سلام
نمیدونم از کجا شروع کنم فقط خییییییییییییلی درموندم. دارم دق میکنم.
بذارید از اول براتون بگم.
من و همسرم 2 سال و نیم هست که با هم عقد کردیم و ایشون در یکی از کشورهای خارجی زندگی میکنند.این مدت امکان عروسی نداشتیم یکی به خاطر مقدماته ویزای من و دوم به خاطر درس من که طول کشیده.
ما از راه خیلی عجیبی با هم آشنا شدیم. یعنی ایشون با من آشنا شد. البته هیچ دوستی یا چیزی بینمون نبود. چندین بار از خانواده من خواستگاری کرد و ما جواب رد دادیم. و دسته آخر هم پس حدود 3 ماه خییییلی منطقی زدن ما به تفاهم کامل رسیدیم. یعنی واقعا هیچ چیزی نبود که حل نشده باشه یا مشکلی باشه. تموم کسانی که ما رو میشناخت از این همه شباهت فکری که به هم داشتیم تعجب میکردند.
تا اینکه بالخره ما با شناخته کامل با هم عقد کردیم. اون موقع من 20 سال و همسرم 25 سال داشتند. ما تا چند ماه پیش زندگی خییییییییییلی خوبی داشتیم.یعنی از طریق تلفن و اینترنت شاید بیشتره وقتمون با هم بودیم بدونه اینکه اختلاف یا مشکلی داشته باشیم. همیشه اگر اختلاف سلیقه ای داشتیم با منطق و درست حلش میکردیم.
یعنی خانواده هامون هم همیشه تشویقمون میکردند که اینطور دوستانه و منطقی با هم رفتار میکردیم.
ما روز به روز بیشتر عاشق همدیگه میشدیم و این مدت هم چندین ماه پیشه همدیگه بودیم.و با هم رابطه داشتیم.
تا اینکه من از چند ماه پیش متوجه کم محلی های نسبیش توی بعضی مواقع شدم. یعنی بعضی وقتا خیلی عالی بود و مثله همیشه عشقش رو نثارم میکرد اما بعضی وقتا به شدت کم محلی میکرد. من چندین بار باهاش صحبت کردم تا اینکه دلیلش را بدونم. اما همیشه میگفت استرس کار و درس زیاد دارم و اصلا نسبت به تو سرد نشدم. من هم قبول میکردم و سعی میکردم بیشتر از قبل علاقم رو بهش نشون بدم.
تا اینکه بالخره ما قرار عروسیمون رو گذاشتیم برای حدودا 1 ماه و نیم دیگه. یعنی ما یک ما و نیم دیگه عروسی داریم.
بعدش ایشون یهو ورقش برگشت. یهو سرد شد. بی محلی هاش شدیدا زیاد شد. و شاید اگه من تا الان این عشقمو نداشتم زندگی داغون میشد.
تقریبا یک ماه قبل گفت که به دلایلی خسته شده و دیگه نمیتونه ادامه بده و فقط به خاطره من و آبروی خانوادم حاضره با من عروسی کنه. برامم خیییییییییلی بیش از اندازه شنیدن این حرفا از معشوقم سخت بود اما سعی میکردم درست و منطقی آرومش کنم تا درست تصمیم بگیریم هرچند که در دلم خییییلی تلاتم بود.
خلاصه اینکه اون موقع بهونش این بود که فکر میکنه من دوستش ندارم و اون هم یه زندگی پر از عشق میخواد نه زندگی مثله دوتا صندلی. من هرچی فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم چون اونطور که خودم میدیدم من عشقم رو بهش سرشار کرده بود.شاید همیشه در زبان نمیتونستم قربون صدقه برم یعنی میکردم اما نه اونقدر زیاد.اما باور کنید از هیچ چیز براش کم نگذاشتم. از هیچ چیز. حتی چندین بار که میدونستم در مشکله مالی هست بدونه اینکه به روش بیارم که به غرورش ضربه بزنم براش پول فرستادم و مثلا گفتم این پول رو میخوام تا ساله دیگه برام نگه داری و باهاش کار کنی چون الکی تو حسابم مونده.
من وقتی فکر میکنم میبینم زیادتر از حد بهش وابسته بودم و اون هم دقیقا همین ها رو میدونست و مطمئن بود که من چطور بهش علاقه دارم.
خلاصه که اون بهونه بیخود با کمی حرف زدن حل شد.
تقریبا 3 هفته ما بیشتر از پیش به هم عشق میدادیم. و پشته تلفن سعی میکردیم هرطور شده دله همدیگه رو به دست بیاریم. تا اینکه دو هفته پیش دوباره ایمیل زد که من فکرهام رو کردم و میبینم من و تو از نظر عقاید دینی با هم هم عقیده نیستیم. تو چیزهایی را قبول داری که من قبول ندارم و من هم بلعکس. و در ضمن من چندین بار در مورد حجابت بهت تذکر دادم اما هربار تو انجام دادی. این رو هم باید بگم که من حجاب کامل مانتو و روسری خیلی پوشیده دارم و فقط اون میخواد که من آستین دست کنم که من هم لجبازی نکردم اما چون هیچوقت عادت نداشتم کمی برام سخت بود که چندین بار بهش گفتم که کمکم کن و بهم یادآوری کن تا برایم عادت شود.
اون به هیچ عنوان آدم حسودی نیست اما این چند روز در میانه حرف هاش گفت که ناراحت میشود وقتی در خیابان اینطوری حجابم را حفظ نمیکنم و ممکنه از پسرها نگاه کند. چون از قول او زیبایی من خیره کننده است و او آزار میکشد و دلش میخواهد من محفوظ باشم. من همیشه در مورده حجابم از او نظر خواستم و او میگفت خیلی خوبه و فقط تنها چیزی که بنا به خواسته های اون نبود آستین بود که من بر خلاف خواسته خودم نمیخواستم سره موضوع کوچیک بحث کنم و فقط به خاطره عادت نداشتن بعضی وقتا اینکار رو نمیکردم.
