همسفر!
در این راه طولانی كه ما بی خبریم و چون باد می گذرد!بگذار خرده اختلاف هایمان با هم،باقی بماند.
خواهش میكنم!مخواه كه یكی شویم؛مطلقا یكی.
مخواه كه هر چه تو دوست داری،همان را من به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست می دارم،به همان گونه،مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه كه هر دو یك اواز را بپسندیم،یك ساز را،یك كتاب را،یك رنگ را،و یك شیوه نگاه كردن را!مخواه كه انتخابمان یكی باشد،سلیقه مان یكی و رویامان یكی.
همسفر بودن و هم هدف بودن،ابدا به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست.و شبیه شدن دال بر كمال نیست،بل دلیل بر توقف است.شاید "اختلاف"،كلمه خوبی نباشد و مرا نگوید.شاید"تفاوت"بهتر از "اختلاف" باشد.نمی دانم؛اما به هر حال تك واژه مشكل ما را حل نمی كند.پس بگذار اینطور بگویم:
عزیز من!
زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت هایمان،نه از میان رفتن و محو شدن یكی در دیگری؛نه تسلیم بودن،مطیع بودن،امر بر شدن و در بست پذیرفتن.من زمانی گفته ام:"عشق،انحلال كامل فردیت است در جمع."حال نمی خواهم این مفهوم را انكار كنم؛اما اینجا سخن از عشق نیست،سخن از زندگی مشترك است،كه خمیر مایه ان می تواند عشق باشد یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا تركیبی از اینها،و در هر حال كه دو نفر سخت و بی حساب عاشق هم اند،و عشق انها را به وحدتی عاطفی رسانده است،واجب نیست كه هر دو،صدای كبك،درخت نارون،حجاب برفی،قله علم كوه،رنگ سرخ،بشفاب سفالی را دوست داشته باشند ، به یك اندازه .اگرهم چنین حالتی پیش بیاید،كه البته نمی اید،باید گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق.یكی كافی ست.عشق،از خودخواهی ها و خودپرستی ها گذشتن است؛اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم كه ارزش ان در "حضور" است نه در محو و نابود شدن یكی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یكی نیست،بگذار یكی نباشد.بگذار فرق داشته باشیم.بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.بخواه كه در عین یكی بودن،یكی نباشیم.بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید!
تو نباید سایه كمرنگ من باشی
من نباید سایه كمرنگ تو باشم
بگذار صبورانه و مهر مندانه در باب هر چیز كع مورد اختلاف ماست بحث كنیم؛اما نخواهیم كه بحث،ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.بحث باید ما را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل.
چه خاصیت كه من،با همه تفردم،نباشم،و تو باشی،یا به عكس،تو با همه تفردت نباشی و همه من باشم؟
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست،سخن از ذره ذره واقعیت ها و حقیقت های جاری زندگی ست.
من كام را بر سارتر ترجیح می دهم،صادقی را بر ساعدی.
باخ را بر بتهوون ترجیح می دهم،عود را به جملگی سازها.
كوه را به دریا،دالی را به پیكاسو.
شاملو را،حتی به نیما!
تو اما ساعدی را دوست تر داری و بالزاك را...پیانو و سنتور را به عود ترجیح می دهی.
نه دالی را نه طالبی نه پیكاسو ر.ونگوگ را به هر دو ترجیح می دهی.
شاملو را دوست داری،اما هرگز نه به قدر سهراب سپهری.
دریا را دوست داری اما نه دریایی را كه باید حسرت زده به ان نگریست...
بیا درباره همه اینها به گفتگو بنشینیم!
بیا بحث كنیم!
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم!
بیا كلنجار برویم!
اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم!و این غلبه منجر به ان نشود كه تو نیز چون من بیندیشی یا به عكس.
مختصری نزدیك شدن بهتر از غرق شدن است...تفاهم بهتر از تسلیم شدن است.
تا زمانی كه تو ساعدی را ترجیح می دهی و من سهراب را،درست تا ان زمان،ساعدی و سهراب مرا به تفكر و شناخت،به زنده بودن و حركت وادار می كنند.اگر تو همه من شوی،من و تو،سهراب را كشته اییم،و ساعدی را،و بسیاری را...
عزیز من!
بیا حتی،اختلاف های اساس مان را تا انجا كه حس میكنیم دوگانگی شور و حال و زندگی می بخشد،نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،حفظ كنیم.
من و تو،تو و من حق داریم در برابر هم قد علم كنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم،بی انكه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.گمان می كنم این از جمله اخرین حقوقی ست كه در جهان كنونی برای انسان ها باقی مانده است:این حق كه در خانه خود،در اتاق خود و در خلوت خود،در باب بسیاری از مسائل،منجمله سیاست و ارمان های سیاسی اختلاف نظر داشته باشند.
عزیز من!
دو نیمه زمانی به راستی یكی می شوند و از دو"تنها"یك "جمع كامل"می سازند كه بتوانند كمبودهای هم را جبران كنند،نه انكه عین مطلق هم شوند،چیزی بر هم مضاف نكنند و مسائل خاص و تازه ای را پیش نكشند...پس بیا تصمیم بگیریم كه هرگز عین هم نشویم. بیا تصمیم بگیریم كه حركاتمان،رفتارمان،حرف زدنمان و سلیقه مان هرگز یكی نشود...و فرصت بدهیم كه خرده اختلافها،وحتی اختلاف های اساسی مان،باقی بماند...و هرگز این اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم...
عزیز من
بیا متفاوت باشیم!
(برگرفته از كتاب چهل نامه كوتاه به همسرم،نوشته نادر ابراهیمی)
علاقه مندی ها (Bookmarks)