به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 63
  1. #21
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 شهریور 93 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-3-12
    نوشته ها
    316
    امتیاز
    168
    سطح
    3
    Points: 168, Level: 3
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive100 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    157

    تشکرشده 226 در 130 پست

    Rep Power
    42
    Array
    محمد عزیز سلام
    دوست عزیز من نظر شخصی خودمو دارم عرض می کنم زیاد هم موضوعات دوستانو نخوندم تا ببینم برات چی نوشتن من همون پیغام اولیه شمارو خوندم و طبق اون برات می نویسم شاید کمی بر روی شما اثر کند

    برادر من اول دوست دارم بدونم نحوه اشناییتو کاملا اگه می تونی برام توضیح بدی

    ولی بازم معذرت می خوام نظر خودمو می دم من راستشو بخوای حال و حوصله بچه بازی ندارم پیش زمینه فکری من برای ازدواج یه دختری بود بی ریا و مظلوم که به بلوغ فکری و جسمی رسیده باشه دیگه و هیچ گاه دنبال دختری نمی رفتم که سر و گوشش بجونبه حاضر به جواب باشه همیشه همیشه هم تو زندگی زناشوییم طرف حق و میگیرم و بعد اون طرف خانوادمو و در اخر زنم چرا و به چه دلیل؟؟؟
    چون مادر نعمته قبول داری دیگه اگر هر حرفی هم بزنه چه تلخ چه شیرین هم از ما بزرگتره هم بیشتر می فهمن پس خانوم شما اون حرف زشت و زد که می تونی نیاز جنسیتو با مادر و....برطرف کنی من اگر جای شما بودم حاضرم قسم بخورم که صفتشو با خاک یکسان میکردم فکر نکن ادم خشنی هستم نه مادری که برام 25 ساله زحمت کشیده بیاد از یه دختر حرف بخوره نه دیگه اینجاش اعصاب منو قاطی میکنه خدارو شکر اون قدری دارم که دیه مرگ یه نفر و با جد و ابادشو یه جا بدم ولی دوست دارم خودت بینی مشکلت کجاست گذشت جایگاهی داره الان خانوم شما میاد این حرفو به همین صراحت میزنه دو فردای دیگه چی میگه و بعد از این موضوع من یکی از معیار های خودم چی بوده این بود که طرفم پاک زندگی کرده باشه که کرده و خانوم شما گفت که دیشب خواب عشقمو دیدم و این منی که الان هیچ جایگاهی در زندگی شما ندارم منو میسوزونه ولی شما راحت داری دنبال ریشه هنوز میگردی؟؟؟؟

    بابا جون هر کی دوست داری جوونیتو صرف ادمی بکن که برات تب کنه بخدا من الان خیلی از دست کارایی که انجام میدی ناراحت و نگران شدم چون بخدا جوونیت داره میره امیدوارم واقعا به فکر یه چارهای باشی رک و راست بهت بگم ارزش زندگی نداره حالا می خوای ناراحت شی یا نشی به دردت نمی خوره چون بیچارت میکنه تا اخر عمر

    بازم نظر شخصی من بود امیدوارم به دل نگیری شما هم مثل داداشم و داداش یه ادم حاظر به بدبختی کسی نمیشه که حالا اون طرف برادرشم باشه

    اما مهره اصلی تویی تویی که باید تصمیم نهایی و بگیری ایا حاضری تا اخر عمرت با این باشی ولی اگه جدا بشی می تونی با کس دیگه ای خوشبخت زندگی کنی دارم وادار نمی کنم بری جدا شی ولی خودت باید ببینی من مردم تو هم مردی پس حرف همو بهتر می فهمیم احساسی تصمیم نگیر عقلی تصمیم بگیر می تونی یا نه؟؟؟

    ببخش برادر
    ویرایش توسط بی وفا : پنجشنبه 27 تیر 92 در ساعت 13:07

  2. کاربر روبرو از پست مفید بی وفا تشکرکرده است .

    mohammad2012 (پنجشنبه 27 تیر 92)

  3. #22
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 اردیبهشت 97 [ 00:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-12
    نوشته ها
    629
    امتیاز
    8,334
    سطح
    61
    Points: 8,334, Level: 61
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 792 در 312 پست

    Rep Power
    74
    Array
    نه اصلا ناراحت نشدم اتفاقا خوشحال هم شدم که جواب دادی بهم.
    منم مث شما خیلی ناراحتم از وضع خودم باهاش بیرون میرم یه روز خوبه یه روز مث برج زهر مار میشینه جلو ادم اعصابمو خورد میکنه.
    اگه بخوام رفتاراش رو بنویسم یه طومار میشه و حوصلش نیست که بنویسم ولی همینو بگم که دیگه باورش ندارم دوست داشتنش به درد خودش میخوره و هیچ ذوقی واسه زندگی نداره یه ادم سرد و بی روحه ولی من برعکس احساسیم.

    میخوام ترکش کنم ولی ازش جدا نمیشم چون نمیخوام مهریش بیفته گردنم اصلا راضی به یه ریال مهریه دادن به این نیستم چون مهریه در برابر مهر میدن نه بی مهری.
    میخوام تنهاش بذارم و سراغشو نگیرم گرجه مث دفه قبلی که گوشیمو خاموش کردم کلی لوس بازی دراورد که ... بازم خرم کنه و موفق هم شد ولی این دفه میخوام کاری کنم که واقعا یا بره دادگاه یا مث ادمیزاد زندگی کنه.

