سلام.
قبلا معذرت میخوام اگر بعضی حرفام تکراریه و احتمالا متنم خیلی طولانی میشه.ببخشید.ولی واقعا ازتون ممنون میشم که بخونید و نظراتتون رو بگید و کمکم کنید.
احمد یعنی شخصیتش جذاب بود. خیلی پرانرژی و شوخ طبع و فعال. چهره خوشکلی نداشت. میشد گفت زشت بود. و حتی به نظر بعضیها ترسناک بود. ولی من حس بدی نسبت بهش نداشتم.
حدودا یازده ساله بودم که یه چیز بد از احمد دیدم. گفتنش برام خیلی خیلی سخته. اصلا نمیدونم چطوری بگم. مامان من یه مغازه پوشاک داشت که چسبیده بود به خونمون. وقتی مامان کار داشت من میرفتم اونجا. احمد شش سال از من بزرگتر بود. اومده بودن خونمون. من توی مغازه بودم. اومد اونجا من بغل کرد و نشوند رو پاش و دستش رو گذاشت روی ... !!!!
من داشتم سکته میکردم. نمیدونستم چیکار کنم. گفتم برو کنار. ولم کن اونم ولم کرد. بعد از اون ازش میترسیدم. یه جورایی از دستش در میرفتم. همون سال چند بار تا منو تنها میدید گیرم میانداخت. زورم بهش نمیرسید. نمیدونستم باید چیکار کنم. جیغ و داد راه بندازم و آبروریزی کنم/ وقتی رفتن شهر خودشون فکر کردم همه چی تموم شد. ما توی اصفهان کسی رو نداریم و همه فامیلهامون شیراز زندگی میکنن. ما هم سالی دو سه بار میرفتیم شیراز. وقتی رفتیم باز هم چند بار گیرم انداخت. یکی از دخترخاله هام بود که یک سال ازم بزرگتر بود و خیلی با هم صمیمی بودیم. یه بار برام تعریف کرد که احمد باهاش چنان کاری کرده. منم تازه اون موقع گفتم که احمد با من هم کرده. اون گفت بیا بریم به همه بگیم. من میگفتم نه. اصلا روم نمیشد به کسی بگم.راستش یکمی هم دلم میسوخت که بخوام ابروی احمد رو پیش کسی ببریم. اونو هم راضی به کسی چیزی نگه ولی دیگه اصلا جایی که اون هست نباشیم و نذاریم بهمون نزدیک بشه.
یه بار که خونشون بودیم و من توی اتاقی که وسایلمون رو گذاشته بودیم توی چمدون دنبال وسیله ای میگشتم اومد تو اتاق و در رو بست. اصلا مهلت نداد. فکر کنم یه چهل کیلویی از من بیشتر وزن داشت. هیچ جوری نمیتونستم خودمو خلاص کنم. همیشه منو رو شکم میخوابوند ولی این دفعه برعکس. من میگفتم ولم کن برو کنار وگرنه جیغ میزنم. میخواست به زور لبم رو ببوسه. من فقط میتونستم سرم رو سریعا این طرف و اون طرف کنم که نتونه. ول نمیکرد. گفتم به خدا ولم نکنی میرم به همه میگم. برو گمشو وگرنه جیغ میزنم. یه دفعه انگار آروم شد و یه نگاه عجیبی بهم کرد و رفت کنار و گفت پاشو برو. بلند شدم و گفتم کثافت پست. وقتی هم اومدم از در برم بیرون گفتم آدم باش.
بعدش یه حس عصبانیت درونم داشتم و نمیتونستم عادی رفتار کنم. توی جمع هم به شدت کم محلی بهش میکردم. چند ماه بعد که دیدمش باز با نفرت و خشم بهش نگاه کردم. چند لحظه ای توی چشمام زل زد و بعد سرش رو انداخت پایین و بلند شد و رفت. دیگه هیچوقت اونکار رو ازش ندیدم. دخترخاله ام هم گفت که ندیده.
ولی ته دلم از اینکه باهاش سرد رفتار میکنم دلم میسوخت. گاهی گذرش میخورد به اصفهان و می اومد خونمون. اما من سعی میکردم تحویلش نگیرم. حس میکردم وقتی رفتار منو میبینه دلش میگیره. دقیقا میدیدم که بغضش میگیره. سعی میکرد بهم محبت کنه. برام سوغاتی می آورد. دفترش رو میداد براش خاطره بنویسم و ....
