sogole عزیز
مرسی که به من سر زدی.حرفاتو قبول دارم.
میدونی چند وقته ندیدمش(داره میشه 2ماه).
تقریبا 3 هفته اس گذاشتمش تو آرامش.
چمیدونم والا؟؟؟؟؟؟؟
تشکرشده 40 در 24 پست
sogole عزیز
مرسی که به من سر زدی.حرفاتو قبول دارم.
میدونی چند وقته ندیدمش(داره میشه 2ماه).
تقریبا 3 هفته اس گذاشتمش تو آرامش.
چمیدونم والا؟؟؟؟؟؟؟
تشکرشده 40 در 24 پست
چند وقت پیش با خواهرش smsی در تماس بودم(حال و احوال) ،مهر ماه میاد تهران.
میخوام حضوری باهاش صحبت کنم،نه بخاطر خودم فقط بخاطر اون.
ببینم چی میشه.
به نظرت کار درستیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظرت کار درستیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تشکرشده 40 در 24 پست
یه چیزی میخوام بگم: نمیتونم بهش زنگ نزنم(چون آدمه تنهاییه ،با خانوادش مشکل پیدا کرده از اون روز،)
فهمیدم چند روز پیش که خانوادش باهاش اصلا تماس نداشتن(اونم همینطور).روحیه اش خیلی داغونه.
اگه منم تنهاش بذارم دیگه هیچی؟!؟!؟!؟!
تشکرشده 40 در 24 پست
من اگه اینجا نبود کجا درد دل میکردم.
ممنونم از دوستای خوبم ونظرات خوبشون.
(اول راه که بودیم خیلی سر سخت بودم ***،با احتیاط اونو وارد دلم کردم.****مواظب بودم اشتباه نکنم، اما با تماسهای زیادی که با هم داشتیم ، وبا تفاهم های فکری که با هم داشتیم خیلی زود به هم نزدیک شدیم طوری که خودمونم تعجب کرده بودیم!!!!!!!!!
خیلی از نظر فکری به هم نزدیک بودیم.هر روز با هم تماس داشتیم.
طوری شد که کم کم به ازدواج فکر کردیم وبا هم خیلی تصمیم ها گرفتیم.مادر من از اول مطلع بود و خواهر اونم بعدا من دیدم.)
ولی حالا یه مسئله خیلی برام سخته قبول کردنش :این که:***من خیلی شخصیتشو تجزیه وتحلیل کردم تا بشناسمش وبعد اونو به دلم راه دادم.
واز لحاظ احساسی هم حواسم خیلی جمع بود اما کم کم دو تایی نسبت به هم علاقه مند شدیم.
****حالا با این همه سرسختی که داشتم وبا احتیاط اونو به دلم راه دادم **خیلی......... **خیلی....برام سخته که بخوام از دستش بدم.وبرام خیلی سخته که اون اینطور باهام برخورد میکنه(با این که مشکلشو میدونم).
بعد از اون مسئله بهم گفت:اگه ازدواج نباشه آیا دوتاییمون اذیت نمیشیم.من بهش گفتمم چرا اذیت میشیم ولی باید تلاش کنیم.
میگفت که:من مگه تلاش نکردم(فهمیدم که از دست باباش خیلی ناراحته و فهمیدم که برخوردشون با هم خیلی بد بوده و حاضر نیست دیگه به باباش زنگ بزنه)
هنوز هم همینطوریه وضعیت(داره میشه 2 ماه).
وحتما کم کم میخواد منم از خودش دور کنه!!؟!؟!؟!؟!؟!!!!!!!؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
خدایا کمکم کن.
تشکرشده 40 در 24 پست
(((((((((( زمان راهی طبیعی است که نگذارد همه چیز یکباره اتفاق بیفتد )))))))
تشکرشده 40 در 24 پست
چرا دیگه کسی منو راهنمایی نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تشکرشده 40 در 24 پست
امیدوارم کسی باشه که به حرفام گوش بده ):
چند وقته تلفنامو بهش کمتر کردم.
میخوام ماه رمضان تمام بشه.بهش بگم میخوام ببینمش.آخه بابام هی داره به مامانم میگه :پس چی شد؟و............
منم میخوام به اون بگم که تو خانوادمون مشکل پیش اومده.
و ببینم اگه حرفاش همون حرفای اولشه ، منم حرفامو باهاش بزنم.
بدونم تکلیفم چیه.
منم راهه زندگیمو مشخص کنم.
تشکرشده 40 در 24 پست
الان 2 ماهه شده که همدیگرو ندیدیم.(تو این 2 ماهه فقط من باهاش تماس داشتم)
فکر میکنم اون هنوز سر حرفاش هست(من بابامو بهتر میشناسم،فردا بابام باهات برخوردی داشته باشه چی؟ نمیخوام فرصتهاتو از دست بدی.نمیخوام اذیت بشی.و......):خلاصه میخواد من حروم نشم به فکر منه.
تشکرشده 40 در 24 پست
حتما پیش خودشم فکر میکنه با چنین خانواده ای نمیتونه کنار بیاد(البته با عقاید و تفکراتشون).
من واون با هم تصمیم گرفته بودیم که بعد ازدواج برنامه هامون رو جور کنیم و بریم خارج.
الانم من حتم دارم که حالا اون خانوادشو در رابطه با مسئله ازدواج خوب شناخته، حالا برنامه هاشو جور میکنه و میره خارج.
شک ندارم که این کارو میکنه.
تشکرشده 40 در 24 پست
ولی این وسط احساسات ما پایمال شد و ............... .
البته میدونم تقصیر 2تامون بوده اشتباه کردیم،چون تفکراتمون به هم خیلی نزدیک بود ،کم کم رابطمون قویتر شد.
اون چون از خانوادش دور بوده، از تفکرات و عقاید اونا هم دور بوده و همین مسئله مشکل ساز شدش.
اون اطمینان داشت که اونا حرفشو قبول دارن ولی اینطوری نشد و همه چی ریخت به هم و مشکلات بعدی ............. و
فکر میکنم الان به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته و نمیتونه منو ببینه.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)