    اینجوری پیش بره به خودکشی هم باید فکر کنم چون روانی شدم... روانی به معنای واقعی دیگه خسته ام.. خسته... از تلاش کردن از زندگی کردن از ازدواج از عشق از دوست داشتن از همه چی زده شدم بخاطر یه دختر ننر و لوس...
    دلم میخواد داد بکشم دلم میخواد اینقد سرش داد بزنم که اشکش دربیاد به یاد اشکایی که از من دراورد به یاد تحقیراش به یاد زخم زبونای خودش و خانوادش...

    - - - Updated - - -

    اگه گفته خواب عشقشو دیده اسم نبرده و میدونم ازین حرفای چرت وپرت بچگانه زیاد میبنیه. خواب باباشو میبینه میگه خواب عشقم...ولی خوب کلا بچه بازیاش خستم کرده دیگه تحملم به گلوم رسیده امیدوارم یه انسان اینجا درکم کنه و بفهمه حق با منه
    همه عالم حقو به من میدن حتی مادرخانمم میگه تو حق داری ولی چه فایده ... چه فایده... این ادم بشو نیست.. دارم با یه بچه ننر واقعی زندگی میکنم.

    [size=medium]تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!
    یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا .
    [/size]

  4. #23
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 شهریور 93 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-3-12
    نوشته ها
    316
    امتیاز
    168
    سطح
    3
    Points: 168, Level: 3
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive100 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    157

    تشکرشده 226 در 130 پست

    Rep Power
    42
    Array
    محمد عزیز بهم کاملا جواب بده

    عقد هستین؟؟؟؟
    نظر مادر پدرتون چیه؟؟؟؟
    مهریه چندتا گذاشتین؟؟؟؟

    - - - Updated - - -

    اقا نترس من هستم تو این تاپیک با هم یکاریش می کنیم اول به سوالا جواب بده ببینیم به کجا می تونیم دست پیدا کنیم

  5. کاربر روبرو از پست مفید بی وفا تشکرکرده است .

    mohammad2012 (پنجشنبه 27 تیر 92)

  6. #24
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 اردیبهشت 97 [ 00:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-12
    نوشته ها
    629
    امتیاز
    8,334
    سطح
    61
    Points: 8,334, Level: 61
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 792 در 312 پست

    Rep Power
    74
    Array
    عقد هستیم و سنتی ازدواج کردیم .
    خانوادم نه موافق ادامه هستن نه مخالف کسی که خواهان ادامه بود خودش بود و مادرش ولی من حس میکنم از طلاق میترسه گرچه خودش میگه نه
    مهریه 114 تا سکه
    مهم مهریه نیست مهم اینه که ادم نیست وگرنه مهریه حلالش بهش میدادم

    [size=medium]تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!
    یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا .
    [/size]

  7. #25
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 شهریور 93 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-3-12
    نوشته ها
    316
    امتیاز
    168
    سطح
    3
    Points: 168, Level: 3
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive100 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    157

    تشکرشده 226 در 130 پست

    Rep Power
    42
    Array
    این خانوم شما به بلوغ فکری نرسیده می دونم چی میگی داداش

    خوب عقد هستین یه خوبی داره می تونی برای بار اول باهاش مردانه صحبت کنی و بهش در اخر بگی تنها رضاییتم برای شروع رابطه اینه که برام کتبا بنویسی به خانوادم توهین نمی کنی رفتارتو خوب میکنی و....هر چیزی که دوست داری داشته باشه و بهش بگو بعد در اخرش بنویسه که در صورت اینکه اگر بهش عمل نکردم مهریه و می بخشم و طلاق میگیرم ممکنه 30% با این کاری که انجام بدی زندگیتون صاف و صوف بشه ولی باید توجه داشته باشی برای رهایی از این خانوم و مهریه اش فقط باید مدرک جمع کنی صداشو موقع دعوا ظبط کنی ازش فیلم بگیری ببری به خانوادش نشون بدی این کارارو انجام بده
    ولی اگر دیدی نیومد برای نوشتن توافق نامه بگو می خوام یه مدت ازت دور باشم و ازش یه مدت دور باش تا خودش بیاد سراغت وقتی هم اومد بگو تنها راه برگشتم همون توافق نامه هست تا زمانی که ننوشته باهاش ارتباط برقرار نمی کنی

    فکر عروسی از کلت بنداز بیرون برای مدتی ها

  8. #26
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 04 دی 99 [ 14:51]
    تاریخ عضویت
    1392-1-05
    نوشته ها
    64
    امتیاز
    7,438
    سطح
    57
    Points: 7,438, Level: 57
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 112
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    531

    تشکرشده 81 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط mohammad2012 نمایش پست ها
    من قبول دارم احترام باید تو خانواده ها باشه و نباید تحت هیچ شرایطی این " احترام " از بین بره اما بنظرم بهتر همه راه حل ها رو برید و انرژی رفتن همه راه حل ها رو از طرفی که این تاپیک را می خونه نگیریم

