سلام.
من بعد ازدواجم از خونواده و زادگاهم خیلی دور شدم. اینجا که هستم هیچ فامیلی ندارم. فقط چندتا دوست دارم.
خانواده همسرم انسان های به شدت منفی نگر، تخریب گر و بدون هیچ تعادل اخلاقی هستند. در عین صمیمیتی که هنوز هم وجود داره خیلی آزارم دادن. البته گاهی تنش های کوچیکی پیش می اومد اما من و همسرم همیشه احترام نگه داشتیم و باهاشون درگیر نشدیم. و هر انتقاد و گله ای داشتیم خود همسرم بهشون میگفت.
من قبلا آدم مثبت نگری بودم. پر از شور و هیجان و موفقیت. در سطح اجتماعی خیلی فعال بودم. تو زمینه های زیادی کار میکردم و حتی داشتم اولین کتابم رو چاپ میکردم که در گیر و دال این مسایل روحی همه چی رو گذاشتم کنار.
خدا رو شکر همسرم خیلی خوبه. یه انسان به تمام معنا. تک پسره اما خدا رو شکر به خونواده اش اصلا نرفته. بر خلاف پدرش که بویی از مهر پدری و وجدان نبرده(این حرف کل فامیله. صحبت من ناراحت نیست)، همسرم از یه فرشته پاک تر و مهربون تر و مردتره. و واقعا اگر وجود این انسان نازنین نبود من نمیتونستم اینهمه تنهایی و مشکل روحی رو تحمل کنم.
گاهی فکر میکنم تخریب شخصیتی که خونواده همسرم در لفاف صمیمت انجام میده از روی حسادته. چون مثلا می بینم دخترای خودشون که هیچی نیستن رو با من مقایسه میکنن. مثلا من دعوت نامه های اختصاصی از بعضی سمینارها یا جشنواره ها داشتم . بعد دو روز بعدش اونا می اومدن شرکت دخترشون در یکی از این سمینارهایی که فرد خودش شماره تماسش رو برای شرکت میده و بعد باهاش تماس میگیرن رو به رخ من میکشیدن.
کافی بود من یا همسرم ذره ای از موفقیت هام صحبت کنیم. اونا هم با 1000 تا دروغ یه چیزی از دختراشون میگفتن. در صورتیکه همسر خودم که تنها پسرشون هست و اتفاقا جوون برجسته و موفقی هست رو نادیده میگیرن و تا حد امکان سعی میکنن شخصیت اونم خراب کنن. حتی جلوی من!!!!!!!!
نمیدونم چی بگم. اونا از نظر عرف و ظاهر خونواده ی با فرهنگی محسوب میشن. اما در درون مشکلات رفتاری عجیبی دارن که هیچوقت ندیده بودم.
بگذریم. مشکلات فوق که یه گوشه از هزاران دلخوری من از این خونواده ی نامتعادل بود از یه طرف و مشکل دیگه ای که خودم و همسرم دچارش هستیم از یه طرف مسایلی هستند که درگیرش هستم. البته مشکل خودم و همسرم یه موضوع مالیه. یه هدف مادی مثلا مثل خرید ماشین. اما چون هنوز چندماه از ادواجمون گذشته قدری برای رسیدن به ای هدف از نظر مالی پول کم داریم.
چیزایی در زمان جاری همیشه آزارم میده: از اندامم راضی نیستم. اصلا چاق نیستم(60 کیلو هستم) ولی دوست دارم لاغرتر از اینا باشم. البته دو سه روزه با سایت جالبی آشنا شدم که تو این زمینه بهم خیلی انگیزه و امید داده. آدرسش رو برای شما هم میذارم: انجمن گفتگوی تناسب اندام و زیبایی. ولی خب مدام حرص ظاهرم رو میخورم. در حدی که حوصله ندارم وقتی میرم بیرون قدری به خودم برسم. چرا؟ چون از اندامم بدم میاد. / نزدیک بودن فاصله خونمون تا خونه پدرشوهرم. چشمم که بهشون میفته خاطرات بد یادم میاد. البته خدا رو شکر رفت و آمد زیادی نداریم. همه چی در حد احترام. رفتارهای گاه به گاهشون به شدت آزارم میده. بخصوص که اعتقادات و حرفاشون رو قبول ندارم. بیشتر اوقات در مقابل چرت و پرت هاشون سکوت میکنم. شخصیت درونیشون خیلی ضعیفه. مثلا بی حجابی رو کلاس میدونن. اذیت شدن و زجر کشیدن تو زندگی رو نشونه خوب بودن فرد میدونن! و غیره/ هدف مادی که گفتم برای رسیدن بهش تلاش میکنیم/ نگرانی از آینده مالی زندگیمون / کارهای عقب افتاده ام مثل چاپ کتابم. آخ دریغ از اونهمه استعداد و ذوقم که خاک شد... به معنای واقعی خاک شد. حتی دیگه خود واقعیمو یادم نمیاد
ببخشید اینهمه مقدمه چینی کردم! اصل موضوع رو حالا کوتاه میگم. اصل موضوع اینه که حوصله ی هر کاری رو ندارم. کسل شدم. همسرم پر از انرژی و عشقه. مطمئنم ابراز محبت و عشقی که به من میکنه اگر به هر زن دیگه ای بشه موم میشه. اما من حتی گاهی در مقابل ابراز محبت هاش فقط سکوت میکنم و هیچ چیزی تودلم تکون نمیخوره. همسرم قبل از ازدواج هم منو دوست داشت و عشق و علاقه اش هنوزم زبانزد فامیله.
پر از ایده و هدف های زیبا برای یه زندگی قشنگ هستم. اما فقط در حد فکره. تا میام پیاده کنم میبینم حتی حوصله ی اینکه چهارتا کاغذ و خودکار و ابزار کار رو بیارم کنار هم ندارم. گاهی مثل همین الان که برای شما می نویسم ذوق میکنم که همین امروز اینکارو انجام میدم اما قبل از اقدام منصرف میشم.
میدونم خیلی حرف زدم. ولی نیاز داشتم برای کسی کامل تشریح کنم. لطفا کمکم کنید و بگین من چمه و باید چیکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)