تشکرشده 2,595 در 691 پست
miss seven (پنجشنبه 03 اسفند 96), باغبان (سه شنبه 16 آذر 95), سرشار (پنجشنبه 06 دی 97), شمیم الزهرا (پنجشنبه 11 بهمن 97)
تشکرشده 2,595 در 691 پست
اتفاقی که امروز افتاد، خیلی رشک برانگیز بود:
مادر شهید حسن جنگجو بعد از چندین سال انتظار، همزمان با تشیع فرزند شهیدش، دار فانی را ودا گفت.
شهید «حسن جنگجو»، شهیدی که خیلیها او را با شهید «حسین فهمیده» اشتباه میگیرند، خیلیها هم به او لقب «فهمیده» میدهند؛ حسین فهمیده انسانی بود، آسمانی یا بهتر است بگوییم، فرشتهای که چند صباحی را در زمین سپری کرد. اما کم نبودند، دلاور مردانی همچون شهید فهمیدهها که جانانه از تمام تعلقات دنیایی، خود را رهانیدند و با اخلاص و دلی لبریز از عشق به خدا در راه دفاع از خاک میهن در برابر دشمن تا دندان مسلح و متجاوز ایستادگی کردند و رشادتهای خود را در دل تاریخ به ثبت رساندند.
حسن جنگجو نیز از همنسلهای شهید حسین فهمیده بود که تا آخرین نفس در راه دفاع و صیانت از ارزشهای انقلاب اسلامی از جان خود نیز گذشت.
شهید جنگجو در سال 1339 در یکی از محلههای قدیمی تبریز به دنیا آمد. کودکی و نوجوانیاش در میان تظاهرات گذشت و با آغاز جنگ بی تاب حضور در جبهههای جنگ بود.
وی با اینکه نوجوانی بیش نبود، با شروع جنگ تحمیلی خود را به جبهههای نبرد رساند. مادر شهید میگوید: «وقتی برای ثبت نام به پایگاه مسجد محل رفته بود به خاطر جثهی کوچکش قبولش نمیکردند و به او مشکوک شده بودند و من را بهعنوان ضامن به پایگاه برد تا بگذارند به جبهه برود».
شهید جنگجو از اولین روز حضورش در جبهه با شهید «چمران» آشنا شده بود و با ضمانت چمران از آشپزخانه به خط مقدم راه پیدا کرده بود. بعد هم که در رکاب شهید چمران به گروه جنگهای نامنظم ملحق شد و در سایه ی فرماندهی ایشان در عملیاتهای فتح المبین، والفجر4 و خیبر حضور داشت.
زمان شهادت شهید چمران، شهید جنگجو به شدت زخمی شده و در مرخصی به سر می برد. وقتی خبر شهادت ایشان را می شنود از ته دل گریه میکند، و میگوید: «ایکاش من میمردم و ایشان شهید نمی شدند.» جنگجو خیلی به شهید چمران علاقه داشت و همیشه گوش به فرمان این فرمانده جان بر کف بود.
در عملیات والفجر4 بود که تمام بدنش زخمی شد و تعدادی از انگشتان پایش شکست و در بیمارستان بستری شد؛ بعد از چند روز که حالش بهتر میشود به خانه برمیگردد. هنوز پایش کاملا خوب نشده بود و در گچ بود و نمیتوانست کفش بپوشد. با دوستانش که حرف زده بود متوجه شده بود که عملیات جدیدی در راه است و میخواست دوباره به جبهه برگردد.
وقتی که خود را در برابر اصرارهای خانواده میبیند که به او میگویند، بمان تا به بهبودی کامل برسی، حسن در جواب میگوید: «میخواهم بروم. با همین پای زخمی و برهنه با دشمن خواهم جنگید و اگر شهادت نصیبم شد، میخواهم همین گونه شهید شوم.»
شهید جنگجو بعد از شهادت «مصطفی چمران» بیتاب شده بود، بیتاب شهادت و دیدار چمران؛ برای همین لحظهای از حضور در جبهه و نبرد با دشمن غافل نمیشد تا اینکه در عملیات خیبر آنگونه که خواسته بود با پای مجروح و برهنه به دیدار معبودش شتافت.
ویرایش توسط mohamad.reza164 : چهارشنبه 15 شهریور 96 در ساعت 22:29
miss seven (پنجشنبه 03 اسفند 96), sia518 (چهارشنبه 15 شهریور 96), باغبان (پنجشنبه 16 شهریور 96), سرشار (پنجشنبه 06 دی 97), شمیم الزهرا (پنجشنبه 11 بهمن 97)
تشکرشده 2,595 در 691 پست
سلام، دوست داشتم 21 بهمن بيام و در سالروز شهادت سيد غلام حسين بحراني اين پس رو بگذارم، متاسفانه درگيري زيادي داشتم.
يه بار توجه ام به اين شهيد جلب شد، از خانوم و آقايي پرسيدم ميشناسيدش؟ گفتن آره، گفتم كه برادرتون بوده؟ گفتن نه پسرمون بوده!
منم با تعجب فراوان تاريخ تولد و شهادتش رو خوندم ديدم 15 سالش بوده، بلند داد زدم گفتم 15 سالش بوده، ولي مادرش با صداي حزن آلوده در مقام دفاع از پسرش بر اومد و گفت " ولي مرد بود، به اندازه يه مرد 25 ساله ميفهميد"
رفتم جست و جو كردم. الان اومدم بگم، مادر، پسرت خيلي مرد بود.
