تشکر اپال جان. جوری که من خوندم هردوتاش هست. شاید فاعل بودنش بیشتر بوده. (من اینطور برداشت کردم)
منم به لطف خدا امیدوارم
تشکرشده 260 در 112 پست
تشکر اپال جان. جوری که من خوندم هردوتاش هست. شاید فاعل بودنش بیشتر بوده. (من اینطور برداشت کردم)
منم به لطف خدا امیدوارم
تشکرشده 116 در 79 پست
دلسا بگو... تو استپ بدش باهاش حرف بزن به این فک نکن که ناراحت میشه فقط بخواه در جای مناسب وقت مناسب با احترام تمام نیازهاتو بگی تو نرو پیش که سردی ببینی نه بشنویدلسا تو اصلا کار و عمل نمیکنی ناراحت نشو اما تو چه کار سازنده ای که بهت پیشنهاد شد را باهاش در میان گذاشتی که جواب نداد به جز اینکه سعی کردی آرام باشی و اخم نکنی و صبر کنی و محبتش ولی شاید همه اینها قبلا هم بهش میدادی ولی الان باید بگی... که متاسفانه نمیگیچند سالتونه؟
- - - Updated - - -
دلسا بگو... تو استپ بدش باهاش حرف بزن به این فک نکن که ناراحت میشه فقط بخواه در جای مناسب وقت مناسب با احترام تمام نیازهاتو بگی تو نرو پیش که سردی ببینی نه بشنویدلسا تو اصلا کار و عمل نمیکنی ناراحت نشو اما تو چه کار سازنده ای که بهت پیشنهاد شد را باهاش در میان گذاشتی که جواب نداد به جز اینکه سعی کردی آرام باشی و اخم نکنی و صبر کنی و محبتش ولی شاید همه اینها قبلا هم بهش میدادی ولی الان باید بگی... که متاسفانه نمیگیچند سالتونه؟
تشکرشده 116 در 79 پست
سلام دلسا چه خبر
تشکرشده 260 در 112 پست
سلام حنا جون ممنون که اینهمه پیگیری میکنی. میدونم که معمولا از ساعت 12 به بعد میای مینویسم که بخونی
همیشه توی سایت هستم ولی با نام کاربریم وارد نمیشم یعنی دیگه انگیزه ای ندارم.
دارم روی خودم کار می کنم ولی با یه بی تفاوتی و یا حرکتکوچیک از شوهرم دلگیر میشم
شوهرم دیگه شبا بیرون از خونه نمیمونه (خدارو 1000بار شکر)
توی سایت هم یه مطلب نوشته بودکه معتقده خدا آدمای گناهکار رو رسوا میکنه ولی از این که هواش رو داشته و اونو رسوا نکرده خوشحاله. و اینکه دیگه رابطه ای نداشته. (خدا رو شکر)
این روزها دیگه حالش خوب خوب شده دیگه توی خودش نیست شاده میگه می خنده (به جز من) حرفاش رو با مادرش میزنه. هر شب خونه دوستش شب نشینی میره. خودش میدونه که از اینکه بره اونجا متنفرم حتی به مادرش هم گفته. دیگه اسمشونو جلوی من نمیاره. چون حساسیت نشون دادم. دیشب اومده بود خونه چندتکه لباس آورده بود واسه دخترمون، میدونستم که خانوم اون دوستش بهش داده ولی با دروغ گفت که یکی از دوستاش میخواسته مغازه رو جمع کنه و بهش داده (مطمئنم که اونا بهش دادن چون از خونه اونا میومد) شام هم دیگه باهاشون میخوره.
میدونم مقصر هم بودم که حساسیت نشون دادم ولی منم آدمم. حدود7ماه دارم تلاش می کنم که از لاک خودش بیاد بیرون. قبول کردم که رابطه نداشته باشیم تا خوب بشه. الان که خوب شده شادیهاش با بقیه است. وقتی که باید برای من و دخترمون بذاره رو میذاره به پای زن و بچه دوستش. جالبه وقتی که زنش و بچه اش خونه نیستن اصلا نمیره اونجه (اینم بگم که با این دوستش رابطه جنسی نداشته یهنی اسمی ازش نبرده بود) خسته شدم هر وقت خیلی ازش دلگیر میشم یه حس درونی بهم میگه بهش پیام بده و بگو بیا توافقی جدا بشیم.
اون منو نمیخواد زور که نیست.
اینقدر از دست خانواده اون دوستش حرص می خورم که همش دخترمو دعوا میکنم.همش خودخوری می کنم عصبی شدم. دیگه عصرها خونه نمیمونم همش میرم بیرون خیلی دلم میخواد کارهای خودش رو تلافی کنم ولی میدونم با کوچکترین حرکتیش به سمت خودم همه بدیهاشو فراموش می کنم
تشکرشده 14,732 در 3,979 پست
دلسا شاید وقتی زن و بچه اش نیست نمی ره، چون می ترسه از خودش که مبادا خطایی کنه.
