ازش متنفرم، متنفرم.... از خودش از مادرش كه اين روزها رو برام ساختند. امروز بعد از دو ماه از جلو در خونه شوهرم رد شدم، مسير خونمون طوريه كه از جلو در خونه شوهرم بايد رد بشيم، من تو اين دو ماه هميشه يه مسير متفاوت ميرفتم كه از جلو خونه اش رد نشم، امروز از اون مسير اومدم خونه، مامان و باباش اونجا بودن، چون ماشين باباش جلو در برد، انقدر حرص خوردم و ناراحت شدم كه همش فكم رو از حرصم فشار ميدم بهم، زن از خدا بى خبر با وجود عياشى هاى پسرش بدترين اذيت ها رو كرد و بدترين رفتارها و بى احترامى و توهين و فحش ها رو بهم داد. الانم رفته سر خونه زندگى پسرش بست نشسته.... اون ميدونست پسرش چه آدميه، ميتونست كارى كنه كه دلش گرم زندگيش بشه، اون زن از حسادت فقط زندگى ما رو بدتر و بدتر كرد. اون روز پسر خاله ام با خانومش خونه ما بودن، قسم ميخورد جلو خانومش كه من و خانومم اوايل انقدر مشكل داشتيم كه فكرمون فقط طلاق بود، ولى مامانم (يعنى خاله ام) نذاشت، ميگفت اگه مامانم نبود من تا حالا صد بار زنمو طلاق داده بودم. خانومش هم تأييد ميكرد و ميگفت مادر شوهرم اصلا مادرشوهر نيست و برام مثل مامانمه. ميگفت با وجود مشكلات مالى و بيكار بودن شوهرم، من از زندگيم راضيم چون اون محبت و عشق رو از شوهرم و مامانش گرفتم.
همش فكر ميكنم كه اگه مامان محمد پشت سرم حرف نميزد و بدگويى نميكرد و منو از چشم شوهرم نمينداخت، همش نميگفت محمد تو حيف شدى، اگه همش نميگفت تو لياقتت بالاتر از دخترى مثل اينه، اگه نميگفت همه از حنا بدشون مياد، اگه نميگفت حنا لال و مريضه، اگه نميگفت حنا حسوده .... و عوض همه ى اينا ميگفت حنا خوبه، دوستش داشته باش،هواشو داشته باش، مواظب زندگيت باش، حنا مؤدبه، همه دوستش دارن، كدبانو... اگه اينا رو ميگفت من وضعيتم اين نبود. نميدونم چى از من ميخواست؟! دردش چى بود؟!
حلالش نميكنم، نميبخشمش، خدا جوابشو بده.
من هر چى نميخوام به اون آدما فكر نكنم نميشه، همش ميان تو ذهنم.
سر كارم ميرم، درسم هم ميخونم، روحيه ام سر كار خوبه، خونه كه ميام عين افسرده هام.
شب يلدا مامانم كلى مهمون دعوت كرده بود خونه، منم خبر نداشتم. عصرى رسيدم خونه ديدم مامانم كلى تدارك ديده، از بابام پرسيدم چه خبره گفت مهمون داريم. منم از صبح سر كارم بودم تو دانشگاه، اصلا خبر نداشتم. وقتى فهميدم قراره همه بيان، به بابام گفتم من ميرم بيرون، به مهمونا بگين حنا خونه شوهرشه، چون نميخوام كسى فعلا خير داشته باشه، قرار بود عموهام و عمه هام با عروس ها و دامادهاشون بيان، منم نميخواستم بين اونها غصه دار بشينم و همه تو دلشون بگن آخى حنا گناه داره، اين شب يلدايى شوهرش نيست، براش كادو نياوردن، و برام حس ترحم و دلسوزى داشته باشن. من اون روز حتى ناهار هم نخورده بودم. شام هم نخورده رفتم بيرون ساعتها تو ماشين نشستم و تو خيابونا دور زدم كه مهمونا برن و من برگردم خونه. خيلى روز بدى بود، همه دور هم بودن و من تنها تو خيابونا داشتم گريه ميكردم. بابام صد بار بهم زنگ زد و گفت بيا خونه، گفتم بذار مهمونا برن ميام. دلم براش ميسوخت، ميگفت حنا اين شب كوفتم شد. باورتون ميشه مامانم يكبار هم زنگ نزد بگه كجايى؟! خيلى از دستش ناراحت بودم، من هنوز نميتونم با مسئله جدايى و طلاق كنار بيام، نميتونم فعلا علنيش كنم، مامانم اينو ميدونه ولى با اين حال اون شب كلى مهمون دعوت كرده بود. خيلى دلم شكست، احساس كردم اصلا كسى به اسم مامان تو زندگى من وجود نداره. به خدا اگه دختر همسايمون تو شرايط من بود من دلم به حالش ميسوخت، مامانم چطورى ميتونه اينقدر بى احساس و بى عاطفه و بى تفاوت باشه؟!
من يه تصميمى گرفتم، من اگه يك سال حتى دو سال هم باشه تو اين شرايط ميمونم و درخواست طلاق يا مهريه نميدم، محمد بايد بايد بايد خودش بياد جلو، اون بايد بشكنه، بايد بفهمه غرور شكستن يعنى چى. من ميشينم زندگى عاديمو ميكنم، درسمو ميخونم، كارمو ميكنم، اونم بره دنبال عياشى هاش. ببينيم كى ضرر ميكنه. اون آدم خدا رو يادش رفته و خيلى دست كم گرفته، همه چيو ميسپارم به خدا، بخصوص مامان بى وجدانش رو.
علاقه مندی ها (Bookmarks)