    -----------------------
    خیلی سعی کردم ولی واقعا کمتر از سعیم نتیجه گرفتم

    سکوت عزیز ازدواج ما سنتی بوده اشنایی نداشتیم و یه جورایی هم منو نمیخواسته اینا همه رو توی تاپیک های قبلی نوشتم اصلا از روی علاقه ازدواج نکرده و من احمق هم نفهمیدم و فک میکردم دوسم داره کلی درگیری داشتیم تا امروز و الان مدتیه که فقط با زبون مبارکش میگه خیلی دوستت دارم و قبلا هم دوستت داشتم نمیفهمیدم...
    ولی به زبون گفتن اسونه.... دختریه که کلا خانوادش اصلا ادب و احترامی که خانواده من دارن رو ندارن. درسته این اولین بار بود که توهین کرد به خانوادم ولی با رفتاراش هم خیلی توهین میکنه گاهی

    1-خونمون به زور میاد و کلی واسه خودش دلیل میاره
    2- اصلا حتی از من احوال مادرم و خانوادمو نمیپرسه انگار نه انگار که وجود دارن

    اصلا ازش راضی نیستم و زندگیمو برام تلخ و تلخ تر میکنه هر روز درست بشو نیست و واقعا یه بچه کوچولو نازنازیه

    اولای ازدواج اینجا همه گفتن برو عملگرا باش وسواس نداشته باش رها کن این فکرو و ازین حرفا.. همه رو مو به مو انجام دادم کلی تحمل کردم ولی دیگه بریدم دیگه واقعا دارم له میشم تو این زندگی.. البته اگه اسمش زندگی باشه.
    اینجا همه خانما مینویسن با اینکه شوهرشون حتی دست بزن داره ولی باهاش کنار میان ولی اون چی؟
    من پرخاشگر شدم ولی دلیلش رفتارای اونه دیگه خسته شدم از دستش..
    شدم یه ادم افسرده که باید یه برچسب خنده بزنه رو لبش.. هیچکی درکم نمیکنه حاضرم قسم بخورم فقط اینجا هر وقت نوشتم سرزنش شدم و انگشت اتهام رو سمت من گرفتن کارشناسا و گفتن تو بلد نیستی همسر داری کنی.
    با اینکه خانوادش بهم بی احترامی کردن ولی من بازم همه رو فراموش کردم و از نو خواستم شروع کنم ولی واقعا خیلی لوسه و ننر.. نمیشه باهاش درد دل کرد حرف زد... خوب منم ادمم کمبود هامو میخوام بهش بگم میگه غر غر نکن. میخوام خواسته هامو بهش بگم گوش نمیده. ولی من باید خواسته هاشو گوش کنم من باید اونو دوست داشته باشم ولی اون فقط به زبون عاشقمه و ببخشید فقط وقتی با هم همبستر میشیم عشق و علاقش یادش میاد و صبح که بیدار میشه یادش میره عشق فقط به بغل کردن و بوسیدن و ... نیست باید با طرف کنار بیای و خواسته هاشو نیازاشو دردشو کمبودشو گوش کنی.
    اخه من با کی درد دل کنم... مادرم که میگه خودت خواستی ادامه بدی زندگیتو و واقعا کسیو ندارم که حرف بزنم باهاش. دو سه روزه حالم بدجوری خرابه و واقعا واقعا دلم میخواد بمیرم.
    شاید دوباره سرزنش بشم اینجا بخاطر بازکردن تاپیک جدید ولی میخوام بگم نه راهکار میخوام نه روش نه چیزی.. فقط همدردی میخوام فقط میخوام درکم کنه کسی. قبول دارم خیلی احساسیم ولی منم ادمم محبت رو از همسرم نگیرم از کی بگیرم؟ از یه دختر توی خیابون؟


    سلام
    من نمی خوام با خوندن متنم حس سرزنش کردن را پیدا کنید فقط بنظرم وقتی از همه طرف فشار رو آدم باشه این احساس تنهایی بیشتر می شه براش حتی این فشارا باعث میشه که به خیلی از چیزایی که وجود داره و می تونه از اونا استفاده کنه غافل بشه .... می دونم الان شرایط روحیتون بهم ریخته و نیاز به آرامش دارید پس سعی کنید زودتر روحیتونو مثل سابق کنید و فکر نکنید تو این شرایط اگر کسی راهنمایی یا فکری را می گه می خواد کسی را متهم کنه و همه انگشتا سمت شماست ... نه اما اینو قبول دارید که تو همه مسائلی که پیش می اد هر دو طرف به وجود آوردنش یا مساله را بزرگتر کردن حالا یکیشون درصدش کمتر از نفر دیگری بوده ( کلی منظورمه ) قبول دارین ؟ آقای محمد نخواید هر مساله ای زود جواب بده ((( فکر می کنم چقدر بهتر می شد یکم بیشتر صبور تر باشید شما که هنوزم گفتین همسرتونو می بینید بهشون احساس دارین ))) فکر کنم نوشته قبلی منو کامل نخوندینا شما دوباره باهاشون صحبت کردید ؟ گفتم احساستونو بگید ؟

    ..................
    گفتین ازدواجتون سنتی بوده خوب حتما قبلش باهم صحبتی داشتین که هم شما هم ایشون از ویژگی های مثبت هم خوشتون اومده که حاضر شدید باهم ازدواج کنید و اون فکرای خیانت که تو ذهنتونه را دور کنید و رو حساب اون حرفا اینارو برای خودتون بازسازی نکنیدو تو لحظه الان زندگی کنید (امضاتونو که اینجا نوشتین باااور داشته باشید ) .....

