سلام دوستان
از راهنمایی شما خیلی ممنونم و یه عذر خواهی به خاطر اینکه مطالبم امروز خیلی زیاده
در جواب دوست عزیزمون باید بگم که شما مثل اینکه پست اول من رو بدقت مطالعه نکردید من ایشون رو از چندوقت پیش میشناختم و یه الکتریسیته ای ته دلم بود و تمام معیار هاشو درنظر گرفته بودم مثل ایمان و وقار سبک زندگی خانوادگی واقعاً دیدم از هر نظر اون دختریه که من میتونم آیندمو باهاش بسازم من خودم هم تقریباً معیارهای ازدواج با ایشون رو داشتم مثل خانواده مذهبی اخلاق و ایمان و بقیه موارد مادی که واسه تشکیل زندگی لازمه این وسط میموند رضایت طرفین که از طرف من 50% قضیه حل بود از طرف ایشون هم که هم خانوادشون رازی بودن هم ایشون (((به نظر خودم))) به من ابراز علاقه میکردن حالا اگه ادامه مطالب رو بخونید کاملاً متوجه میشید که قضیه از چه قرارهست
در مورد بقیه حرفاتون هم بله کاملاً حق با شماست من 100% ضعف ایمانی دارم که به خاطر یه قضیه به این کوچیکی کنترل خودم رو از دست میدم و به همه بدبین میشم و کلماتی مثل ضایع شدن و این حرفا از قول یه آدم با ایمان نمیتونه باشه خودم هم امروز اینو فهمیدم ولی یه اشکال خیلی بزرگ که من دارم اینه که احساس میکنم اگه با یه دختری حتی سلام علیک کنم شدم یه فرد بی اخلاق و ایمان که انشاء ال.. باید این اخلاق بدم رو تصحیح کنم
دوستان حالا اینجا رو گوش کنید ببیند بعد از طوفان آرامش رو
امروز صبح قبل اذان وقتی خواسته از خونه بزنم بیرون دیدم بابام تو نماز خونش نشسته و داره رازونیاز میکنه همینکه خواستم دزدکی برم بیرون منو صدا زد و یه کار خارج شهر که حتی اونجا موبایل هم آنتن نمیده رو سپرد بهم که تاظهر طول کشید ظهر که واسه نهار اومدم خونه مامانم گفت بیا بشین میخوام مادر پسری با هام حرف بزنیم دیوونه بازی هم دربیاری شیرمو حلالت نمیکنم من هم که میدونم جریان چیه قبلاً چرا مادر پسری حرفی نداشتیم خلاصه گفتم چشم من سراپا گوشم گفت حاجی فتح ال.. همراه خونوادشون بعد از ظهر میان خونمون من هم همچین شوکه شدم که خوشکم زد گفتم مگه چی شده ولی خودمو کنترل کردم گفت ما میدونیم تو چقدر دختر حاج فتح ال.. رو دوست داری اینو از رفتارهای بعد جواب منفی شنیدنت راحت میشه فهمید من هم از خجالت خیس عرق شدم گفت عزیزم خجالت نداره تو بالاخره باید ازدواج کنی حالا دیرو زود داره سوخت و سوز نداره اول اینکه اومدی و جریان دختررو با من مطرح کردی خیلی کار خوبی کردی بعدش هم اگه جواب منفی دادن و تو دلت مونده بود پیش دختره خوب میومدی به من میگفتی من علت شون رو جویا میشدم من هم گفتم حالا کاریه که شده ازتون معذرت میخوام که دیروز اون رفتاررو کردم حالا قضیه اومدن حاج فتح ال.. با خونواده چیه گفت مثل اینکه حاج فتح ال.. با حاجی تماس گرفته گفته که واسه حل فصل این قضا لطف کنید شام تشریف بیارید خونه ما تو هم که اخلاق باباتو میدونی یکمی یه دنده هست گفت بود شما تشریف بیارید ( آخه قبل از این ماجرا ها هم حاج فتح ال.. یه دو 3 باری با خانومشون تو عید فطرو اینا اومده بودند خونه ما ) داشتیم صحبت میکردیم که بابام اومد خونه منو صدا زد و گفت بیا بالا کارت دارم من هم رفتم و نشستیم کلی با هم گپ زدیم صحبتای بابام خیلی خیلی کمکم کرد خدارو صد هزاران مرتبه شکر میکنم که یه همچین پدری و مادری نصیبم کرده کلاً فکرم باز شد وقتی از اتاق بابام اومد بیرون مثل اینکه یه نفر دیگه بودم ( همون پسر حاجی سابق باشور نشاط )