شاید مایل هست با این دوستش رابطه داشته باشه و نمی خواد فضا را برای خودش آماده کنه.
به دلت بد راه نده.
فکرهای مثبت کن.
شوهرت یک اشتباهی کرده یا ممکنه از نظر روحی بیماری داشته باشه،
اما دیگه اینقدر پست نیست که به زن و بچه دوستش نظر داشته باشه.
تو خودت خیلی از خوبیهاش نوشتی.
حالا که این همه صبر کردی و شوهرت بهتر شده
باز هم صبر کن و منتظر باش تا با تو و دخترت هم بهتر بشه.
شاید شرمنده است
شاید خجالت می کشه
شاید می ترسه که به سمت شما برگرده و جواب منفی بگیره
بذار آهسته آهسته.
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
del (دوشنبه 22 مهر 92)
تشکرشده 260 در 112 پست
ممنونم شیدا.جانمنم میدونم که به اونا نظر بدی نداره ولی جذبشون شده . از خونه فراریه.
منم بی ایراد نیستم. مثلا اگر از دستش ناراحت باشم اصلا جلوش آفتابی نمیشم. جواب سربالا میدم. بهش نگاه هم نمی کنم. اونم مجبوره بره پیش مادرش.
البته چند روز که خواهر یکی از دوستای رابطه ایش فوت شده بود من خانوم دوستش رو برای دومین بار دیدم اون یه جوری نگام میکنه و خودشو میگیره که انگار رقیب منه (یه بار دیگه هم دیده بودمش توی مراسم شهادت حضرت فاطمه از اول مراسم تا آخرش به من نگاه می کرد) دو بارش هم با من سلام نکرد. منم بی محلی کردم دیگه.
از فکر کردن و خیالبافی و فکر های منفی بیزارم دیگه دارم کم میارم. جوری شده که دارم دعا می کنم که اتفاقی بیفته که جدا بشم.
البته اینم بگم که با یکی از مسئولای انجمن اون سایت صحبت دارم و ازش کمک خواستم. بهم میگه بازم صبر کن و بازم بیشتر درکش کن. ولی اون بیشتر وقت واسه اونا میذاره . ساعت با اونا بودنشو بیشتر میکنه. الان که دارم مینویسم وجودم پر از خشم و نفرته چون میدونم اونجاست.
تشکرشده 260 در 112 پست
سلام
این روزا کارم فقط اشک ریختنه به بد ترین حالت ممکن عصبانیتم رو سر دخترم خالی می کنم بازم برگشتم سر جای قبلیم.
کم آوردم. بریدم. خسته ام خدایا
هر ثانیه میخوام واسش پیام بدم «بیا جدا بشیم تا هم تو به آرزوت برسی و هم من به آرامش»
خسته شدم. نه محبتی، نه حرفی نه کلامی، اگر بهش هم اعتراضی بکنم فکر می کنه رابطه میخوام. از نظر اون هیچ مشکلی وجود نداره. خسته شدم از بس دیده نشدم. یعنی ممکنه همه چیز خوب بشه؟
هر شب هر شب، میره خونه دوستش شب نشینی، خنده شوخی،
وقتی هم که میاد خونه خسته است، خوابش میاد، حمام نرفته، و هزار و یک دلیل دیگه.
دیگه نیمخوام خودمو تحمیل کنم.
تشکرشده 216 در 94 پست
چرا با شوهرتون روراست صحبت نمی کنید و تکلیف خودتون رو روشن نمی کنید ؟
تشکرشده 260 در 112 پست
مشاور میگه فعلا به هیچعنوان باهاش حرف نزن. خودمم موندم. همش دارم حفظ ظاهر می کنم ولی دو سه روزه کم آوردم. از اینکه همه وقتش رو میذاره واسه خانواده دوستش بیزارم. خودش میدونه بدم میاد ولی میره.
تشکرشده 216 در 94 پست
دوست عزیز من یک سوالی دارم شما برای حل مشکلتون تا بحال چکار کردید ؟ یعنی مشاور گفته فقط بشینید و منتظر بمونید ؟ خب غیر از منتظر موندن چکار کردید آیا سعی کردید طوری رفتار کنید که به جای دوستش به شما پناه ببرد آیا سعی کردید که جایگزین خوبی برای لذتهای ایشون باشید ؟ آی سعی کردید که جای دوستش را برای او پر کنید هم از نظر جسمی هم روحی ؟
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)