من تا وقتی خونمون بود تحویلش نمیگرفتم. همین که دم رفتنش میشد دلم به شدت میگرفت. همش درون خودم خودمو ملامت میکردم که هنوز بعد از سالها به خاطر کاری که دیگه نکرده باهاش سرد برخورد میکنم. وقتی میرفت نمیدونم چرا میشدم یکپارچه اشک و کلی گریه میکردم. دلم براش میسوخت اما نمیتونستم هم باهاش مثل بقیه پسرهای فامیل رفتار کنم.
دخترخاله ام هم باهاش سردتر از من رفتار میکرد. دلم برای احمد میسوخت. آخه میدیدم نماز رو شروع کرده. میدیدم ددیگه اون کارو نکرد. کم کم به رفتارش دقیق تر شدم. خیلی اهل مطالعه بود. فوق دیپلمش رو گرفت و رفت دنبال کار. ورزش سنگین میکرد. تکواندو کار بود. با همه مهربون بود. میدیدم بد کسی رو نمیگه . رفتارش نسبت به همه خیلی محترمانه تر شده بود. شوخی میکرد و همه رو حسابی میخندوند. کاری که کمتر کسی رو میدیدم تواناییش رو داشته باشه. و ...
اون سالها من رابطه ام رو با خدا خیلی قوی کرده بودم. یکبار یه خواب دیدم که یه نفر منو از سقوط نجات داد و من توی خواب به خودم گفتم فراموشت نمیکنم. اون فرد رو چندبار دیگه توی خواب دیدم ولی چهره اش رو نمیدیدم. نورانی بود و قابل تشخیص نبود.فقط رنگ و حالت موهاش رو میدیدم.
حس میکردم به احمد حس خاصی توی قلبم دارم.قبل از اینکه بیاد خونمون اومدن و نزدیک شدنش رو حس میکردم.قویا به دلم می افتاد که داره میاد. و یکی دو روز بعدش می اومد.
کم کم مطمئن شدم که بهش علاقه دارم. ولی نمیخواستم تسلیم احساسم بشم. به شدت جلوی دل خودم می ایستادم.
هرشب یکی دو ساعتی میرفتم با ستاره ها حرف میزدم. یه شب برای مبارزه با همون حس خودم توی ذهنم احمد رو مخاطب قرار دادم و براش قصه ی خوابهامو تعریف کردم و گفتم من نمیخوام تو رو دوست داشته باشم. من یه رویای عزیز و نورانی دارم و تو رو دوست نباید داشته باشم و ...
همون شب دوباره خواب همون رویا رودیدم. این بار چهره اش معلوم بود. بهم نگاه نمیکرد و از دستم ناراحت بود. من گریه میکردم که چرا نگام نمیکنی؟ اصلا تو کی هستی؟ من احمدو دوست دارم. چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا نباید دوستش داشته باشم؟ من احمد رو دوست دارم. دست از سرم بردار و ... اونم همون حالت ناراحتی و رو برگردوندن رو داشت و نگام نمیکرد.
با صدای هق هق گریه خودم بیدار شدم. بالشم خیس خیس بود.
یکی دو سال بعدش داشتم از مدرسه بر میگشتم که یه حال عجیبی بهم دست داد. فقط انگار چند لحظه توی دنیا نبودم. عمیقا حس کردم که الان اون رویا رو قراره ببینم. وقتی به خودم اومدم با باوری عمیق که ححتما اون رویا همین جاهاست دور و برم رو نگاه میکردم. انگار واقعا دنبال یه کسی میگشتم که مطمئن بودم هستش و همون اطرافه. یکدفعه یه نفر رو توی فاصله 50-40 متری دیدم که پشتش به من بود. پیباده رویی که توش بودم خیلی شلوغ بود. توی دلم داد زدم هی با تو هستم این طرفو نگاه کن ببینم چه شکلی هستی؟
همون موقع انگار که واقعا کسی صداش کرده باشه سرش رو به سرعت برگردوند طرفم و بین اون همه جمعیت زل زد به چشمای من. دقیقا همون شکلی بود که توی خواب دیده بودم. با همون چره. حتی ریشش. فکر کنم حدود سی چهل ثانیه ای شد که هر دو با تعجب به هم زل زده بودیم.