    هدف شما از ازدواج چی بوده؟
    از همسرتونم پرسیدین تا حالا هدفش از ازدواج چی بوده ؟

    گفتم بعد از اینکه آروم حرف زدید اگه نتیجه نداد یکم فاصله بگیرین که جای خالیتونو حس کنن ... صحبت کردید ؟ الان کلا ازشون خبر ندارید ؟

    عکس العملشون تو این دو روز چی بوده ؟

    ............................
    من تاپیک قبلیتونو ندیدم و نخوندم اون حرف بالا که زدین
    ( اصلا از روی علاقه ازدواج نکرده ) را صرفا بخاطر اینکه تو دعوا و بحثاتون بهتون گفته می گید ؟
    و ( فک میکردم دوسم داره ) پس حتما کاری یا ویژگی که مد نظرشون بوده را انجام دادید یا داشتین که این حسرا به شما دادن ....

    ............

    شما راجب خانواده اشون مادرشون ازشون می پرسید احوالشونو ؟؟ اشکال نداره شما شروع کنید تا ایشون بدونن که براتون مهمه و مطمئن باشید خودشون به این فکر می کنن ..

    ....
    ایشون چطور خواسته هاشو مشکلاتشو می گه ؟

    ...
    شما دردلاتونو می گید یا انتقاداتتون به ایشونو ؟
    .........
    ممنون می شم هر وقت تونستین جواب بدید ..
    شما خودتونم نمی خواید که محبت را از کس دیگه ای بگیرید می خواید که از همسرتون باشه برای همینم تشکیل خانواده دادید شده تا حالا اینو بهشون بگید ؟
    امیدوارم فکر نکنید بازم کسی شما رو سرزنش کرده و همدردی را تایید نظرات خودتون ندونید البته می دونم شرایط خوبی ندارید و این سوالا رو پرسیدم که فکر کنید راجبش و
    راه حل بهترو پیدا کنید و منتظر روزای خووب باشید ....



  9. کاربر روبرو از پست مفید sookoot تشکرکرده است .

    mohammad2012 (پنجشنبه 27 تیر 92)

  10. #27
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 اردیبهشت 97 [ 00:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-12
    نوشته ها
    629
    امتیاز
    8,334
    سطح
    61
    Points: 8,334, Level: 61
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 792 در 312 پست

    Rep Power
    74
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط sookoot نمایش پست ها
    سلام
    من نمی خوام با خوندن متنم حس سرزنش کردن را پیدا کنید فقط بنظرم وقتی از همه طرف فشار رو آدم باشه این احساس تنهایی بیشتر می شه براش حتی این فشارا باعث میشه که به خیلی از چیزایی که وجود داره و می تونه از اونا استفاده کنه غافل بشه .... می دونم الان شرایط روحیتون بهم ریخته و نیاز به آرامش دارید پس سعی کنید زودتر روحیتونو مثل سابق کنید و فکر نکنید تو این شرایط اگر کسی راهنمایی یا فکری را می گه می خواد کسی را متهم کنه و همه انگشتا سمت شماست ... نه اما اینو قبول دارید که تو همه مسائلی که پیش می اد هر دو طرف به وجود آوردنش یا مساله را بزرگتر کردن حالا یکیشون درصدش کمتر از نفر دیگری بوده ( کلی منظورمه ) قبول دارین ؟ آقای محمد نخواید هر مساله ای زود جواب بده ((( فکر می کنم چقدر بهتر می شد یکم بیشتر صبور تر باشید شما که هنوزم گفتین همسرتونو می بینید بهشون احساس دارین ))) فکر کنم نوشته قبلی منو کامل نخوندینا شما دوباره باهاشون صحبت کردید ؟ گفتم احساستونو بگید ؟

    ..................
    گفتین ازدواجتون سنتی بوده خوب حتما قبلش باهم صحبتی داشتین که هم شما هم ایشون از ویژگی های مثبت هم خوشتون اومده که حاضر شدید باهم ازدواج کنید و اون فکرای خیانت که تو ذهنتونه را دور کنید و رو حساب اون حرفا اینارو برای خودتون بازسازی نکنیدو تو لحظه الان زندگی کنید (امضاتونو که اینجا نوشتین باااور داشته باشید ) .....

    هدف شما از ازدواج چی بوده؟
    از همسرتونم پرسیدین تا حالا هدفش از ازدواج چی بوده ؟

    گفتم بعد از اینکه آروم حرف زدید اگه نتیجه نداد یکم فاصله بگیرین که جای خالیتونو حس کنن ... صحبت کردید ؟ الان کلا ازشون خبر ندارید ؟

    عکس العملشون تو این دو روز چی بوده ؟

    ............................
    من تاپیک قبلیتونو ندیدم و نخوندم اون حرف بالا که زدین
    ( اصلا از روی علاقه ازدواج نکرده ) را صرفا بخاطر اینکه تو دعوا و بحثاتون بهتون گفته می گید ؟
    و ( فک میکردم دوسم داره ) پس حتما کاری یا ویژگی که مد نظرشون بوده را انجام دادید یا داشتین که این حسرا به شما دادن ....