بخشي از وصيت نامه ايشان:
سلام بر پدر و مادر عزیز و بزرگوارم اینجانب به حق می دانم که یک قطره از دریای حقوق شما را ادا نکردم و از شما طلب بخشش می کنم که نتوانستم انها را اجابت کنم.
پدر و مادر عزیزم در مرگ من گریه و زاری نکنید چرا که راهی جز حسین بن علی را نرفتم و هدفی جز الله قدم برنداشتم.
به شما وصیت میکنم اگر برای تان امکان دارد بعد از نماز بر سر جسد من زیارت عاشورای حسینی را بخوانید زیرا من به ان زیارت بسیار علاقه دارم و می خواهم حسین علیه السلام که به او علاقه زیادی دارم در روز محشر و جزا با اهل بیتش به داد و فریادمان برسد و دست ما را بگیرد.
تقاضا دارم انهایی که برای دلسوزی بر جسد من گریه می کنند گریه نکنند. زیرا گریه انها روح من را می آزارد. فقط در عرای حسین علیه السلام و مظلومیت او گریه کنید.
پ ن : امروز سالروز شهادت حميد باكري ( برادر شهيد مهدي باكري) سردار مجنون است.
miss seven (پنجشنبه 03 اسفند 96), sia518 (پنجشنبه 03 اسفند 96), باغبان (پنجشنبه 03 اسفند 96), سرشار (پنجشنبه 06 دی 97), شمیم الزهرا (پنجشنبه 11 بهمن 97)
تشکرشده 2,595 در 691 پست
شهیدی در میان بسیجیها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود. بچهها وقتی او را در کنار خود میدیدند، گاه با شور و هلهله میدویدند دنبالش، آنوقت سر دست بلندش میکردند و شعار «فرمانده آزاده...» را سر میدادند. دوستی میگفت: «یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچههای بسیجی خلاص کند، با چشمانی اشکآلود نشسته بود به تأدیب نفس.
با تشر به خود میگفت:
مهدی! خیال نکن کسی شدهای که اینها اینقدر به تو اهمیت میدهند. تو هیچی نیستی، تو خاک پای بسیجیانی...
همینطور میگفت و آرام آرام میگریست!»
شهید مهدی زین الدین. فرمانده لشگر علی ابن ابیطالب (ع)
تشکرشده 2,595 در 691 پست
سلام
امروز سالروز عملیات و شهادت بچه هایی هست که با دست بسته شهید شدند.
بدون شرح........
Mvaz (پنجشنبه 11 مهر 98), الهه زیبایی ها (سه شنبه 04 دی 97), سرشار (پنجشنبه 06 دی 97), شمیم الزهرا (پنجشنبه 11 بهمن 97)
تشکرشده 6,799 در 2,375 پست
در میان شما جان دیده ام
درد را میانتان،،، عشق دیده ام
در میان شاخه ها ، و از کنار بوته ها .... شمیم یاس دیده ام ...
شما کبوترید در میان کبوترا ...
همیشه در سفر ،،، همیشه بی ادعا ...
.................
سخته برای یه کبوتر که آماده ی پروازه،،،، ولی هنوز اجازه بهش نمی دند ....
خدا بخواد پر می کشه.... اون پرنده
محمد رضا ممنون از تاپیکت
مراقب خودت باش.
ویرایش توسط باغبان : پنجشنبه 11 بهمن 97 در ساعت 00:24
Mvaz (پنجشنبه 11 مهر 98), شمیم الزهرا (پنجشنبه 11 بهمن 97)
تشکرشده 6,799 در 2,375 پست
از عشق ِ تو به گمنامی نباید،امید داشته باشم،، برگردی پیشم
ویرایش توسط باغبان : شنبه 28 اردیبهشت 98 در ساعت 18:06
Mvaz (پنجشنبه 11 مهر 98)
تشکرشده 6,799 در 2,375 پست
ای دلاور :
منم مثل تو ، از این وابستگی ها خسته شدم،،،
ولی تو خیلی عاشق تری
ز دوری تو ،،، غم محجوری تو ،، مثل یه شیشه سنگ خورده شدیم .....؟؟؟؟
ولی راه ادامه داره !
کاش میشد ...؟؟؟
نمی دانم کجایی
دوست داشتم نوشته 202 برا ی تو باشه
هر جا هستی برامون دعا کن
ویرایش توسط باغبان : جمعه 18 مرداد 98 در ساعت 21:00
تشکرشده 6,799 در 2,375 پست
ویرایش توسط باغبان : شنبه 19 مرداد 98 در ساعت 13:23
تشکرشده 1,780 در 734 پست
شام اون شب سبزی پلو با تن ماهی بود، حاجی مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به عبادیان و گفت: شام بچه ها چیه؟ و جواب گرفت: همین. اما چون عبادیان به صورت حاجی نگاه نکرد، شک کرد و گفت: واقعا همین؟!بازم بدون اینکه به حاجی نگاه کنه، آروم گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم.حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت.عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن می دیم. حاجی هم گفت: به خدا منم فردا ظهر می خورم.
سحر بهاری (جمعه 12 مهر 98)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)