آدم عاشق شجاعه!
تشکرشده 2,204 در 465 پست
آدم عاشق شجاعه!
shabe barooni (جمعه 26 فروردین 90)
تشکرشده 3,519 در 509 پست
سلام
عزیزیم می دونم که تایپیک منوخوندی،میدونی فرق من وتوچیه؟من متأهلم وتومجرد.
ولی بالاخره هردومون به خیال خودومون عاشقیم وگناهکار.آخرش که چی؟من دارم زندگی شوهرم واون بیچاره روخراب می کنم وتوتأثیرت فقط رومعشوقته.این یادت باشه موقعی میتونی عشق واقعی رودرک کنی که ازخودت به خاطرعشقت بگذری.پس جرأت به خرج بده وبه خاطراون ازدل خودت بگذر.توبااین کارت زندگی اون وبچه هاش رونجات دادی!
ایناشعارنبوداگه 10روزصبرکنی آخرداستان منم حتمامیخونی که بالاخره چه جوری تموم میشه.
عزیزم من خیلی خوب درکت میکنم،ولی مواظب باش،اراده کن حتمامیتونی اینقدرهم به خودت تلقین نکن که داری له میشی وشرایط خیلی سخته،جای شکرش باقیه که مجردی.دوستان این جرأت وانگیزه روبهت میدن.توهم ازاین فرصت استفاده کن.
ازعشقت به خاطرخوشبختی اون بگذر.بذارتا ابدبرات محترم باقی بمونه.منتظرادامه تایپیک هات هستم تابیای وبگی که چی شد.
داملا (جمعه 26 فروردین 90)
تشکرشده 4,871 در 817 پست
هيچكس در نظر ما كامل نيست مگر آنكه عاشق شويم. جمله معروفيه. شنيدي؟ شما هم فكر نكن مورد شما از بقيه مستثناست.تنها موجود كامل در عالم پرودگار ماست.
اينو هم بدون آدم خوب آدميه كه شرايط يك دختر جوون توي يك جامعه تقرببا سنتي رو درك كنه و بفهمه كه نبايد به اسم عشق با سرنوشت و آينده يك دختر بازي كنه. بايد بدونه كه اين دختر الان توي بهار زندگيشه و الانه كه بايد پاشنه در خونشون از جا كنده بشه و شريك زندگيشو پيدا كنه. نه اينكه فكر و ذكرش با مردي پر بشه كه دهها بهار و خزان زندگيشو پشت سر گذاشته و اگه الان دوروبرياش ميگن آدم خوبيه بخاطر اينه كه سرد و گرم روزگار رو چشيده و آبديده شده كه خاصيت گذر عمره و هنر خاصي نكرده.
دقيقا مي دونم الان توي چه حس و حالي هستي. خود منم اون موقع ها كه جوونتر بودم عادت داشتم عاشق معلمها و استادام بشم مي دوني چرا؟ براي اينكه فكر مي كردم خيلي عالمن و توي دنياي كوچيك خودم اونا رو خيلي با عظمت مي ديدم كه جواب سوالهاي منو مي دونن. فراموش كردن هركدومم براي من كلي وقت و انرژي بيخود مي گرفت و واقعا كار بسيار مزخرفي بود. ديدت نسبت به آدمها بايد اينجوري باشه كه اونا يه مدت ميان توي زندگيت يه درسهايي رو بهت ياد مي دن و بعدش باااااايد برن بيرون. اگه بخواي به زور نگهشون داري هميني مي شه كه برات اتفاق افتاده! حال بد! سردرگمي! احساس عذاب و گناه! براي همينه كه بايد ولش كني بره. چون نقش اين آدم در زندگي تو به هر دليلي كه وارد زندگيت شده تموم شده و الان ديگه داره خط قرمزها رو رد مي كنه...
