دوستان سلام
اتفاق خيلي بدي افتاده به کمکتون احتياج دارم
ديروز با شوهرم دعوام شد،نميدونيد چي رو وسط کشيد؟چند وقت پيش من که تو جهازم فلاسک چاي داشتم خوب کار نميکرد و شوهرم يکي دو بار نه جدي گفت که:اي بابا عجب فلاسکي مامانت اينا دادن،اينکه خوب کار نميکنه،منم يه روز که رفته بودم خونشون بهشون گفتم که فلاسک خرابه و اونها هم بعد از يه مدت دادن به صاحبش تا عوض کنه ولي صاحب مغازه عوض نکرد و مامانم اينا يه نوش رو خريدن و دادن،ديروز شوهرم بهم گفت:چرا مامانت اينا اينو خريدن اگه مغازه دار عوض نميکرد خوب قبلي رو پس ميدادن،اينو براي چي خريدن؟بعد کلي اين ور اون ور کردن حرفش، بالاخره منظورش رو گفت که:مامانت اينا ميخواستن زرنگ بازي در بيارن و فکر کردن من نميفهمم،اون رو برداشتن براي خودشون و براي ما رفتن يدونه ازاين3000 تومني هاي دست فروش ها رو خريدن،گفتم:يعني چي:خوب مگه خراب نبود،خوب مغازه چي عوض نکرد و يکي ديگه خريدن؟اصلا فرض کن من تو جهازم فلاسک نداشتم،گفت:چرا؟ بهم کلک ميزنن و من هيچي نگم؟تو گفتي يکي ديگه برامون بخرن.منم ناراحت شدم و گفتم:واقعا دارم از تعجب شاخ در ميارم تو داري اين حرف رو ميزني؟گفت:مگه چيه؟گفتم:نذار دهنم باز بشه،منم مثل خواهر و زن دادش هاي تو،اونها چقدر آوردن؟چرا تو با خودت فرش نياوردي؟چرا سي دي ضبط نخريدي؟چرا کامپيوتر نياوردي؟گفت:ميخواستي اونها رو اول قرار ميذاشتي،گفتم:برات متاسفم،بايد حتما منم مثل تو دهن باز بکنم و بگم چه کارايي برام نکردي؟چرا تو هم مثل بقيه نميتوني بدون منت براي زنت کاري بکني؟واي خدا باورم نميشه؟چطور روت ميشه اين حرفها رو بزني؟که برگشت و گفت:حرف نزن بلند ميشم له و لوردت ميکنم ها؟که من حرفي نزدمو و تو اون يکي اتاق خودم رو مشغول کردم،اون هم بدون توجه شام آورد و خورد،من شب اومدم تو اتاق که چراغ روشن کنم و شام بيارم تا بخوريم به فرض اينکه من نميدونم اون شام رو تنها خورده،ولي تا چراغ رو زدم چنان دادي سرم کشيد که اون رو خاموش کن،گفتم:چرا؟ گفت:خاموش کن و خفه شو،خدا وکيلي بلند ميشم چنان بلايي سرت ميارم که تا حالا نديدي،منم خاموش کردمو و شامم رو خوردم،بعد از نماز اومدم بوسش کردمو وگفتم:خوب من معذرت ميخوام،من اشتباه کردم،ولي هيچي نگفت،کلي باهاش شوخي کردم تا اينکه آروم شد،شب اومد با هم بخوابيم ولي چند دقيقه نگذشت که گويي خوابش نميبرد بلند شد رختخوابش رو برداشتو با کلي فحش رفت جلوي تلويزيون بخوابه،صبح هم با اينکه ميدونست من مسيرم تا اداره اصلا تاکسي خور نيست و هميشه يا خودش ميبرد يا ماشينو ميداد تا برم،بلند شد و با ماشين رفت و منو بيدار نکرد.
خيلي حالم بده خيلي،مغزم کار نميکنه ديگه جونم رو به لبم رسونده تصميم دارم ديگه همه چيز رو تموم کنم ولي بخاطر خانوادم و حرف مردم مرددم،بخدا ديونه شدم از دستش،همش تشنج همش حرفهاي زشت و رکيک،کتک و دعوا،همش بدجنسي،چه بلايي قراره سرم بياد خدا؟بخدا کلافه ام،ديشب اونقدر گريه کردم که چشمام اندازه يه کاسه باد کرده.
به نظرتون چيکار کنم؟زنگ بهش بزنم و بگم چرا منو بيدار نکرد و چرا منو نبرد؟يادتون باشه قبلا بهتون گفتم:زنگ نزدن من به اون بخصوص مواقعي که دعوامون شده و اون هم محاله زنگ بزنه يعني اعلام جنگ و قهر از طرف من،نميدونم چيکار کنم،خاک بر سر من با اين شوهر انتخاب کردنم که توش موندم نه راه پيش دارم نه راه پس..
علاقه مندی ها (Bookmarks)