خلاصه گفت که چون خیلی در این موارد بی محلی کردی من از یکسال پیش سرد شده ام و چندین بار در فکره جدایی بوده اما به عناوین مختلف این فکر را دور کرده ام.
خلاصه اینکه خودش با پدر و مادرش صحبت کرد و آنها حق را کاملا به من دادند و بهانه گیری های همسرم را کاملا بی مورد دانستند اما باز هم فایده ای نداشت. من با هزار جور ناز کشیدن منتش را کشیدم و قول دادم دیگر باعثه رنجش او نشوم و بهش گفتم من نمیدونستم این موضوع تا این حد باعث آزار اون بوده و اگر به من گفته بود قطعا جلوگیری میکردم.
خلاصه اینکه من گفتم من دیگر سهل انگاری در این مورد نخواهم کرد اما او با لحنه خیلی تند با من صحبت میکرد. وقتی ازش میپرسیدم اگه من اینکار ها رو بکنم تو هم مثله قبل میشی؟ با لحن تند میگفت حالا عروسی میکنیم اگه تو عوض شدی منم عوض میشم.
برای من سخته که از خانوادم و همه چیزم دور بشم و برم جایی که شاید سالی یکبار هم خانوادم رو نبینم اونوقت باید رفتاره اینقدر تند اون را هم ببینم.
من این هفته چندین بار حالم بد شد پشت تلفن ولی اون که طاقت یکذره دل گرفتگی من را نداشت با کمال بی رحمی تلفن را قطع میکرد و من را به حال خود میگذاشت.
خلاصه اینکه تمام این هفته من از علاقم در جلوی خانوادم بهش گفتم و اون فقط گفت من اونطور که اول عاشقت بودم نیستم و الان مطمئن نیستم دوستت دارم یا ندارم.
خلاصه اینکه او با بی رحمی تمام من را له میکرد و این مدت فقط من منت میکشیدم و تنها سنگ صبورم پدر شوهر و مادرشوهرم بودند. پدر شوهرم مرد بسیار منطقی و تحصیل کرده ای هست و مشاور. او میگفت من واقعا نمیدونم چی بگم و احساس میکنم واقعا شیطان هست که داره اینطور باهاش میکنه. و من هم خودم کاملا قبول دارم بعضی وقتا که باید شیطان باشد چون این به هیچ عنوان اون همسره عاطقی و دل رحم من نمیتونه باشه که حتی با دشمنه خودش هم دوستانه رفتار میکرد.
نمیدونستم چیکار کردم اما هر روز رفتارش بدتر شد در طی این دو هفته.
من روزی دو سه بار سعی کردم منت کشی کنم اما هیچ فایده ای نداشت و اون تندتر از قبل جوابم را میداد. تا اینکه دیشب تمام صبره من هم تمام شد بهش گفتم اگه تو میخوای عروسی رو عقب بندازی من به هم میزنم و دیگه همچین شوهری نمیخوام.
راستش تمام این مدت ترسم این بود که اگر از من جدا شود چه کنم چون یک لحظه هم نمیتونم بدون حس کردن اون توی زندگیم زنده بمونم.
اما دیشب دیگه واقعا دلم شکست. به پدرش زنگ زدم و همه چیز رو گفتم و گفتم امکان نداره دیگه من با این آدم زندگی کنم.پدرشوهرم من رو دعوت کرد به صبر و گفت که کمی استراحت کن تو خیلی خسته شده ای و میدانیم فشار زیادی بهت اومده.
خلاصه اینکه من تصمیم را گرفتم.
پدر و مادرم از هیچکدام از اختلافات ما خبر نداشتند و من همیشه از خوبی های زندگیم براشون گفتم.همیشه به طوره اقرار آمیز از عشق خودم و همسرم براشون حرف زدم تا خیالشون راحت باشه که در غربت همسری دارم که عاشقانه دوستم داره. ولی تموم این مدت دلم پر بود از بی محلی هاش ولی باز هم بغضم رو فرو میخوردم و ازش تعریف میکردم.
یک هفته بود که گیر داده بود که با پدرت صحبت میکنم و تمامه این مسائل را میگویم که اگر بعد از عروسی نتوانستم ادامه دهم حرفه ناگفته ای نمانده باشد. راستش دلم برای خانواده ام میسوزد و دلم نمیخواست اونها زجر بکشن حاضر بودم همه چیز رو توی دلم بذارم اما اونها خیالشون راحت باشه که من در غریبی بیکس و تنها نیستم.
اون حتی از این مسئله هم سوء استفاده کرد. من نخواستم اون با پدرم صحبت کنه تا وجهه خودش خراب نشه اما اون جلوی پدر و مادرش میگه که من دو ساله نذاشتم این هیچی رو به پدرش بگم.
راستش نمیدونم چی شده. من احساس میکنم همه این فرمان ها را شیطون بهش میده چون اون آدمی فوق العاده مهربون و عاطفی هست نمیدونم چطوری میتونه با من اینطوری رفتار کنه.
من امروز با پدرم که خارج از کشور هستند تماس گرفتم و گفتم که میخوام طلاق بگیرم و توضیح بیشتری هم ندادم گفتم با خودش صحبت کنید.
خیلی داغون شدم. خیییییییییییییییییییییلی من دوستش دارم
حتی نمیدونم اگه ازش جدا شم هم میتونم دوریش رو تحمل کنم؟
تو رو خدا کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)