    ............

    شما راجب خانواده اشون مادرشون ازشون می پرسید احوالشونو ؟؟ اشکال نداره شما شروع کنید تا ایشون بدونن که براتون مهمه و مطمئن باشید خودشون به این فکر می کنن ..

    ....
    ایشون چطور خواسته هاشو مشکلاتشو می گه ؟

    ...
    شما دردلاتونو می گید یا انتقاداتتون به ایشونو ؟
    .........
    ممنون می شم هر وقت تونستین جواب بدید ..
    شما خودتونم نمی خواید که محبت را از کس دیگه ای بگیرید می خواید که از همسرتون باشه برای همینم تشکیل خانواده دادید شده تا حالا اینو بهشون بگید ؟
    امیدوارم فکر نکنید بازم کسی شما رو سرزنش کرده و همدردی را تایید نظرات خودتون ندونید البته می دونم شرایط خوبی ندارید و این سوالا رو پرسیدم که فکر کنید راجبش و
    راه حل بهترو پیدا کنید و منتظر روزای خووب باشید ....

    بازم ممنون سکوت عزیز اما جواب سوالاتت اول از همه بگم که اصلا از روی علاقه ازدواج نکرده و بحث دعوا کردنا نیست این یه حقیقتیه که به دلش ننشستم اول ولی به اصرار مادرش قانع شده ( مجبور نبوده ولی قانع شده) که من پسر خوبیم و ازدواج کنه باهام. به هر حال دوران سختی رو گذروندیم و چند بار تا پای جدایی رفتیم ولی یا مادرش پا درمیونی کرد یا من ولی در کل من اصلا مجبورش نکردم به زندگی کردن و خودش خواست ادامه بده .
    تو اون دوران خیلی بهم دروغ گفت و ابراز علاقه های الکیش حرص ادمو در میاورد . برای اینکه کنارم نخوابه بهانه جور میکرد و همه اینا باعث یه افسردگی شدید توی وجودم میشد و این باعث میشد یادم بره برای چی ازدواج کردم باهاش و هدفم چی بوده!!!
    فشار روم تا حدی بود که یک بار بخاطر حرفای مادرم اینقدر خودمو زدم که دستام کبود شد و واقعا فشار عصبی روم وحشتناکه. اون مشکلاتش رو میگفت ولی چند بار که حرفاش تکراری شد دیگه حوصله گوش کردنشون رو نداشتم الانم هر وقت که حالم خوب باشه کنار هم باشیم بهش میگم عزیزم اگه چیزی هست بگو بهم ولی فقط یه قیافه پکر و ناراحت رو میبینم که حرصم میده چون نمیفهمم چشه ولی میدونم بخاطر منه همه چی.
    من انتقادامو بیشتر بهش میگم و درد دل هم میکنم ولی همش میگه غر غر میزنی و یه بچه ننه غرغرویی.. فقط تحقیر کردن رو خوب یاد گرفته از اول هم خوب بلد بود تحقیرم کنه منه احساسی رو و میدونه دقیقا چی بگه که رنج بکشم.
    یه مدت گفت باید بهم پول تو جیبی بدی و منم سعی میکنم یه مقداری بهش بدم ولی وظیفه ندارم چون توی عقدیم من هر چی خواسته اکثرا براش خریدم ولی اون هر کار بخواد بکنه میگه وظیفم نیست و ... بهش میگم یه شب میام خونتون تو غذا درست کن میگه باشه عزیز دلم قربونت برم هر چی تو بگی !! ولی اگه یه بحث شد بینمون و اشتی هم کردیم با هم و تموم شد میخواستم برم خونشون گفتم غذا رو درست میکنی گفت برا ادمی مث تو هیچ وقت غذا درست نمیکنم.
    گفته خونه باید بخری و نصفش به نام من باشه تا بیام باهات زیر یه سقف وگرنه هرگز نمیام و میشینم تا خونه بخری. میگه از کجا معلوم منو نندازی بیرون و زن نگیری و ...
    اصلا ازش راضی نیستم اصلا و به هیچ عنوان نیاز هامو نمیبینه فقط نیاز جنسی رو درک میکنه چون خودشم داره نیاز به محبت یه مرد رو درک نمیکنه. براش کادو میخرم با سردی میگیره و یه تشکر معمولی انگار هیچی نیست براش نه من هر کسی حتی دوستانش رو زیاد تحویل نمیگیره و حتی بهشون زنگ نمیزنه و بیشتر اونا بهش محبت میکنن. کلا وقتی کسی بهش کادو میده خیلی معمولیه کسی بهش تبریک میگه خیلی معمولی جواب میده خیلی برخوداش سرده با اکثر ادما اینطوریه
    ولی من نمیتونم تحمل کنم این سردیاش رو با من و اینکه بخوام هفته ای دو بار باهاش بیرون برم یه بارش رو اخم کنه و مث یه ادم نا امید بشینه جلوم دیگه حرصمو در میاره.
    دو روزه بهش هیچ تماسی نگرفتم اون دیشب بهم پیام داد که یه اس ام اس چقدر ارزش داره؟ ولی من جوابی ندادم و بعدش هم گفت برام مهم نیست که پیام بدی یا ندی و لطف کن بهم پیام نده تا راحت باشم ولی من هیچی جوابش رو ندادم