بعد از اون هم دیگه هرگز نه توی خواب دیدمش نه توی واقعیت.
اینکه اون فرد رو دیده بودم قضیه رو برام جدیتر کرد. اگر تا قبلش میگفتم فقط یه خواب بود حالا دیگه شک داشتم. علاقه ام به احمد هنوز درونم بود ولی بیشتر از قبل جلو دلم وایمیسادم.
یک سال و نیم بعد از اونکه اون رویا رو دیدم تصمیم قطعی گرفتم احمد رو فراموش کنم. میخواستم دلم فقط جای خدا باشه. یه بار که خونشون بودیم احمد و بچه های فامیل داشتن توی کوچه والیبال بازی میکردم. من توی فاصله بیست سی متری ایستاده بودم و به احمد نگاه کردم که مشغول بازی بود و توی دلم گفتم خداحافظ و رفتم. و دیگه به احمد فکر نکردم.
رابطه ام با خدا توی اوج خودش بود. واقعا چیزی جز خدا رو حس نمیکردم. تابستون شد. یه روز دوباره حس کردم احمد داره میاد. دو روز بعدش از کلاس زبان برگشته بودم و دیدم اومده. برعکس همیشه که زیاد اهل احترامهای تشریفاتی نبود جلوم بلند شد. سرش رو پایین انداخته بود و صداش میلرزید. من خیلی معمولی سلام و خوش آمد گفتم. دلم یه لحظه داشت تصمیمش یادش میرفت که به خودم تلنگر زدم و نذاشتم ادامه بده.
احمد یه کتاب شعر خریده بود.به ما گفت براتون بخونم/ گفتیم بخون. شروع کرد از حفظ خوندن. یه لحظه نگاش کردم دیدم زل زده به من و داره میخونه. دوباره نگاه کردم دیدم باز داره منو نگاه میکنه. چند لحظه نگاهمون گره خورد و بعد من سرم رو انداختم پایین. یه غم و بغضی حس میکردم. ولی به حسم بها ندادم و سرکوبش کردم. وقتی داشت خداحافظی میکرد دلم باز گرفته بود. قدمهاشو سخت و سنگین برمیداشت. من بغضم گرفته بود. باز به حسم تشر زدم که قولت یادت نره و دیگه اهمیتی ندادم و مشغول کار و برنامه هام شدم.
من تازه خط و گوشی گرفته بودم. احمد برام اس میداد. معمولا جک. اما حتی قبل از اینکه اس ام اسهاش بهم برسه حس میکردم و گوشی رو میگرفتم دستم و چند لحظه بعدش صدای اس ام اس می اومد و احمد بود.ولی هیچوقت جوابش رو نمیدادم.
مهرماه ترم سوم دانشگاه من شروع شد. ماه رمضون هم بود. یه روز دوباره جک فرستاد. من چون ماه رمضون بود جواب دادم و فقط نوشتم التماس دعا.
فرداش اس زده بود که اگر قم هستی یه زحمت برات دارم زنگ بزنم؟.من شک کردم. ولی یکم شیطنتم گل کرد و گفتم قم هستم. بفرمایید اگر کاری از دستم بربیاد انجام میدم.
شبش زنگ زد و خواستگاری کرد.گفت حرفامونو بزنیم اگه به نتیجه رسید به خانواده ها بگیم.من گفتم تا از طریق خانواده مطرح نکنید من حرفی باهاتون ندارم بزنم.
