سلام مدیر گرامی ، خیلی خوشحال شدم به تاپیک من سر زدید و راهنمایی ام کردید ...
متاسفانه بعد گذشت یکسال هنوزم خوب نتونستم شوهرم رو بشناسم و حس میکنم دارم از خودم دلسردش میکنم چون اون یهو تغییر کرد و به یکباره مذهبی شد و خیلی افراطی داره میره جلو و اعصابم خورد میشه میترسم به واقعیت دین نرسه ( آخه یکی از اقوام نزدیک مون که آقا بودند قبل از فوتش انقدر افراطی مذهبی شد که به مرز دیوانگی رسیدو همش میگفت امام زمان شنبه ظهور میکنه و هر شنبه منتظر بود و رفتارهای خاصی داشت و میگفت من با جن ها در ارتباطم و اونا منو اذیت میکنن از اخرم اعتصاب غذا کرد و دو ماه هیچی نمیخورد تا اینکه سرطان نای گرفت و تمام گلوش عفونت کرد و فوت کردند ، منم میترسم شوهرم اینجوری بشه افراطی پیش بره دیوانه بشه ) الان بیشتر وقتش صرف کتاب خوندن میشه در مورد برزخ در مورد ارواح ، قیامت ، نماز ، اسلام ... ولی علاقه ای نداره که منو از منظر دین بشناسه و در این مورد هم کتاب بخونه و تمایلی نشون نمیده اون انگار دوست نداره در مورد خانواده در اسلام چیزی بخونه فقط دوست داره در مورد مرگ بدونه آخه خیال میکنه تو جوانی میمیره و همش دنبال کتابهایی درمورد واقعیت مرگه ... من ناراحتم چون نمیتونم به شوهرم آرامش بدم دلم میخواد همراهش بشم اما نمیشه انگار یه چیزی مانع میشه که به همسرم نزدیک تر بشم ...
مهارتهای ارتباطی رو خوب خوندم و ازین به بعد به کار میگیرم و سعی میکنم با ارامش رفتار کنم و خودم رو باشوهرم همراه میکنم با اینکه خیلی سخته ریل این قطار رو به دست بگیرم و به جهت درست هدایتش کنم چون خودمم باید تغییر کنم و اعتقاداتم قوی بشه تا بتونم منم به مغز دین پی ببرم و بتونم ریل رو به جهت درست هدایت کنم ، تنها مشکلی که مانع نزدیک شدن من میشه راه دورمونه من از راه دور کنترلی روی شوهرم ندارم و زیاد به حرفهام اهمیتی نمیده ولی وقتی پیشش هستم خیلی بهم اهمیت میده و این بی اهمیتی از راه دورش داره عذابم میده تمام وقتش شده دعا خوندن و مسجد رفتن دیگه یاد من نمیکنه منم عصبانی میشم باهاش مقابله میکنم گله میکنم ...
راستش خودمم خسته شدم دیگه دوست ندارم گله کنم از بی محبتی هاش ، دلم میخواد واسم مهم نباشه اما نمیدونم چجوری چون اونم از گله هام خسته شده ... و دارم خودم با دستای خودم دلسردش میکنم ولی من نمیخوام دلسرد بشه میخوام بهم توجه کنه ولی داره برعکس میشه ...
من خودم به شخصه خیلی اعتماد به نفس ام اومده پایین و خودمو خوب نمیدونم دارای جسارت نمیدونم تازه حس های منفی هم همش به دنیای اطرافم دارم همه مسائل رو جدی میگیرم و هزار جور در موردش فکر میکنم و منفی بافی میکنم و در آخر دچار سر درد میشم و کلافه .
منو شوهرم معتقدیم ما وقتی پیش هم هستیم رفتارهامون با راه دور یه دنیا متفاوته و بهتر از پس مشکلاتمون برمیایم و خیلی باهم خوبیم .
من سعی میکنم بهش نزدیک بشم و در این راه همقدم بشم باهاش ...
ممنون میشم اگه بازم راهنمایی ام کنید چون پیشگیری و آگاهی خیلی بهتره از درمان ...
