سلام اولا خیلی خوشحالم که به این سایت برخوردم و چنین فضای راحتی برای ابراز نگرانیهام پیدا کردم از مسئولین این سایت هم به خاطر ایجاد فضا خیلی متشکرم.
من دوسال و اندی است که با یکی از آشناهای خانوادگی عقد کردم و حالا کم کم آماده می شویم برای تشکیل زندگی جدید.همسرم تحصیلات عالیه دارد به علاوه ی خانواده ی بسیار خوب و دلسوز.سطح طبقاتی و اعتقادی خانواده های ما هم بسیار به هم نزدیک است.در ظاهر مشکل خاصی وجود نداشت و ایشون از روز اول که به منزل ما امد مورد کاملا ایده آلی برای ازدواج هر دختری بود ولی من روحیات و شحصیت متفاوتی نسبت به دخترهای اطرافم داشتم.از سال اول دوران دانشجویی به خواندن کتابهای فلسفی و فعالیتهای سیاسی و فرهنگی جذب شدم و همین نگاهم رو به زندگی و ازدواج خیلی تغییر داد بنابراین انتظاراتی که از همسرم و زندگی زناشویی داشتم با نگاه دیگران خیلی متفاوت بود در عوض همسر من به دلیل شرایط خانوادگی و تحصیلی که ایشون را مجبور می کرد ساعات زیادی به مطالعه ی درسی بپردازد یک شخصیت کاملا یک بعدی و بی هیچ عمق و پیچیدگی پیدا کرده بود و این تفاوت نگاه از همان روز اول کاملا مشهود بود به علاوه اینکه روحیه ی به شدت عاطفی و وابسته به خانواده ی ایشون باعث شده بود در مدتی که برای ادامه ی تحصیل از خانواده جدا شده بودیک دوره ی افسردگی رو طی کند .به هر حال از همون ابتدا ایشون به شخصیت خاص و متفاوت من جذب شد و همین باعث شد که به جوابهای رد من اعتنا نکند و مسرانه پیگیر ماجرا باشد طی بحث های مکرر ما من ناچار شدم عقایدم رو مطرح کنم و ایشون که پیش زمینه ی مطالعاتی نداشت در مواجهه با سیلی از افکار و نظرات جدید کاملا بایکوت شد و در برهه ی اول نسبت به همه چیز دچار تشکیک شد ولی به دلیل روحیه ی عاطفی که داشت هر روز بیشتر به ازدواج ما پافشاری می کرد بعد از گذشت 8ماه من به دلیل اصرار خانواده پافشاری های ایشون و البته وابسته شدن خودم جواب مثبت دادم.
ما ازدواج کردیم و من کم کم متوجه شدم که شخصیت ایشون خیلی سست تر و متزلزلتر از چیزی بود که فکر می کردم و تقریبا در برابر کوچکترین مشکلی به مرز افسردگی میرسد مضاف براینکه در این سرگردانی و بی هدفی زندگیش من رو هم مقصر میداند.دیگه تقریبا اعتقاد محکم و ثابتی نسبت به هیچ چیز ندارد و هر روز بیشترافسرده و ناامید می شود.البته باید اضافه کنم که خانواده ی ایشون هم هیچ وقت مرد بودن و مسئولیتهای یک زندگی رو به ایشون یاد ندادند و همیشه درس خوندن رو در اولویت زندگی براش تعریف کردند.حالا من در آستانه ی تشکیل زندگی نمی دونم آیا شروع زندگی کار درستی هست یا نه و اگر هست من چطور می تونم با یک شوهر سست و در مرز افسردگی که اهداف روشنی رو در زندگی دنبال نمی کنه کمک کنم.
از اینکه پرحرفی کردم منو ببخشید ولی واقعا به راهنمایی و مشاوره احتیاج داردم.ممنون از توجهتون.
علاقه مندی ها (Bookmarks)