سلام رفقا یه کارایی کردم برای روز اول بد نبود
ساعت 8 کلاسش شروع میشد من تقریبا 9 پشت در کلاس بودم احساس میکردم قلبم تو دهنمه !
صداشو میشنیدم میترسیدم
یه دفعه در باز شد
وااای این تنها کلمه ای بود که از دهنم خارج شد چند ثانیه به هم زل زدیم بدنم یخ کرده بود بهم گفت بفرمایید
وارد کلاس شدم عین خنگا بچه هارو نگاه میکردم رفتم اخر کلاس نشستم
بحثشو ادامه داد هنوز نفس نفس میزدم نمیدونم چرا اینجوری شدم احساس کردم باید برم دستشویی حالم خیلی بد بود
دستمو بلند کردمو بدون اینکه نگاش کنم از کلاس رفتم بیرون
یه ابی به دست وصورتم زدمو برگشتم سر کلاس
خوشبختانه (یا بدبختانه) استاد رفته بود
باید میرفتم دفترش
با هر بدبختی که بود در زدمو با شنیدن بفرمایید درو باز کردم خودش تو دفتر نبود اقایی که اونجا بود گفت منتظر بمونم میاد بعدم رفت بیرون
اتاق استاد خیلی تغییری نکرده بود یه خورده مبلمانو جا به جا کرده بودن فقط پرده ها عوض شده بودن خاکستری روشن
فکر کنم قبلا ابی بود شایدم سبز
بوی ادکلن استاد بوی غالب دفترشه از 7 سال قبل تا حالا همین ادکلنو استفاده میکنه
بوشو خیلی دوست دارم هم خیلی مردونه است هم لطیفه
5 دقیقه بعد استاد اومد یه لحظه منو دید من بلند شدمو سلام کردم خیلی سرد گفت سلام بعد رفت پشت میزش نشست ویه کتابو باز کرد و گذاشت روبروش یعنی میخواد کتاب بخونه
نمیدونستم چی بگم
هزاربار تو خواب وبیداری حتی روبروی اینه این موقعیتو تمرین کرده بودم اما الان هیچی یادم نمیومد مغزم قفل کرده بود
سعی کردم به ریحان فکر کنم تا شاید اروم شم یه چیزایی یادم اومد تو چند ثانیه حرفامو دسته بندی کردمو اروم از جام بلند شدم
رفتم روبروی میز استاد وایسادم منتظر شدم سرشو بلند کنه
سعی میکردم اروم نفس بکشم اما نمیتونستم بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت چی می خوای؟
تودلم گفتم ریحانو
گفتم چندتا کتاب می خوام که پیداشون نمیکنم قبلا توی کتابخونه شما دیدم!
گفت برو بردار
منم رفتم سمت کتابخونه اتاق استاد تقریبا بزرگه یه ضلع اتاقش یه کتابخونه خیلی بزرگه که با یه عالمه کشو
یادمه خودم مجلاتی رو که استاد دوست داشت هر ماه یا هر دو هفته میخریدم با شماره میذاشتم تو کشوها یه ارشیو کامل
نمیدونم تو این 3 سال کی اینکارو میکرد
چند تا کتابی روکه میخواستم خیلی راحت پیدا کردم چون کتابخونه استاد یه لیست بندی کامل و دقیق داره
برگشتم سمت استاد و کتابارو گذاشتم روی میزش گفتم اینا رو میخوام
یه نگاه به کتابا کرد یه نگاه به من بعد گفت واقعا اینارو جای دیگه پیدا نکردی؟!
فرصت خوبی بود گفتم نه خیلی چیزایی رو که اینجا هست جای دیگه پیدا نکردم !
بعد اهسته گفتم تا چیزی رو از دست ندیم قدرشو نمیدونیم !
عینکشو برداشت و دوباره بهم نگاه کرد گفت خب هر کاری یه تاوانی داره !
زخم زبونا داشت شروع میشد خودمو اماده کرده بودم اما نمیدونستم چی بگم
گفتم میتونم کتابارو با خودم ببرم
گفت بله بفرمایید درم پشت سرتون ببندید!
گفتم یه کار دیگه هم دارم یه دفتربزرگو از تو کیفم دراوردم خیلی ریلکس گفتم این دفتریه که نتیجه بحثامونو توش مینوشتم
دفترو گذاشتم رو میزش جلد دفترو نگاه کردو گفت خب که چی؟!
گفتم قبلا ازم خواسته بودین چکیده صحبتامونو براتون بنویسم دفترو باز کرد و شروع کرد به ورق زدن
همیشه میگفت خطت خوبه ولی تحریری نیست منم به شوخی میگفتم میخوام تک باشه با بقیه خطا فرق کنه
یه لبخند کمرنگ زد و گفت پس این مدت داشتی مینوشتی رفتی تو خط جمع اوری اسناد ها؟! چقدر بهت میدن؟!
خیلی بی شرمانه بود چرا این حرف و زد ؟!!!
دوباره سعی کردم به ریحان فکر کنم تا اروم شم گفتم اگه اجازه بدین من برم مزاحمتون شدم
با دستش درو نشون دادو گفت بفرمایید دفترتم ببر
گفتم اگه اجازه بدین این اینجا بمونه هر وقت فرصت کردین یه نگاه بهش بندازین
خدافظی کردمو زدم بیرون
حالا بگین چیکار کنم امروز تا 8 شب دانشگا ست دوباره برم پیشش؟؟
چی بهش بگم ؟ دفترو میخونه ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)