سلام.
امیدوارم حال همه ی یاران همدردی خوب باشه.

راستش من شرح حالم رو در تاپیکهای قبلیم گفتم. اما به خاطر یه اشتباه خودم دچار یه مشکلی شدم.که براش ازتون راهنمایی میخوام.ممنون میشم اگر کمکم کنید.

بعد از ازدواج اون شخصی که دوستش داشتم چون هنوز امیدوار بودم و ... خیلی اذیت شدم و احساس تنهایی شدیدی داشتم و مدت نسبتا طولانی بود خواستگار نداشتم.نمیدونم چرا دنبال یه جا بودم از درد دلم بگم.احساس افسردگی شدیدی داشتم و قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم. تنها کاری که ازم بر می اومد کارهای معمول خونه بود و اینکه گاهی گوشی رو بردارم و به دوستای صمیمیم زنگ بزنم و از حس تنهایی در بیام.تمرکز روی هیچی نداشتم.
یه روز تفریحی عضو فیس بوک شدم. البته بگم که در تمام عمرم اهل دوستی نبودم و روابطم با حتی پسرهای فامیل خیلی محترمانه و معقول بوده و در دوران دانشگاه هم همینطور. هیچ وقت دور دوستی و این کارا نرفتم و سعی کردم پاکی خودم رو حفظ کنم.من حتی وقتی یه شماره ناآشنا به گوشیم زنگ میزنه یا جواب نمیدم یا میدم برادرم جواب بده.
توی فیس بوک هم فقط اقوام و همکلاسی های دانشگاهم رو به عنوان دوست انتخاب کردم.
ولی نمیدونم چرا یه روز به سرم زد و یه ID دیگه هم توی فیس بوک درست کردم. توی IDقبلیم یه نفر بود که از عنوان اسمش حس کردم مثل خودم احساس تنهایی میکنه. توی IDجدیدم براش درخواست فرستادم. در مورد خودش نوشته بود به نویسندگی علاقه دارم و گاهی شعر میگم.
توی اونجا هیچ دوستی نداشت و من ظاهرا اولیش بودم.من براش نوشتم اگه میشه بعضی شعرهاتون رو هم اینجا بذارید.
اون چند روز بعد خیلی محترمانه جواب داد که برای خوندن دست نوشته هام میتونید برید به وبلاگم و آدرس وبلاگش رو داده بود.
من خودم هم به شعر خیلی علاقه دارم و گاهی یه چیزایی میگم.
به وبش سر زدم. نوشته هاش انگار حال خراب منو هم توصیف میکرد. نمیدونم شاید به خاطر همین به دلم نشست. در مورد چند تا از شعرهاش نظرهای اصلاحی دادم. اون هم بعضی هاش رو اعمال کرد. دو سه تا از شعرهای خودم رو هم توی پیام وبلاگش گذاشتم.(البته اینها همه توی وبلاگش اتفاق افتاد و دیگه از طریق فیس بوک نبو)
جواب داده بود که خیلی خوب مینویسید و خوشحال میشم بیشتر باهاتون آشنا بشم وشعذهاتون رو برام بفرستید.
من یه دفعه یه عذاب وجدان شدید گرفتم. دوستیم رو توی فیس بوک باهاش لغو کردم و اون ID رو بلوکه کردم.
ولی باز به وبش سر میزدم و گاهی نظراتی میدادم.
یه بار جواب داد که خیلی دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
منم گفتم من اهل دوستی و آشنایی خارج از حریم خانواده نیستم و فقط میخواستم نظر بدم.
ولی بازم شعرهاش به نظرم قشنگ بود و به وبش سر میزدم.
همزمان با اینها قضیه ی همون خواستگارم که نتونستم بهش علاقمند بشم پیش اومد.
یه بار گفت خیلی دوست دارم شماره منو داشته باشید و بیشتر باهاتون آشنا بشم اما باید خودتون تمایل داشته باشید.
منم مخالفت کردم و گفتم رو حساب چه شناختی این کار رو بکنم و یکم تند جواب دادم.
اون هم جواب داده بود حق با شماست. خودمم میدونم دو بال شکسته هیچوقت نمیتونن پرواز کنن.
منم زد به سرم و گفتم که میخوام به خواستگارم فکر کنم.(تو اون دوران نمیدونم چم شده بود.اصلا برای خودم هم غریبه بودم و انگار کنترل چندانی روی عملکرد خودم نداشتم)

دیگه خبری ازش نشد.
توی اون مدت که تلاش میکردم به اون خواستگار علاقه مند بشم و خانواده ام اصرار داشتن که پسر خوبیه و بی دلیل جواب منفی نده میخواستم به زور دلم رو راضی کنم و احساس میکردم دنیا برام تموم داره میشه و بدون کمترین علاقه مجبورم جواب بله بدم. هیچ کس حرفم رو نمیفهمید. دردها و حرفام رو نوشتم و چون توی خونواده هیچکس حسم رو نمیفهمید برای همون فرد فرستادم.این تقریبا دو ماه بعد از قطع تماس ما بود.
به نظر خودم فقط یه درد دل بود و برام مهم هم نبود که جواب میده یا نه.

خلاصه به اون خواستگار با راهنمایی های اعضای همدردی جواب منفی دادم. ولی خواستگاره بعد از جواب هم هنوز ایمیل میزد و اصرار داشت بیشتر فکر کنم.یه روز که رفتم ایمیلم رو چک کنم دیدم همون فرد جوابم رو داده:
درک میکنم چی میگی.گاهی فکر میکنم این دنیا جای زندگی کردن نیست

منم باز حماقت کردم و نوشتم :" جواب منفی دادم.چون میخوام تو این دنیا هم زندگی کنم "

فکر نمیکردم براش مهم باشه. حدود یک هفته پیش باز ایمیل زده بود که خیلی دلم میخواد ببینمتون و بیشتر باهاتون آشنا بشم.
منم گفتم : قبلا هم گفتم من موافق آشنایی خارج از حریم و اطلاع خانواده نیستم و اهل دوستی هم نیستم و...
جواب داده که:بحث اعتماد کردن نیست. قصد من دوستی نیست. فقط میخوام بیشتر باهاتون آشنا بشم.

ولی دیگه جواب ندادم و اون هم اصرار بیشتری نکرده.

به نظر شما درسته یکم از خودش و خونوادش و اعتقاداتش سوال کنم؟

میدونم اصلا وارد شدن به چنین رابطه ای درست نبود و خودم مقصرم. اما الان درست ترین کار چیه؟