دخترجان! بهت واقعا تبريك ميگم. همينكه اومدي اينجا و مي ترسي يعني برداشتن قدم اول براي رهايي خودت و اگه همينجور ادامه بدي انشاءالله به خواست پروردگار عالم، اين زنجيرهاي وابستگي رو پاره مي كني
الان كاري كه بايد بكني تصميم اورژانسي و فوري براي قطع ارتباط و جايگزين كردن اون فضاي خالي با هركس و هرچيز غير از اون آدمه. مي خوام يك تصوير زيبا بهت بدم كه اميدوار بشي. تصوير زيباي Minia وقتي اون آقا به زندگيش نيومده بود. آزاد و رها بود و مي دونست در زندگيش چيكار داره مي كنه. به آدمهاي اطرافت و كساني كه از كنارت رد مي شن نگاه كن! آيا همه اونها كسي رو دارن كه ديوانه وار بهش عاشق و وابسته هستن؟ نه! پس تو هم مي توني...
چشمها را بايد شست ..... جور ديگر بايد ديد
سرافراز (جمعه 26 فروردین 90)
تشکرشده 254 در 122 پست
این معنای مسلمانیست...نوشته اصلی توسط Minia
کتاب آسمانیتان را مرور کنید...
به معجزه آن پی خواهید برد!!!
می گی نه؟ امتحان کن!
جویای نیمه گمشده (شنبه 10 اردیبهشت 90)
تشکرشده 3,560 در 934 پست
خوشحالم که متوجه اشتباهت هستی و با همین نیروی کم هم می خوای زندگی خودت و اون آقا رو نجات بدی.
نترس خانومی ، شما احتمالا تازه اومدی و از نیروی عظیم همدردی بی خبری...
توی این تالار خیلی زودتر از اونچه که فکر می کنی قدرتشو پیدا خواهی کرد که از این رابطه بیرون بیای
عزیزم عادت بد دردیه می دونم، تو یه رابطه همیشه جدا شدن بعد حتی شش ماه سخت و غیر ممکن به نظر می رسه، ولی همین که قدمهای اولو برداشتی خواهی دید که خیلی راحت می تونی بقیه راه رو هم بری
شما چند سالته و این آقا چند سالشونه؟
نیلا (جمعه 26 فروردین 90)
تشکرشده 3 در 3 پست
متشکرم ازینکه اینهنه همراهیم میکنین.
من 29 سالمه و ایشون 20 سال از من بزرگترن. باید بگم که این عشق از اول همه چیزش معلوم یود. ما به امید اینکه به نتیجه ای برسیم این رابطه رو شروع نکردیم. فقط برای این شروع کردین چون داشتیم کنار هم از شدت عشق دیوونه میشدیم.
نه من توی خانواده ای بزرگ شدن که از همچین رابطه و ازدواجی استقبال کنند و نه اون آدمیه که سرنوشت بچه هاش براش بی اهمیت باشه. شاید اولش میخواستیم در کنار زندگیمون یه عشق داشته باشیم، اما میدونم که لازم نیست بگم که بعد 2سال فهمیدیم محاله!!
حالا باید خودمون و خانواده هامونو نجات بدیم... اما رفتن این راه به همین راحتی گفتنش نیست... اصلا نیست...
دو سال پیش داشتم دیوونه میشدم از شدت اینکه دوستش داشتم و نمیتونستم کاری بکنم، یه وبلاگ درست کردم که بعد اینکه با هم حرف زدیم دیگه توش ننوشتم. شاید بد نباشه بخونیدش!!
http://naazkhand.blogfa.com/8710.aspx
تشکرشده 3,519 در 509 پست
سلام miniaجان
وبلاگی روکه برای تخلیه احساساتت نوشتی ،خوندم.فقط می تونم بگم عالی بود.ببین عزیزم شایدمن بهترازهرکسی درکت کنم.چون خودمم به دردی که توگرفتاری،مبتلاشدم.می فهممت وقتی می گی دست خودت نبود،توهم مثل همه دخترای دیگه آرزوداشتی عاشق یه جوان رعنابشی ولی خوب کاریه که شده ومیدونم نمی خواستی اینجوری بشه.حسی که داری رومی فهمم.ببین منم اونقدراون آقارودوستش دارم که حاضرم هرکاری ازدستم بربیادبراش بکنم.