    - - - Updated - - -

    یادم رفت بگم اون هیچ هدف خاصی از ازدواج نداشته چون فقط بخاطر مادرش که خیلی محدودش میکرده فک میکنم ازدواج کرده اینو به یکی گفته

    [size=medium]تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!
    یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا .
    [/size]

  11. کاربر روبرو از پست مفید mohammad2012 تشکرکرده است .

    sookoot (پنجشنبه 27 تیر 92)

  12. #28
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 04 دی 99 [ 14:51]
    تاریخ عضویت
    1392-1-05
    نوشته ها
    64
    امتیاز
    7,438
    سطح
    57
    Points: 7,438, Level: 57
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 112
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    531

    تشکرشده 81 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط mohammad2012 نمایش پست ها
    بازم ممنون سکوت عزیز اما جواب سوالاتت اول از همه بگم که اصلا از روی علاقه ازدواج نکرده و بحث دعوا کردنا نیست این یه حقیقتیه که به دلش ننشستم اول ولی به اصرار مادرش قانع شده ( مجبور نبوده ولی قانع شده) که من پسر خوبیم و ازدواج کنه باهام. به هر حال دوران سختی رو گذروندیم و چند بار تا پای جدایی رفتیم ولی یا مادرش پا درمیونی کرد یا من ولی در کل من اصلا مجبورش نکردم به زندگی کردن و خودش خواست ادامه بده .
    تو اون دوران خیلی بهم دروغ گفت و ابراز علاقه های الکیش حرص ادمو در میاورد . برای اینکه کنارم نخوابه بهانه جور میکرد و همه اینا باعث یه افسردگی شدید توی وجودم میشد و این باعث میشد یادم بره برای چی ازدواج کردم باهاش و هدفم چی بوده!!!
    فشار روم تا حدی بود که یک بار بخاطر حرفای مادرم اینقدر خودمو زدم که دستام کبود شد و واقعا فشار عصبی روم وحشتناکه. اون مشکلاتش رو میگفت ولی چند بار که حرفاش تکراری شد دیگه حوصله گوش کردنشون رو نداشتم الانم هر وقت که حالم خوب باشه کنار هم باشیم بهش میگم عزیزم اگه چیزی هست بگو بهم ولی فقط یه قیافه پکر و ناراحت رو میبینم که حرصم میده چون نمیفهمم چشه ولی میدونم بخاطر منه همه چی.
    من انتقادامو بیشتر بهش میگم و درد دل هم میکنم ولی همش میگه غر غر میزنی و یه بچه ننه غرغرویی.. فقط تحقیر کردن رو خوب یاد گرفته از اول هم خوب بلد بود تحقیرم کنه منه احساسی رو و میدونه دقیقا چی بگه که رنج بکشم.
    یه مدت گفت باید بهم پول تو جیبی بدی و منم سعی میکنم یه مقداری بهش بدم ولی وظیفه ندارم چون توی عقدیم من هر چی خواسته اکثرا براش خریدم ولی اون هر کار بخواد بکنه میگه وظیفم نیست و ... بهش میگم یه شب میام خونتون تو غذا درست کن میگه باشه عزیز دلم قربونت برم هر چی تو بگی !! ولی اگه یه بحث شد بینمون و اشتی هم کردیم با هم و تموم شد میخواستم برم خونشون گفتم غذا رو درست میکنی گفت برا ادمی مث تو هیچ وقت غذا درست نمیکنم.
    گفته خونه باید بخری و نصفش به نام من باشه تا بیام باهات زیر یه سقف وگرنه هرگز نمیام و میشینم تا خونه بخری. میگه از کجا معلوم منو نندازی بیرون و زن نگیری و ...
    اصلا ازش راضی نیستم اصلا و به هیچ عنوان نیاز هامو نمیبینه فقط نیاز جنسی رو درک میکنه چون خودشم داره نیاز به محبت یه مرد رو درک نمیکنه. براش کادو میخرم با سردی میگیره و یه تشکر معمولی انگار هیچی نیست براش نه من هر کسی حتی دوستانش رو زیاد تحویل نمیگیره و حتی بهشون زنگ نمیزنه و بیشتر اونا بهش محبت میکنن. کلا وقتی کسی بهش کادو میده خیلی معمولیه کسی بهش تبریک میگه خیلی معمولی جواب میده خیلی برخوداش سرده با اکثر ادما اینطوریه
    ولی من نمیتونم تحمل کنم این سردیاش رو با من و اینکه بخوام هفته ای دو بار باهاش بیرون برم یه بارش رو اخم کنه و مث یه ادم نا امید بشینه جلوم دیگه حرصمو در میاره.
    دو روزه بهش هیچ تماسی نگرفتم اون دیشب بهم پیام داد که یه اس ام اس چقدر ارزش داره؟ ولی من جوابی ندادم و بعدش هم گفت برام مهم نیست که پیام بدی یا ندی و لطف کن بهم پیام نده تا راحت باشم ولی من هیچی جوابش رو ندادم

    - - - Updated - - -

    یادم رفت بگم اون هیچ هدف خاصی از ازدواج نداشته چون فقط بخاطر مادرش که خیلی محدودش میکرده فک میکنم ازدواج کرده اینو به یکی گفته

