سلام به همه دوستان خوبم.
عنوان و محتوای تاپیک متضاد هستند.
قراره اولا اونهایی جذب این تاپیک بشن که همه قواشون رو روی رسیدن به قله متمرکز کردن. اونهاییکه از یه قله به سمت یه قله دیگه در حرکتن. و جز قله ها، هیچ چیزی رو در دنیا نمی بینن که عمیقا براشون ارضاء کننده باشه.
و ثانیا اونهاییکه دارن تو کوهپایه های قشنگ این دنیا خوش می گذرونن و از زندگی لذت حقیقی می برن. و البته نرم نرمک به سمت قله ها حرکت می کنن. اونهاییکه بلدن از محتوای زندگی لذت ببرن و شادی هاشون وابسته به رسیدن به هیچ قله ای و هیچ پایانی نیست.
گروه دوم قراره به گروه اول کمک کنند. در واقع امیدوارم این لطف رو بکنن.
و اونهایی که (مثل من) در حال حرکت از گروه اول به گروه دوم هستند، هم کمک می کنند، و هم کمک دریافت می کنند.
حدودا دو سال پیش من یکی از اعضای پروپاقرص گروه اول بودم که بدون هیچ شک و شبهه ای به کارم ایمان داشتم. بعد شک کردم. بعد فهمیدم. بعد تلاش کردم تغییرش بدم.
انگیزه ایجاد این تاپیک این شد که من یکی از اعضای *کمیاب* گروه دوم رو در این انجمن دیدم. روی کمیاب تاکید دارم، چون ساختار جامعه ما به شکلیه که کم پیش میاد یکی از این موجودات بصورت طبیعی شکل بگیرن.
سوال این تاپیک:
وقتی کسی تصمیم می گیره روند زندگیش رو در این مورد تغییر بده، به چه طرقی باید اینکار رو انجام بده؟ چه راهکارهایی وجود دارن که بهش کمک کنن روحیاتش رو تغییر بده؟
از همه خوانندگان این تاپیک هم خواهش می کنم روش هایی که فکر می کنید کمک کننده هستند، برای بقیه بنویسید. حتی اگه بستری که باعث شده شما یکی از دو نوع روحیه مورد بحثمون رو داشته باشید، بنویسید، باز هم با دادن آگاهی، بهمون کمک کردید. اونهاییکه تصمیمشون رو برای تغییر گرفتن، از هر نکته ای ممکنه خیلی استفاده کنند.
==================================
اول خودم روش هایی که دارم ازشون کمک می گیرم رو می نویسم. اگه بعدا روش های دیگه ای پیدا کردم، باز هم میام و می نویسم.
من برای تغییر دادن این روحیه، اول سعی کردم عوامل ایجادش رو پیدا کنم، و به پدر و خصوصا مادرم رسیدم! بنابراین من باید تلاش می کردم به گذشته برگردم و اثر رفتار والدینم رو خنثی کنم.
توضیح: در همه کودکی و نوجوانی من، و حتی همین حالا، برخورد شایسته پدر و مادرم با من وابسته به برآورده شدن یک سری معیارها از جانب من هست. اگه فلان طور باشی، خوبی، اگه نباشی، بدی. اگه نمره خوبی بگیری، خوبی، اگه نگیری، بدی. و غیره.
خلاصه من هر چیز مطلوبی رو در ازای برآورده کردن یه چیزی دریافت کردم. و اگه معیاری برآورده نشد، یه واکنش نامطلوب دیدم. چیزیکه بیش از هر چیز اثر گذاشت، این بود که اونها عشق و محبتشون رو هم وابسته کردند. عشقی که من نیاز داشتم بی دریغ در اختیارم قرار بگیره، تا باور کنم که من به خودی خود انسان شایسته ای هستم و برای داشتن یک احساس خوب نسبت به خودم، نیازی نیست مدام به سمت این قله و اون قله بدوم.
راهکارهایی که من برای تغییر روحیاتم در این مورد بکار بردم، این دوتاست:
1* توی ذهنم به گذشته برمی گردم. میشل های کوچیکی که دارن درون من زندگی می کنند رو در آغوش می گیرم. و بهشون می گم که دوستشون دارم. هر اشتباهی هم که بکنن، باز هم من دوستشون دارم.
2* خودم رو در حال دویدن و این در اون در زدن تجسم می کنم. همه خستگی روحی و جسمیم رو تداعی می کنم. و بعد به خودم می گم: بشین. اونوقت اون تصویر ذهنم می شینه. بعد بهش می گم دراز بکش. و اون دراز می کشه. و سعی می کنم آروم نفس بکشه و آروم بشه.
من این کارها رو بصورت مداوم انجام ندادم. فکر می کنم اگه با جدیت بیشتری کودک های بیچاره و تنهای درونم رو که از اون همه سرزنش هراسان هستند، درک کنم، خیلی بیشتر از حالا موفق می شم از کوهپایه ها لذت ببرم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)