سلام ،
من همون .......... هستم
http://www.hamdardi.net/thread-20345-page-2.html
http://www.hamdardi.net/thread-20881.html
http://www.hamdardi.net/thread-21305.html
داستان اینطوری ادامه پیدا کرد :
بعد از اون پیشنهاد بی شرمانه و ملاقات به من دو ماه وقت داد که برای ازدواج آماده شم،
هنوز یه هفته نگذشته بود که بهم گفت
مادرش براش با یه دختر دیگه قرار ملاقات گذاشته،گفت ناراحته از این قضیه و من هم بهش
گفتم اگه منو دوس داشته باشی که مشکلی نیس ، بخاطر مادرت میری و دخترو میبینی
ولی یعدش به مامانت میگی که منو میخوای ، یه کم که بیشتر حرف زدیم بهم گف از نظرش
همه چیز اکیه و فقط دختره باید اکی رو بده!
بازم ناراحتی کردم و وقتی ناراحتیمو دید بهم گف نمیره و به مامانش گفته قرار رو کنسل کنه
گف بهش اعتماد کنم و حتی شبش جلو روی مامانش بهم زنگ زد ، بهش گفتم به مامان
سلام برسون گف مامان هم سلام میرسونه و سرشو تکون میده برات!
فردا بعد از ظهر باهم حرف زدیم بهش گفتم الان یه درصدم تردید نداری که بهم میرسیم؟
بجای جواب من عصبانی شد و گف تو هرقدر بگی من صبر میکنم اصن تو برو هروقت آماده بودی
1 سال دیگه ،3 سال دیگه اصن 10 سال دیگه ، بیا من هستم و خداحافظی کردیم!
فرداش بهش زنگ زدم تحویلم نگرف ... روز بعدش ولنتاین بود [من همون روز که رفتم کادو
هاشو پس بدم کادوی ولنتاینشو که پیشاپیش خریده بودم رو بهش داده بودم] خیلی منتظر
بودم که یه اسمسی زنگی چیزی بزنه ... خیلی منتظر شدم تمام روز ... تا آخر شب یه
اسمس زد روز عشقمون مبارک! دلخور شدم ، به این خشک و خالی ای اونم بعد از اینهمه
عشقولانه ای که داشتیم! احساس کردم میخواسته منو از سر خودش باز کنه و ناراحت شدم!
روز قبل از کنکور ارشدم ، یه کم استرس داشتم گفتم بهش زنگ بزنم بلکه آرومم کنه ، بازم
تحویلم نگرف در حد یه دوست معمولی حتی کمتر باهام برخورد کرد...
اوایل اسفند دوباره شروع شد ، که باید زودتر ازدواج کنیم و فلان ،شمارۀ چند تا مشاور رو بهم
داد و منم زنگ زدم و نزدیکترین وقت از بهترین مشاور 14 فروردین شد! قبول کرد ولی گف
تا آخر اسفند باید ازدواج کنه و براش هم مهم نیس با کی... خیلی ناراحت شدم ،هنوز یه ماه
از حرفش نگذشته بود ! خیلی تحقیرم کرد ؛ بهم گف احساسش نسبت به دخترای تو خیابون
خیلی قویتر از احساسش به منه! گف براش مهم نیس و من از اولم براش هیچی نبودم!
و گف اونروزی که بهم اطمینان داد جلو روی مادرش که صبر میکنه و اینا همون روز رفتن
خواستگاری و اکی رو هم گرفتن!
احساس بازیچه بودن ، امیدای الکی ، دوست داشته شدنای پوچ ،حس تلخ سواستفاده ،
بشدت دلمو شکست! بهش گفتم از مسافرت که برگرده یه قرار بذاریم همو ببینیم و گفتم
حتما تا آخر اسفند ازدواج میکنیم! الکی گفتم که بیاد ببینمش و ببینم واقعا این حرفای همون
مردیه که عاشقش بودم و تو چشام نگاه میکرد و میگف دوسم داره و عاشقمه؟!
وقتی دیدمش یه جورایی احساس کردم تمومه همه چیز ،گف برای بدست اوردنم هر کاری
کرده و نشده[ولی من قبول ندارم]،تصمیماشو گرفته و فرداش هم قرار بود با اون خانوم بره
بیرون ! گف انقدر جلو پای دختره سنگ میندازم تا منو قبول نکنه ! ولی در عرض یه هفته
کارشون به آزمایش کشید ،توی این یه هفته بهمراه مامانش خونۀ دختره رفت و آمد میکردن
و با هم ارتباط داشتن!