    سلام

    ممنونم چواب سوالامو دادید ... بهتون اول تبریک می گم بخاطر اینکه زندگیتون براتون مهمه و ارزش داره و برای درست کردن زندگیتون به فکــــــــــرید .... و

    یه انتقاد هم می کنم من فکرمی کنم زود تحت تاثیر دیگران قرار می گیرید ... بنظرم شما آدمی هستید که دنبال آرامشید و این تو وجود همه آدما هست ...سعی کنید یکم بیشتر استقلال فکری داشته باشید و بازم می گم یکم بیشتر صبور باشید می دونم شرایط روحیتون بهم ریخته است اما چرا تحت تاثیر خرف قرار می گیرید ... مادرای همه ما واقعا دلسوزن .. و اگرم چیزی را می گن از رو دلسوزیه و چرا باید به خودتون آسیب بزنید آخه !!!! خدارو شکـــــــــــــرررر کنید که سالمید خیلی هاااا آرزوی سالم بودن را دارن ... می دونم شرایط روحیتون خوب نیست اما به حای این کارا از اون محیط حداقل چند ساعت فاصله بگیرید ....

    مننظورم هم از استقلال فکری اینه که شما 25 سالتونه و می خواید تشکیل حانواده بدید بخاطر این تصمیم هم بهتون تبریک می گم که این استقلال را دارید اما سعی کنید از تاثیر پذیری حرف افراد رو خودتون کم کنید و اینو نشون بدید به همسرتونم که شما و ایشون باید تصمیم بگیرید و خودتون دوتا بیشتر به فکر داشتن زندگیتون هستین و...

    راجب اینکه می گید به اصرار مادرش قانع شده اینارو از کجا مطمئنید !! نزارید این رفتن تا پای جدایی که چنددددددین بااااار تکراررر شده تو زندگـــــــــــــــــــــ ــــیتون باب شه که شما ها باهم بحث می کنیدو توانایی اینو ندارید هر دوتون که حلش کنیدو همینطوری مشکلات زیادو زیاد تر می شه و بعدشم جدایی و بعدشم مطمین باشید که بالاخره یکی پا در میونی می کنه و دوباره از اووول ... نزارید قبح این موضوع بریزه که برای همسرتونم این موضوع عاددددی بشه ....
    یکم محکمتـــــــــــــــــــت ر برخورد کنید منظورم از محکمتر یعنی تو زندگیتون محکمتر باشید طوری برخورد کنید که همسرتونم بفهمن که شمااا می خواید زندگی کنید نه تکرار قهرو آشتی و می خواید حواستون بهشون بااااشه و انتظار دارید اونم حواسش بااشه و همراهتون باااشه نه مقااابلتون ....

    .....

    میشه بدونم هدف خودتون از ازدواج چی بوده ؟

    اینم که راجب هدف همسرتون می گید خوب خودتون ازش نپرسیدید بااازم حرف بقییه !!!!

    همسرتون دانشجو هستن ؟
    میشه تحصیلات خودتون و همسرتون هم بگید ؟

    ....
    مشکلات ایشون چی بود ؟
    شما کاری کردید مشکلاتش حل شه ؟ که دوووباره اون مشکلاتو تکرارر کرده براتون؟!!!

    وقتی چهره اشون ناراحته خوبب بهش بگشد عزیزم دوست ندارم ناراحتی تو چهره ات ببینم و دوست دارم بهم بگی چی شده تا منم بدونم !!!! این کارو کردید ؟!!

    یا گفتن انتقاداتتون را یه مدل دیگه بیان کنید کسی دوست نداره یهو یه انتقادو بشنو از روش عکسش استفاده کنید که مثلا دوست دارید که ای کاش همسرم وقتی به یه مشکل بر می خوریم با هم دوستانه حلش کنیم شما به حرفاش گوش بدید و ایشونم گوش بدن اینا خوشحالتون می کنه و حس غرور می کنید که همسری دارید که اینقدر درکش بالاست ...یا یهو انتقاد می کنید ؟؟؟؟

    ............
    بنظر من هم تا زمانی که با هم از نظر فکری و ارتباطی به تفاهم نرسیدید اغدامی برای عروسی و خوونه نکنیددددددد و الان مسائل مهمتری دارید نوع رابطه اتون و شناختتتون از افکااار هم !!!

    .........
    به ایشون بگید شما زندگیتونو دوست دارید و ایشون هم یکم راجب برخورداشو شناخت آقایون مطالعه کنن و پیش مشاورم برن یا اگه می دونید کسی روشون نفوذ داره و حرفشو قبول می کنه ( حتی ماد خودشون ) یا خواهر بدون اینکه همسرتون بدونن بهشون بگید باهاش صحبت کنند و پیش مشاور برن برای بهتر شدن رابطه اشون ...
    اگه تصمیم گرفتید که تحولی به زندگیتون بدید پس قاطعانه تر برخورد کنید بزارید اونم یه حرکتی بکنه و برخوردای شما رو ببینه و بخواید که حتما با مشاور حرف بزنند ..

