سلام خیلی خوشحالم که با این انجمن اشنا شدم بزرگواران راستش از مشخصات خودم بگم که من 23 سالمه شغلم ازاد (بازاری) هستم واز همه لحاظ سالم هستم(سربازی هم رفتم) راستش من حدودا 4 الی 5 سالی است که به ایشون علاقه داشتم ولی خوب به دلیل کمی سن ایشون بنده از عنوان کردن این مطلب با خانواده ناتوان بودم تا این که یکی دو هفته پیش که وقتی فهمیدم خواستگار برای ایشون امده یهو رگ غیرتم گل کرد وهمه چیز رو به مادر بزرگوار گفتم وچون مادرم هم که از خداش بود من با دختر برادرش ازدواج کنم بنده خدا قدم پیش گذاشت وبا خواهر بزرگترم قدم جلو گذاشتن وقرار شد که روز بعدش خبر رو به ما بدن ولی وقتی روز بعد نزدیکی ظهر بود که زنگ زدن البته زن داییم گفت که داییت با این ازدواج موافق نیست و گفته سن دخترم (15)کم است و دخترم باید درس بخونه و خلاصه گفت ببخشید این رو هم بگم که همه خانواده داییم موافقندبه جزئ داییم که حرف اول واخر رو تو خون اون میزنه ولی وقتی این خبر رو به مادرم گفتم ایشون از روی ناراحتی پیشنهاد خواستگاری از دختر خاله ام که انها هم مثل هم هستن رو داد و برای حرف زدن با خاله ام به خانه انها رفت حالا شما بزرگواران بگید چکار کنم موندم سر دوراهی به حرف دلم گوش کنم یا مادرم (ببخشید سرتون رو درد اوردم)
علاقه مندی ها (Bookmarks)