حتی لازم باشه براش جونمم میدم.الان هم وقتی می بینم شوهرم چقدردوستم داره که حتی بااطلاع ازاین رابطه من بازهم نگران ضربه روحی منه ازخودم بدم میادولی بازم کاریش نمی تونم بکنم.همیشه ازخدامی خواستم ازاینجورچیزها دورم کنه شایداینجوری بشه گفت که تواین مسئله من هیچ نقشی نداشتم وبازم خواست خدابودتاایمان منوامتحان کنه.چقدرهم من سربلندازاین امتحان اومدم بیرون.
ببین خانومی توداری آینده خودت روهم به خطرمیندازی شایددیگه هیچوقت نتونی عاشق بشی یاکس دیگه ای رودوست داشته باشی واین برات خوب نیست.می دونم گفتن این حرفاخیلی راحته وعملش فوق العاده سخت،امابدون من خودمم توشرایطی هستم که باجان ودل این جملات روبه مرحله عمل میرسونم.من دارم روذهن خودم کارمیکنم تا10 روزدیگه وقت جداییم ازاون برام راحت باشه وآماده میشم تااونروز ناراحتی واشک منونبینه مباداسلامتیش به خطربیفته.اون همیشه برای من یه فرشته باقی می مونه .درواقع من دارم ازخودم می گذرم به خاطرزندگی اون وشوهرم.سعی میکنم وقت بیشتری روباشوهرم باشم ومواقعی هم که توشرکتم رابطه ام روبااون به حداقل برسونم.واینم میگم که اگه بازم هرکدوم ازمانتونیم خودمونو کنترل کنیم حتمایکیمون بایدترک کارکنه.یامن ازاون شرکت میام بیرون ویااون میره خارج.خلاصه تصمیمم برای قطع این رابطه کاملاجدیه.توهم جدی باش به خدامیشه.
کاری نیست که نشه جبرانش کرد.
داملا (جمعه 26 فروردین 90)
تشکرشده 3 در 3 پست
چند روزه زندگی رو بخودم و اون بیچاره زهرمار کردم. میخوام ازون شرکت بیام بیرون، اونم میگه "هرکاری که آرومت میکنه و زندگیتو نجات میده بکن، حتی اگه بمیرم اعتراض نمیکنم. "اما نمیدونم چرا دیوونه میشم هی! نه میتونم بمونم نه میتونم برم!!وقتی بهم میگه خودتو نجات بده بدتر دلم میخواد همینجا بمیرم و بدون اون نباشم... از طرفی هم ادامه این رابطه برام سخته...
Minia (دوشنبه 29 فروردین 90)
تشکرشده 4,871 در 817 پست
miniaي عزيز...مهم نيست اون چي ميگه و چي مي خواد. مهم اينكه كه تصميم منطقي و عقلاني خودت چيه. اگر باز بخواي احساساتتو درگير كني ميشه همون قبلي ديگه! پس فايده اينهمه تلاش چي مي شه؟ اصلا به احساست ميدون نده. بخدا قسم وقتي قضيه تموم بشه حتي ممكنه خوتو سرزنش كني كه اي بابا! اين چكاري بود داشتم انجام مي دادم! سخته ها! مي دونم(بدليل تجربه هاي مشابه)! اما فراموش كردن طرف، طبق كشفيات من دو تا راه حل اساسي داره كه اگه يه كدومش نباشه قضيه اتمام رابطه تقريبا غيرممكنه.
اون دو تا اصل اينان:
1- فكر نكردن و مرور نكردن خاطرات گذشته. يعني اينكه وقتي فكري از اون آدم داره در ذهنت شكل مي گيره اگه جلوي اين گوله برف كوچولو رو نگيري تبديل به يه بهمن مي شه و آوار مي شه روي سر خودت.
2- قطع هرگونه اميدواري مبني بر بازگشت طرف مقابل. مي دوني اين چرا مهمه؟ براي اينكه ته ذهنت خواه ناخواه منتظري اون طرف بياد و دوباره يك ماجرا شكل بگيره(حالا هرماجرايي). بايد با جديت خودتو مجاب كني كه نمي خواي اون آدم دوباره برگرده. حتي به اينكه "اگر برگرده..." فكر هم نكن.
موفق باشي
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)