    موفق باشید

  13. کاربر روبرو از پست مفید sookoot تشکرکرده است .

    mohammad2012 (جمعه 28 تیر 92)

  14. #29
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 اردیبهشت 97 [ 00:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-12
    نوشته ها
    629
    امتیاز
    8,334
    سطح
    61
    Points: 8,334, Level: 61
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 792 در 312 پست

    Rep Power
    74
    Array
    ممنون بازم از راهنماییات گرچه این حرفا رو زیاد شنیدم اینجا فرشته مهربان هم قبلا همینا رو تقریبا گفت
    هدف خودم از ازدواج این بوده که مستقل بشم، به ارامش روحی و فکری برسم و حقیقتش از تنهایی خسته شده بودم و در نهایت این دختر که فامیلمون بود بهم پیشنهاد شد من سکوت کردم و شاید باورتون نشه که چشمم رو که باز کردم دیدم سر سفره عقد نشستم خودم باورم نمیشد ولی واقعا همه چی خودش درست شد.
    اینکه مادرش مجبورش کرده رو خودش بهم گفت ولی توی بحث و وقتی باهام خوبه میگه درسته که مادرم گفته ولی در نهایت من خودم جواب بله رو بهت دادم با اینکه احساسی بهت نداشتم ولی خودش میگه احساس بوده و نمیفهمیدم. اینا رو توی زمانی که حالش خوبه میگه.
    من دارم کارشناسی ارشد میگیرم و اونم داره لیسانس میگیره دو سال دیگه تموم میشه درسش.
    این جیزایی که میگم شاید مهم نباشه ولی مثلا واسه تولدش گفتم هر چیزی که دوست داری بخر و همه مغازه ها رو بردمش و گفت عینک افتابی میخوام گفتم هر کدومو میخوای بخر اصلا قیمتش برام مهم نبود ولی یه عینک خرید و بعدش رسید خونه گفت خوشم نیومده و اصلا ازش استفاده نکرد و متاسفانه چون مارک بود فروشنده پس نمیگرفت. این کاراش هم حرص منو در میاره و اینکه تولدش کیک گرفتم براش و بردم خونشون ولی همون روز بازم با حرفای مزخرفش باعث دعوا شد که من میخواستم از خونشون برم و مادرش به زور نگهم داشت.
    اصلا زن زندگی نیست اینو دیگه فهمیدم از حرفاش مثلا مهمونی اصلا باهام نمیاد و میگه ما هنوز عقدیم و لازم نیست همه جا با هم بریم . هر مهمونی باشه خودش تنها دعوت باشه بدون اطلاع من میره و هیچ وقت نشده منو ادم حساب کنه و بگه داره کجا میره. ولی یه مهمونی مثلا باهاش نرفتم خودشو کشت که همه با شوهرشون بودن من تنها بودم ( با اینکه همون شبش تا سه صبح کار میکردم) کلی اس ام اس داد که دلم تنگ شده برات خوش نمیگذره بهم و ازین حرفا ولی میدونم همش چرت محضه.
    درسته عقدیم ولی من توقع دارم چه توقعم زیاده چه کم این توقع منه. اصلا برام احترام زیادی قایل نمیشه و البته خودم مقصرم که لوسش کردم. اصلا پای حرفم درست نمیشینه و اگرم بشینه زود خسته میشه و میگه غر نزن لطفا ( تیکه کلامش همینه که غر نزن) میگه تو یه مرد غرغرویی در صورتی که من فقط دلم پره ازش موندم به کی بگم . خودش گفت هر وقت از هم ناراحت بودیم بهم بگیم حتی توی خواستگاری یکی از خواسته هام بود ولی اون همیشه ناراحتیاشو اینطوری میگفت : من خسته شدم دیگه نمیتونم باهات زندگی کنم. توی عید قرار بود جدا شیم منم گوشیمو خاموش کردم نمیدونم چرا با اینکه از خدا خیرشو خواستم باز اومد سمتم .
    وقتی میگم بهم اهمیت بده یکم میگه من همینطوره اخلاقم نمیتونم بیش از این اهمیت بدم. اخه من به کی خواستمو بگم؟ نیاز مرد فقط نیاز جنسیه؟ من یکم محبت میخوام فقط همین. بخدا دیگه اینقد اشک ریختم که چند وقته اصلا گریم نمیگیره.
    بهر حال دیگه میخوام سنگدل بشم و اصلا بهش کاری ندارم تا زمانی که یکمی بخودش بیاد میخواد یه سال طول بکشه یا یه هفته.
    نصیب کافر نکنه خدا همچین دختریو

    [size=medium]تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!
    یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا .
    [/size]

  15. کاربر روبرو از پست مفید mohammad2012 تشکرکرده است .

    sookoot (جمعه 28 تیر 92)

  16. #30
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 04 دی 99 [ 14:51]
    تاریخ عضویت
    1392-1-05
    نوشته ها
    64
    امتیاز
    7,438
    سطح
    57
    Points: 7,438, Level: 57
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 112
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    531

    تشکرشده 81 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    ممنون جواب سوالمو دادید
    راستش من با ایشون برخوردی نداشتمو همیشه تو ذهنمه زود قضاوت نکنم اما مطمئنم همسرتون خیلی چیزارو بلد نیستن و لازمه یاد بگیرن

    راجب رفتن ایشون پیش مشاور به کسی چیزی گفتید که راهنماییشون کنن و برن پیش مشاور ؟


 
صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 20:23 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.