دوستان سلام
خيلي وقته مطلبي ننوشتم نه اينکه به تالار سر نميزنم نه،چيزي ننوشتم،شما هم که پاک منو فراموش کرديد،البته گله اي نيست،با اينهمه تايپيکهايي که هست،کمتر پيش مياد همه به ياد بمونن،اومدم تا بهتون خبر بدم خوبم،اوضاع کما بيش خوبه نه اينکه عالي باشه و دعوايي نکرده باشيم ولي فکر ميکنم بهتر از قبله،در مورد اون موضوع آخري که گذشت راستش فرشته جان من فکر کردم که با اس.ام.اس موضوع تموم شده ولي همسرم نگو منتظر بوده تا حضورا از خدمتشون عذر خواهي کنم و اون شد يه دعوا و بهش هم بدجورب برخورده بود که چرا به يه مرد غريبه سلام دادم ولي خوب فقط ميدونيد قبول داره که هميشه تند ميره و زود و اون هم بد جور جوش مياره،خيلي حرفها دارم براي گفتن ولي نميدونم چطور بگم و از کجا بگم؟فقط اينو بگم دارم تمام تلاشم رو ميکنم تا زندگيم بهتر بشه و البته همسرم هم سعي ميکنه به خودش مسلط تر باشه و من تا اتفاقي ميفته و ميبينم زود جوش مياره سعي ميکنم بهش يادآوري کنم که نيازي نبود اينقدر تند برخورد کنه چه در مورد خودم و البته ديگران،قبلا وقتي در اين مورد باهاش حرف ميزدم فقط دليل خودش رو براي عصبانيت قبول ميکرد ولي يکي دوباري وقتي باهاش حرف زدم به زبون که نه ولي حس کردم قبول کرده که نبايد اونجوري تند برخورد ميکرد البته اين بيشتر راجع به ديگران صدق ميکنه و در مورد خودم بيشتر کار و حرفاي خودش رو توجيه ميکنه و قبول داره که اميدوارم بهتر بشه،من انتظاري ندارم يهويي تغيير کنه چون خودم هنوز تغيير نکردم ولي خوب اعتراف ميکنم يه جاهايي کم ميارم و دلم ميخواد اين زندگي رو بذارم و برم،البته بهتون بگم چند وقت پيش وقتي به ياد گذشته افتاديم و با هم حرف ميزديم بهم گفت:چه روزاي بدي بود دائم با هم دعوا ميکرديم و بعد گفت:شرمنده که اون جوري باهات دعوا ميکردم و ميزدمت،البته تو هم مقصر بودي ولي نميدونم چرا اون کارا رو ميکردم؟و بعد بهم گفت:الان بهتر شدم نه؟گفتم:آره خيلي بهتر شدي اونهم بخاطر اينکه تونستي بيشتر به خودت مسلط بشي.
علاقه مندی ها (Bookmarks)