نه متاسفانه. پدرم از همان اول هیچ کس را قبول نداشت و هیچ وقت کسی نتوانست کمکی برای ما باشد.نوشته اصلی توسط دختر مهربون
الآن هم که دیگر پدرم هیچ کس از آشنایان مادرم را قبول ندارد.
گاهی اوقات آدمها با خودخواهی ها و با غرور بیجا زندگی خودشان و اطرافیانشان را خراب می کنند.
زندگی ما می توانست خیلی با الآن فرق کند. پدر مادرم با تحمل سختی های بسیار زیاد از صفر شروع کرده بودند و زندگی را ساخته بودند. ما بهترین شرایط را داشتیم برای اینکه در کنار هم خوش بخت باشیم.
خیلی از مردم گرفتاری هایی زیادی دارند که نمی توانند حتی به خوشبختی فکر کنند. هزار جور مریضی ناعلاج، فقر، درماندگی و ...
ما همه چیز داشتیم و فقط کافی بود که زندگی کنیم! هنوز که هنوزه پدرم این را متوجه نشده که او از سالها قبل هرچه برای زندگی لازم هست داشته و فقط باید خدا را شکر می کرده و شاد زندگی می کرده. حالا زنش را از دست داده و از بچه هایش دور افتاده. می دانم خیلی سختی می کشد و زندگی برایش بسیار مشکل شده. خیلی من و خواهرم را دوست دارد. و خیلی دوری از ما برایش سخت است. ولی هنوز متوجه این مسئله نشده که هر بلایی سرش آمد خودش مقصر اصلی بود. فکر می کند مادرم و اطرافیانش او را نابود کرده اند.
به این مسائل که فکر می کنم حسرت می خورم. هر کسی از زندگی ما با خبر است نمی فهمد چرا این اتفاق برای ما افتاد. واقعاً حیف شد...
هیچ وقت خدا را از یاد نبرید. پدرم وقتی به اوج رسید خدا را از یاد برد. نمازش را هم ترک کرد. وقتی به زمین خورد باز سراغ خدا رفت. ولی دیگر دیر شده...
علاقه مندی ها (Bookmarks)