نوشته اصلی توسط
Dr_JJ
سلام از طرف یه تازه وارد به همه پیشکسوتها
ماشالاااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااا . بچه ها چقدر حرف تو دلتون بوده.......
سرکار خانم "رز", با عرض پوزش ازتون اجازه می خوام که از این محیطی که ایجاد کردید برای گفتن چند کلامی با بقیه عزیزان استفاده کنم. (پیشاپیش مرسی)
1. در 2 - 3 روز گذشته خیلی از مطالب این سایت رو خوندم (همینجا بخاطر مطالب جذاب سایت، از مسئولین و نویسندگان عزیز بسیار تشکر می کنم) و این اولین مطلبی بود به صفحه سوم کشیده شده (تا اونجایی که من توی سایت دیدم). پس شاید بتونیم یه نتیجه گیری بکنیم که چرا همچین مطلبی این قدر گسترش پیدا کرده.
الف) بهترین روش برای حل مسئله اینه که اون رو از ریشه حل کنیم. وقتی که دندونی پوسیده باشه، شما هر چقدر هم که مسواک بزنید, هیچ تاثیری نداره. پس باید اون دندون پوسیده رو بکنید و بندازینش دور و دنبال دلیل اینکه همچین اتفاقی افتاده چی بوده و از این به بعد به فکر جلوگیری باشید تا درمان.
در کل مطالبی که خوندم به جز عباراتی مثل :
"حفظ نجابت و پاکدامنی" و "اعتماد به نفس" و "دوری از این تمایلات بیهوده" و ...
چیزی پیدا نمیشد که برای من نوعی، به عنوان یک دلیل مستند و قاطع، راهنما و عملگر باشه. اینها تمام حرفهایی که در همه جا (حتی قهوه خونه ها) از اون بچه 2 ساله تا پیر مرد 99 ساله "فقط و فقط به صورت طوطی وار حفظ کردن" و موقعی که وقتش باشه، مثل ضبط صوتی که دکمه Play رو فشار داده باشیم، اجرا میکنن.
آیا تا به حال فکر کردیم که چرا یک فرد (منظورم شخص خاصی نیست) باید به همچین مرحله ای از زندگیش برسه که جلب توجه از سمت فرد دیگری (همجنس و یا غیر همجنس) به یک معظل حاد تبدیل بشه و حتی فرد رو به انزوا بکشونه. چرا باید اصلا دندون پوسیده بشه؟؟؟ چرا باید کار به جایی برسه که نیاز به درمان باشه؟؟؟
شاید اینطور بگید که "همونطوری که خانم "دختر آسمان" گفت: انسان ها بنا به ماهیت اجتماعی شان نیاز به ارتباط و جلب توجه هم نوعان خود دارند"، این حس و نیاز به طور ذاتی در وجود ما نهفته است و باید برآورده بشه. بنده هم با این حرف موافقم، اما فعلا یه گریزی میزنم به کتاب "تضاد های درونی ما - اثر کارن هورنای - ترجمه محمد جعفر مصفا".
در این کتاب به طرز عجیبی خواننده با تضادهایی که یک عمر در وجودش مثل انگل هایی وجود واقعی اون رو از بین بردن، روبرو می کنه. در این کتاب مهم ترین مرحله زندگی انسان - یعنی دوران طلایی "کودکی" - مورد بحث قرار میگیره و اینکه چطور این انسان "ظاهرا بالغ" ، کودکی نیست جز با جثه ای بزرگ !!!! که اسیر تمایلات و خواسته های کودکانه است و به شدت با شرایط عجیب و غریب زندگی در بزرگ سالی دست و پنجه نرم می کنه.
- کودکی که در دوران کودکی نیاز به محبت داشته و از این لطف بی بهره بوده، حالا بزرگ شده و در درون خودش یک احساس خلا میکنه.
- کودکی که نیاز داشته تا دیگران در پیروزیهاش به او تبریک بگن و تشویقش کنن، اما به هر دلیلی این نیاز برآورده نشده.
- کودکی که نیاز داشته تا بدون هیچ شرط و شروطی مورد عشق و محبت قرار گرفته بشه و به هر دلیلی این اتفاق نیفتاد.
- کودکی که تا می خواست کاری کنه، بهش گفتن:"نکن... تو نمیتونی... تو عرضه نداری... تو...".
- کودکی که بهش اجازه ندادن تا خودش لحظه ای تصمیم بگیره... لحظه ای خودش چیزی رو لمس کنه... لحظه ای فریاد بزنه... لحظه ای بپره... لحظه ای بترسه... لحظه ای...
- کودکی که هرگز اجازه نداشت "خودش رو دوست داشته باشه"
...
...
و حالا این سرگذشت خیلی از ماها بود و سرگذشت خیلی ها هست و خواهد بود. کودکان 4-5 ساله ای که حالا در جسم یه انسان بزرگ داره زندگی می کنه. در نهایت کسی که بدون اینکه مهارت زندگی رو کسب کرده باشه، میرسه به سن من، میشه یه پسر 21 ساله، میشه یه دانشجو، میشه کسی که هنوز نمیتونه تو آینه، تو چشای خودش نگاه کنه و بگه "خیلی آقایی"، کسی که هنوز یکبار هم با صدای بلند به خودش نگفته: "پسر... خیلی دوست دارم"، کسی که هنوز پر از احساس گناه.
حالا نمیخوام بگم که کی مقصره، اما یه چیز رو مطمئنم. "من باید خودم رو خوب بشناسم، باید بدونم که دوران طلاییم چطور گذشت، چی شده که من الان اینجام و خیلی از سوالایی که در نهایت منجر میشه به "خودآگاهی"".
+ میدونین چرا باید این کارا رو بکنم؟ چون من هم فردا مسئولیت پدر بودن رو بر عهده خواهم داشت، و دوست دارم که "عاشقانه و عاقلانه" این کار رو انجام بدم.
نتیجه گیری:
سرکار خانم "رز"، دوستان، هممون اگه جایی مشکلی تو کارمون داریم، یادمون نره که حتما برای حل مشکلمون، اول از همه به صندوقچه دوران کودکیمون یه سر بزنیم. مطمئن باشید، اگه جواب رو پیدا نکنید، راه حل رسیدن به جواب رو بدست میارید.
خانم "رز"، این احساس شما رو من هم داشتم و هنوز هم به نوعی دارم. اما جوابش رو پیدا کردم. جواب خیلی از مشکلات دیگه ام رو هم پیدا کردم. چون هر لحظه که میگذره و هر کتابی که میخونم و هر چه بیشتر تو اینترنت در موردش میگردم در نهایت به این کلمات میرسم: "کودک درون"
همونی که نمیخواد که با جثه ش بزرگ بشه. هنوز می ترسه و به من اعتماد نداره. باید اول بهش بفهمونم که به هیچ وجهی ذره ای از عشقم نسبت بهش کم نمیشه. همیشه و همیشه باهاش خواهم موند. "چون بدون اون من هم نیستم".
علاقه مندی ها (Bookmarks)