سلام
از اونجایی که تعریف مسئله نصف بیشتر حل مسئله هست و از اونجایی که خیلی خلاصه گفتی، دیدم بهتره یه کمی مسئله بازتر بشه.
اگه جاهاییش با مشکلت مطابقت نداره تصحیحش کن.
نمیدونم دید پسرا و دخترا توی یه شرایط تقریبا مشابه چقدر نزدیک به هم هست
اما خودم رو تعریف میکنم
حسی که به ازدواج و خوشبختی و آرامش دارم، مثل یه بچه روستایی (در بازه زمانی 20 ، 30 سال قبل) نسبت به کامپیوتره (یا هر وسیله مدرن دیگه).
که اگه اسم کامپیوتر رو جلوش میاوردی فقط با تعجب نگاهت میکرد و میگفت "هان؟!!!!" و تو میبینی انقدر طرف پرته که پشیمون میشی از اینکه براش از مزیت های اون وسیله بگی.
میدونی چرا اینجوری شدیم؟
از خدا که پنهون نیست، از دوستان همدردی چه پنهون منم که چند وقت پیش یه کمی داشتم به این موضوعات نزدیک میشدم، خیلی این حس بهم دست میداد.
انقدر که به مشاورم هم گفتم که اینجوریه و من حس میکنم حالا که همه چیز داره به سمت شدن پیش میره من خودم با خودم دچار مشکل شدم.
من خیلی فکر کردم راجع به این مسئله که ریشه ش کجاست.
توی چند جا پیداش کردم.
1) یه مقداری افسردگی توی افکار و رفتارم وجود داره. چیزی که باعث میشه ته همه ی تلاشا برا تغییر و بهتر شدن، بگم "حالا که چی بشه!" (اگه میخوای اینو از خودت دور کنی باید افسردگی رو از بین ببری)
2) انقدر درگیر زندگی الان پدر مادرم هستم که به صورت ناخود آگاه بلد نیستم زندگی آینده م رو خوب تصور کنم.
حتما شنیدی به همه میگن "با ازدواج همه مشکلات حل نمیشه و باید بدونی که بالاخره هر زوجی مشکلاتی دارن"؟
من این واقعیت رو اینجوری توی وجود خودم پیدا کردم که:
بعد ازدواجم بالاخره همین مسائل هست دیگه. فقط شاید یه کمی خوش هم بگذره. اونم شاید بخاطر اینکه هم سن و سال هستیم و یه جورایی یه زمانی همدیگه رو میخواستیم!
از این منفی تر نمیشه دید فکر کنم!
(برای حل این نمیدونم چه باید کرد)
3) خدا خیلی کم رنگ شده توی زندگیم. به شدت کمبودش رو حس میکنم. امیدوارم شما اینجوری نباشی.
4) با وجود همه اینایی که نوشتم، یه حسی هم هست (هر چند کمرنگ و دزدکی) توی وجودم که با ازدواج شرایط هر کسی ممکنه بهتر بشه.
و وجود این حس، بخاطر وجود حس های بالا، درگیری شدیدی بین امیدواری و نا امیدی و بی تفاوتی در درونم بوجود آورده.
بالاخره اینکه برادر من، از یک طرف بوم قشنگ آویزون شدیم.
باید بیایم وسط بوم.
یه چیز دیگه هم خواستم بگم که زیاد خودت رو نبر اون طرف بوم و هی خیال پردازی نکن که با ازدواج همه چیز خوب میشه و... آخجون ازدواج و... از این حرفا. (هر چند بوجود اومدن این حس قاعدتا طول بکشه. ولی حالا، بعد یک ماه، دوماه، شش ماه، یکسال، حواست به میزان مثبت بودن دیدت باشه که بیش از حد نشه یه وقت! چون یهو میخوره تو ذوقت و اونوقت بیا و درستش کن!)
نمیدونم بیشتر به امید 65 کمک کردم یا به دختر مهربون!
بالاخره همدردی کرد م دیگه!
از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)