چند روز گذشت.یه شب خواب دیدم که یه جای بلند نشستم و برادرم و احمد پایین بودن. برادرم از اونجا رفت بیرون. منم اومدم پایین که برم بیرون. احمد افتاد به پام. من هم با یه حالت همدردی دستش رو گرفتم و فشار دادم. بعدش دیدم همه دارن منو صدا میکنن و میگن بیا احمد رو دارن میبرن. من رفتم دیدم دارن احمد رو به زور سوار یه ماشین میکنن. احمد گریه میکرد و به من نگاه میکرد منم بغضم گرفته بود اما گریه نمیکردم. بابام سعی میکرد مانع بشه اما فایده نداشت. بابای احمد اون طرف خیابون دست به سینه وایساده بود و یه لبخند موزیانه هم میزد و هیچکاری نمیکرد برای اینکه احمد رو نبرن. وقتی بردنش من فریاد میزدم خداااااااااااااا و به شدت گریه میکردم. یک دفعه به سرعت و با شتاب زیادی رفتم توی آسمون.. یه دفعه همه چیز آروم شد. خودمو میدیدم که یه لباس سفید تنمه و دراز کشیدم. شکمم برجسته بود. دستم رو گذاشتم روی شکمم و یه بچه اومد توی دستم. حس آرامش خاصی داشتم.نشستم و نگاش کردم. گفتم پسره. نشوندمش رو پام بهش یه چیزی دادم و گفتم جلو پاتو بگیر و خودتو بپوشوت. جلومون یه سفره بزرگ پر از غذا بود. یه قران هم بود. برش داشتم و گرفتم جلوی بچه و گفتم بخون. شروع کرد به خوندن. همه چیزو درست میخوند فقط کلمه ی اولوالالباب رو اشتباه میخوند. من چند بار براش تکرار کردم و باز اشتباه میگفت. وقتی تونست درست تلفظ کنه از خواب بیدار شدم.
صبحش مامانم زنگ زد و گفت دیشب مامان احمد زنگ زده و خواستگاری کرده.
خوابم رو به فال نیک گرفتم. درونم هنوز تردید بزرگی وجود داشت. یه تناقض شدید بین دلم و عقلم. عقلم به سابقه بد احمد نگاه میکرد و میگفت چنین آدمی قابل اعتماد نیست. از طرفی قلبم که یه چیز دیگه میگفت و احمد رو عمیقا حس میکرد. اون فردی که توی رویاهام میدیدم و یه بار توی واقعیت دیده بودم هم منو میترسوند. همش درگیر بودم که خدایا تو راضی هستی یا نه؟ این خوابها و اون رویاها احمد رو میخواد تایید کنه یا رد؟ خدایا تو چی میخوای؟
این تناقض هنوز اذیتم میکنه. و خیلی چیزهای دیگه هم هنوز داره تقویتش میکنه.
فعلا تا اینجا رو تعریف کردم.من هنوزم درگیرم. درگیر اینکه خدا میخواست من و احمد به هم برسیم و من دست خدا رو رد کردم یا اینکه خدا نمیخواست و من اصرار داشتم؟؟
هنوز درگیرم. هنوز به شدت درگیر بررسی اتفاقاتی هستم که افتاد. هنوز نمیدونم من ناشکری کردم و دست خدا رو رد کردم و غرور و خودخواهی و تکبر کردم و باید عقوبتش رو هم تحمل کنم و این دردها نتیجه ی تکبرمه؟؟ یا اینکه درست رفتم و یه روزی پاداش این دردها و تحملش رو میبینم؟؟
نمیدونم خدا چی میخواست؟ نمیدونم چی درست بود؟ گیجم. درگیرم. این مدت با اینکه حالم بهتره اما هنوز این فکرها به همون قوت هستن. به محض اینکه بیکار میشم دوباره ذهنم درگیر میشه.
نمیدونم کجام؟ دلم یه آرامش میخواد. یه جواب به درگیریهای ذهنم که بتونم هم دلم رو آروم کنم هم فکرم رو. یه چیزی که قانعم کنه.
سعی میکنم شاد باشم. اما توی اوج شادی هم غمگینم. کنار خانواده و پدر و مادرم هم حس آرامش ندارم.احساس غربت میکنم.سرگردونم. مثل یه پرنده بی اشیون.
اما دیگه تحمل ندارم. دلم میخواد حل بشه. فکرم آزاد بشه.
میدونم متنم طولانیه و شاید کسی حوصله نکنه بخونه.البته همش این ها نیست و خیلی چیزای دیگه هم بعدش اتفاق افتاد. شاید هم به نظرتون مسخره بیاد. ولی باور کنید تحمل ندارم. دیگه نمیتونم درد تردید و گیجی رو تحمل کنم. همه ی استخونهام داره از درد میترکه.
کمکم کنید. خواهش میکنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)