خیلی ناراحت بودم از مادرش ؛ چون یه زن بود ... چون یه کلمه به پسرش نگفته بود که منو
بیخودی امیدوار نکنه ! به مادرش زنگ زدم گفتم مگه شما نمیدونستید منو پسرتون همدیگرو
دوس داریم؟ پس چرا با احساسات من بازی کردید؟ گف خودت خواستی بازیچۀ دست ما
بشی! خیلی عصبانی شدم گفتم چون فکر میکردم درک و شعور عاطفی دارید ، ولی واقعا نه
درک دارید نه شعور! مامانش کلی پرت و پلا گف و آخرشم گفت "تا وقتی دخترای سالم
هستن من چرا باید بیام توی مریضو برای پسرم بگیرم؟!" و تلفنو قطع کرد! خیــلــــــــی دلم
شکست! فهمیدم قضیه از کجا آب میخوره ... واقعا ناراحت بودم و پر از کینه و تنفر شدم
نسبت به مادرش... هم منو بازیچه کرده بودن و با احساساتم بازی کردن ،هم اینطوری
سوزوندنم! خیلی غصه خوردم و واقعا از ته دل گریه کردم ... فرداش مادرش زنگ زد خونۀ ما
و به مامان از همه جا بیخبر من هرچی دلش خواست گف ! گف رفتم زیر سرم و هنوزم رعشه
دارم جرئت نکردم تلفن جواب بدم ، یکبار دیگه دخترتون به من یا پسرم زنگ بزنه شمارشو
بعنوان مزاحم میدم مخابرات! همون حرفای ناراحت کننده رو به مامانم هم زد!
بهم اسمس زد که ازت متنفرم ، چون داشتی عزیزترین کسمو ازم میگرفتی ،خودم شماره رو
گرفتم دادم مامانم حرف بزنه! تا حدود 99% مطمئنم مامانش از حربۀ اشک و آه مادرانه برای
تحریک پسرش استفاده کرده! چون وقتی هرچی دلش خواسته اونم توی 5 دقیقه مکالمه به من گفته دیگه چرا باید رعشه بگیره؟!
بعد که آرومتر شد گف گندی زدی که نمیشه جمعش کرد ، من! باعث شدم که بهم نرسیم
با این تلفنم و من! باعث بهم خوردن رابطه شدم!
وقتی آخرین بار باهاش حرف زدم ، گف من خیلی وقت بود دورۀ سوگواریمو گذرونده بودم و
در مرحلۀ پذیرش بودم ...! ینی این مدت فقط ازم سواستفادۀ عاطفی و احساسی و جسمی
و روحی شده! میخواسته ازدواج کنه برای تشکیل یه زندگی ، و تا اونجاییکه ممکنه برای
شهوتش از من استفاده کنه!
من بخاطر شوک بیماری ای که بهم وارد شده بود واقعا از نظر عاطفی نیاز داشتم کسی که
دوسش دارم کنارم باشه! و انقدر غرق این نیاز بودم که تن به هر خفتی دادم و کلی اعصاب خوردی
واسه خودم درست کردم ؛
سعی کنید این اشتباهای منو تکرار نکنید؛
یادتون باشه که زن همیشه نازه و مرد همیشه نیاز ، هیچوقت هیچ زنی نباید از روی نیاز ناز مردی رو بخره!
خودتون و شخصیتتون براتون در الویت باشه ، تحت هیچ شرایطی حتی توی آتشین ترین عشق
اجازه ندید تحقیر بشید! کسی که عاشق کسی باشه تحقیرش نمیکنه ،دلشو نمیشکنه ، و
طاقت دیدن اشکاشو نداره!اگر هم ناخواسته مسببش بشه ، جبرانش میکنه!
اگر کسی رو دوس دارید و باهاش توی رابطه هستید ، سعی کنید من رو تبدیل به ما کنید ،
خودخواه و خود محور نباشید!
هیچوقت تحت هیچ شرایطی دل کسی رو نشکنید !
هیچوقت توی احساسات بهم دروغ نگید ! چون امتداد رابطه با دروغ ضربۀ عاطفی رو سنگین تر میکنه!
علاقه مندی ها (Bookmarks)