سلام دوستان
حالم اصلا خوب نیست،نیاز خیلی فوری به شما دارم.
من از سال 84 در دانشگاه با دختری رابطمو آغاز کردم، اوایل خوب بودیم ولی کم کم مشکلات زیاد شد و قهرهای کوتاه و طولانی مدت زیادی داشتیم.
تا اینکه به خاطر اینکه با من گاهی صادق نبود و گاهی وقتا داشت شیطونی میکرد و دروغ میگفت ازش کم کم دلسر شدم، و بعد از اینکه فهمیدم قبل از من هم با کسی بوده بهش بی اعتماد شدم،با طولانی شدن رابطه دیگه ازش زده شدم و گاهی دعواها بالا میگرفت هر دو تصمیم میگرفتیم که تمومش کنیم ولی باز به خاطر وابستگی و عادت باز شروع میکرد...
البته بگم که اون تا وقتی با من بود همش میگفت با خانوادت صحبت کن و منم از طرفی به خاطر تنفری که ازش پیدا کرده بودم و موقعیت خوبی که خودم واسه خواستگاری دوست دارم داشته باشم،
هی به عقب مینداختم.
تا اینکه آخرین بار همین 8 ماه پیش به خاطر دروغ هایی که به من گفته بود و کارای اشتباش کلی بهش بدوبیراه گفتم و رفتم دنبال ادامه درسم که تازگی در یه شهر دیگه قبول شده بودم،ولی همیشه به این فکر میکردم که اینم مثل دعواهای قدیم یکم طولانی میشه و همیشه بهش فکر میکردم.
تو این مدت خیلی دلم واسش تنگ میشدو چون نمیخواستم غرورم بشکنه هی تو وبلاگم پیام تبریک تولدو این جور چیزا واسش میزاشتم و اونم میخوند ولی چند باری هم که بهم پیام داد بازم جوابی ندادم.
تا اینکه چند روز پیش مشکوک شدم که چرا چند وقتیه ازش خبری نیست، و با کلی بدبختی فهمیدم که با یه مرد کارخونه دار نمیدونم عقدی نامزدی چیزی کرده، و تو این مدت نخواسته من بفهمم.
حالام که فهمیده من قضیرو فهمیدم،خیلی میترسه شوهرش از رابطه گذشتش با من نفهمه،و گفته من یه چیزایی بهش گفتم ولی اگه من بخوام بیشتر بگم،خودش زودتر به شوهرش بگه.
الان من چند روزیه بدترین روزای عمرمو دارم میگذرونم، درسته ازش دلخور و متنفر شده بودم و احساس میکردم که این انتخاب مناسبی دیگه واسه ازدواج نیست،ولی خوب حرف 6 سال رابطه عمیقه که خیلی از وقتاش هم بی مشکل و شدیدا عاشقانه با هم بودیم.
من از چند روز پیش خیلی خیلی داغون شدم، اولش به سرم زده بود برم همه زندگیشو بهم بریزم تا دیگه یواشکی منو نپیچونه، ولی با صحبت با دوستام و فکر کردن منطقی
دیدم خیلی وقتا هم من مقصر بودم و با فرصتایی که به من داد نرفتم جلو واسه خواستگاری، و خلاصه اونم دختره و حق داشته.
الان فقط از اینا شدیدا ناراحتم و دارم میمیرم
:
1-کاشکی درست با صحبتو خداحافظی تمومش میکردو کاملا عشق خودشو از دلم در میاورد به جای اینکه منو بپیچونه،تا یهو اینجوری سنگکوب نکنم با خبر ازدواجش...!!!
2-اونقدر روزای خوشگلو قشنگو عاشقانه داریم، مخصوصا که این اولین دختر زندگیم بود، که وقتی بهش فکر میکنم، یهو اشکم در میاد، چطوری فراموش کنم؟موندم اون با اون همه دنبال من بودن چطوری تونست بعد 6 سال ولم کنه...!!!
3- ناراحتم که اگه از بعضی اخلاقا و کارای بدش که بگذریم،یه دختر خوب و همه چی تموم بود و تا آخرین لحظه دوست داشت بهم برسه، و واسه همین دلم خیلی واسش بیشتر تنگ میشه و ناراحت تر میشم، الان فقط دوست دارم بهم بگه که از من متنفر شده و بگه چی شده که یهو در نبود من ازدواج کرده تا من راحت تر بتونم فراموشش کنم و مهرشو از دلم در بیارم.تو این بخش دوست دارم بگه از من بدش میاد، تا من با خودم کنار بیام که اونم منو نمیخواسته.
(خلاصه بگم به خاطر بعضی اخلاقا و کاراش قید ازدواج باهاشو زدم، و از طرفی این 6 سال رابطه با اون همه خاطرات قشنگ که رو سرم خراب شده داره دیوونم میکنه، و از طرفی هم دوست نداشتم اینطوری تموم بشه بی خداحافظی بدون هیچ حرفی و بدون اینکه کاملا عشقشو از دلم در بیاره...)
فکر کنم جنس احساسی که من الان دارم خیلی واسه هر کسی اتفاق نیوفتاده باشه.
کمکم کنید،اونقدر ناراحتم و داغون که الان چند روزه شبا با اشک میخوابمو اخلاقام خیلی تند شده و دارم دیوونه میشم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)