- - - Updated - - -
سلام دوست عزیزم حرفهات منو به فکر فرو برد ، من فکر میکنم شوهرم روی رفتار با زن هیچ شناختی نداره و خودشم یه بار اعتراف کرد و هرچی من میگم برو فلان سایت فلان کارو کن میگه باشه ولی محل نمیده میگم محبت نیاز دارم میگه باشه ولی بدتر بی توجهی و بی محلی میکنه زمانی که خودم بهش بی محلی میکنم عزیزتر هستم ( با خودم میگم بی محلی کنم که بیشتر بهم توجه داره ) در کل تا حالا هرچی نیاز داشتم خودم ازش خواستم و اون برآورده کرده ولی ارزش اون خواسته ام از بین رفته برای همین دیگه دوست ندارم بگم چی میخوام چون محل نمیده طوری که مثلا میگم من نیاز به محبت دارم نادید میگیره منم اعصابم خورد میشه ...
جدیدا دخترخاله ام و شوهرش که برادرشوهرمه باهم به مشکل خوردن و ممکنه جدابشن بازم معلوم نیست در عین حال شوهرم ازین بابت ناراحته و میگه اگه اتفاقی بیوفته روی روابط خانوادگی مون تاثیر میذاره ( شاید بخاطر همین زیاد بهم توجه نداره )
به سوالت فکر کردم گفتی که برای رضایت شوهرم چکار کردم و چه امتیازی دادم ؟
خوب خیلی اوقات اون روحیه خوبی نداشته و باهام بد رفتار کرده سرم داد زده بی احترامی کرده بهم ، سعی کردم آرومش کنم سعی کردم خوب باشم و عصبانی ترش نکنم و همین انتظار رو بالعکس ازون انتظار داشتم که من اگه روحیه خوبی ندارم اون منو درک کنه و آرومم کنه اما اون بدتر عصبانی تر میشه و ضایع ام میکنه ...
و مورد دوم که باهاش راه اومدم سر عروسی مونه که قرار شد مولودی باشه و قبول کردم ولی تو فکرم دارم که برای اینکه باهاش همراه تر بشم اگه شد بریم ماه عسل ( یا مکه یا کربلا ) و عروسی نگیریم ولی هنوز بهش چیزی نگفتم تا خوب فکرامو بکنم و حرفم دوتا نشه .
من همه راهها رو جهت جلب توجه اون و تامین نیاز محبت ام امتحان کردم این راهی که شما هم گفتی امتحان میکنم به مدت یکماه میشم همونی که اون میخواد با سعه صدر به حدیث هاش گوش میکنم هرچند که علاقه ای ندارم ولی گوش میکنم که بهش امتیاز بدم تا امتیاز بگیرم اونم به حرفهام گوش کنه هرجند علاقه نداشته باشه ... همه چی دو طرفه اش خوبه .محبت کرد تشویق میکنم و امتیاز میدم تا امتیاز بگیرم و اونم بیشتر توجه کنه .
ولی نارجیس مگه نمیگن زندگی مکانیکی نمیشه یکی تو یکی اون ، آدم باید گذشت داشته باشه اگه من یک قدم برداشتم اون دهها قدم برداره و برعکس ؟
من باید خودمو تغییر بدم تا بتونم به آرامش برسم ، باید دیدم و توقعم رو تغییر بدم . سطح توقع ام رو بیارم پایین و حساسیت به خرج ندم چون خودم آسیب میبینم .
از راههای ارتباطی پرینت گرفتم تا هر روز بخونمش و تمرین کنم صبور باشم قضاوت نکنم منفی بافی نکنم ، اعتماد به نفسم رو ببرم بالا ...
برام دعا کنید ، جدیدا اصلا اعصاب نداره یهو سرم داد میزنه منم ناراحت میشم سکوت میکنم
و فردا یادش میره چه رفتاری داشته یا چه خواسته ای داشتم خیلی راحت پیام میده سلام عشقم روزت بخیر خوشگلم ... مثلا دیشب زد تو ذوقم باز عصبانی شد . و امروز باز پیام داده انگار نه انگار مگه من دل ندارم که ازم دلجویی کنه یا بهم ثابت کنه بهم توجه داره ...
راستش خودم ازینکه بهش میگم چی میخوام یا گلایه میکنم خسته شدم یعنی راهی هست که دیگه هیچیش برام مهم نباشه نه بی توجهی هاش نه عصبانیت هاش داد زدن هاش منم مثل خودش بیخیال باشم که حتی اگه اون گلایه کرد من برام مهم نباشه مثل خودش بی محلی کنم ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)