خلاصه عصر شد و حاج فتح ال.. اینا تشریف آوردن دختر خانومشون و اون دختر غریبه هم تشریف آورده بودن مامانم گفت این دختر خانوم رو معرفی نکردی حاج خانوم ایشون هم گفتن دختره خواهرمه فوق لیسانس روانشناسیه من هم که کاملاً ریلکس بزرگا شروع کردن به تعارف های همیشگی تا اینکه رفتن سر اصل مطلب نمیخوام زیاد سرتون رو درد بیارم نگو قضیه از این قرارا بوده که دختر حاجی از بنده خوششون اومده و مثل بنده رفتارهای عجیب غریبی از خودشون نشون دادند و این قضایا همزمان بوده با حل شدن کار برادرش توسط من و نگو برادرش هر روز میومده خونه و میگفته خدا پسر حاجی رو حفظ کنه بدون هیچ چشم داشتی کار منو حل کرد که یه روز که دختر خاله عزیزشون خونه اینا تشریف داشتن و برادرش داشته از من تعریف میکرده دختر حاجی لبخند میزنه و ایشون هم یواشگی میگه نکنه با پسر حاجی سرورازی داری وبعد از کلی ترفندهای روانشناسی از زیر زبون ایشون میکشه بیرون و دختره هم از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف میکنه وایشون دستور صادر میکنن که اگه تو بری جلو و ابراز علاقه کنی اونوقت پسر حاجی پررو میشه و ممکنه ضایعت کنه خلاصه تصمیم بر این میشه که ایشون کارهایی بکنن که من بیچاره علاقه ایشون به خودم رو متوجه بشم و طبق اطلاعاتی که دختر حاجی از من به ایشون میده میگه پسره متوجه که شد خونوادشو میفرسته خواستگاری بعد تو میگی نظر من منفیه و خودت رو تو بشقاب میزاری و پسره شروع میکنه به التماس به تو و تو هم ناز میکنی چون پسری مثل این از خدای هر دختریه ( حالا اینجاشو نمیدونم که بازم به خاطر خام کردن من گفتن یا نه )یهو فردا دیدی یه کیس ( عین گفته دخترخالشون) خوب براش پیش اومد و اصلاً به تو رو نداد باید از الان بندشو محکم بگیری
خلاصه بعد از این ماجرا تازه دوزاری من بیچاره افتاد که اسباب بازی کیا شدم بعد از یکمی تحقیق در مورد دختر خاله عزیزشون متوجه شدم ایشون یه چندتا دوست پسر ( از این سوسی مانکنیا) دارن و با عث بدبخت شدن چندین خانواده شدن و تو فامیل هم رو حرف ایشون کسی حق حرف زدن نداره (خه فوق لیسانسه بدبخت کردن مردمه)
ولی حاج فتح ال.. که قضیه دخترشو متوجه میشه تحدیدش میکنه که اگه یه بار دیگه با بچه های من حرف بزنی زبونت رو میبرم (راستی حاج فتح ال.. از بچه های بالا هم هست) و ایشون هم خواستن وضع رو درست کنن که ابروریزی و اعصاب خوردی دیروز رو بار آوردن
حالا قرار شد فردا عصر دوباره با حضور شخص بنده جهت خواستگاری عازم خونه حاج فتح ال.. بشیم
ولی یه موردی که هست دیگه اصلاً نسبت به دختر حاجی یه ذره هم احساسی ندارم حالا امشب رو بخوابیم ببینیم فردا چی پیش میاد
علاقه مندی ها (Bookmarks)