه ای.. ولی من بعد از اولین رابطه ای که باهاش داشتم بهش به شدت بدبین شدم و شکاک شدم. به خودش هم گفتم، رابطه ای که این وسط شکل گرفت قبل از خواستگاری رسمی ما بود.و باعث شد که من احساس عذاب جدان شدیدی کنم چون هیچقوت حتی دستم به یه پسر هم نخورده بود. همیشه میگن که از لحاظ جنسی تو شرایط خیلی سختی هست وگرنه اینکارو با من نمیکرد. اتفاق خاصی بین ما نیفتاد ولی خودشو هم مسول میدونه هم پای من ایستاده... نمیدونم بخاطر اینکه قبلا یه شکست روحی بدی داشتم و دورانش طی نشد که بهتر بشم و بعد وارد یه رابطه جدید بشم با ایشون اینقدر لجبازی میکنم یا اینکه به دلیل اینکه همچین رابطه ای رو با من شروع کرد و باعث عذاب جدان من شد.... ضمن اینکه اینم بگم من عاشقش نیستم نه ایشون نه هیچ پسر دیگه ای... فقط اخلاقشو دوست دارم، قیافش هم در حال حاضر برام معمولی شده و بد نیست.خانواده خوبی داره و.... ولی تو این دو ماهی که میریمو میایم زیر نظر خانواده ها، و خوب رفت و آمدمون بیشتر شده، اینجوری نیستم که اگه دو روز یا یه هفته نبینمش براش دلتنگی کنم، گاهی فکر میکنم من مشکل دارم! چون اگه دوسش داشتم باید دلم براش تنگ میشد... هنوزم که صحیت میکنیم با هم خیلی مشکل داریم، مشکل که نمیشه اسمشو گذاشت، مشکل خاصی نداریم، بیشتر اینجوریه که سر هر چیز کوچکی ناراحتی و بحث پیش میاد... چند شب پیش میخواستم بگم نه و خانواده ها رو بیشتر از این معطل نکنیم، ولی خوب گفتم بهتره وقتی آروم تر هستم تصمیم بگیرم... چون الان حداقل یکسالی هست که هر چقدر تلاش میکنیم که این بگو مگوهامون درست بشه، درست نمیشه... و اینجوری زیر یه سقف رفتن هیچ فایده ای نداره، ضمن اینکه من اعتمادمو سر همون قضیه تا حدودی بهش از دست دادم... و اما در مورد پسرعموم هم بگم، من با ایشون یک جلسه صحبت کردم و امروز هم قراره که جلسه دومی باشه که باهاشون صحبت میکنم، پسرعموم آرامشی که این همکارم داره رو نداره اصلا، یکم عصبی میشه ولی خوب پسر خوبیه، قبلا هم یه ازدواج ناموفق داشته یعنی در حد سه چهار ماه عقد بودن و جدا شدن، چون از اول اون دختر رو نمیخواست ولی بهش تحمیل کردن... در مورد ایشونم مشکلم اینه که وقتی میاد که صحیت کنیم نمیتونم درست با پسرعموم صحبت کنم، از طرفی عذاب وجدان میگرم بخاطر همکارم و اینکه نمیتونم واقعا باهاش خوشرفتار باشم و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم، از طرفی نگرانم پسرعموم الکی امیدوار بشه و بعد نه بشنوه ازم... خودم از دور که نگاه میکنم با پسرعموم از لحاظ شیطنت و شلوغ بودن و... خیلی شبیه همیم یعنی جفتمون برون گرا هستیم ولی همکارم درون گرا هست... هر کاری میکنم نمیتونم به همکارم بگم نه" نمیدونم حس ترحم بهشون دارم، یا اینکه هنوز به اون تصمیم قاطعی که باید برسم نرسیدم....
خلاصه اینکه تو شرایط خیلی خیلی خیلی بدی به سر میبرم و دیگه فکرم کار نمیکنه، اصلا تا حدی خسته شدم که دلم میخواد به جفتشون بگم نه و برن که من آرامش برگرده سمتم.....
همه هم بهم گوشزد میکنن که 34 سالته و زودتر تصمیم بگیر و دیگه این دو تا رو مثل بقیه رد نکن...
دوستان هر کسی که تجربه مفید یا حرف مفیدی داره که واقعا میتونه برای من سازنده و مثبت باشه، لطفا راهنماییم کنه تا بتونم درست تصمیم بگیرم.....
* لطفا منو سرزنشم نکنید بخاطر رابطه جنسی که با همکارم داشتم ، چون خودم عذاب وجدانشو به اندازه کافی دارم..... شرمندم که این قدر رک همه چیز رو تعریف کردم چون واقعا نیاز به راهنمایی های سازنده تون دارم
از همتون ممنونم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)