سلام
من سوالی در مورد مشکلم داشتم.دختری 27سالم با آقایی 31 ساله تو سایتی آشنا شدم به هدف ازدواج!مدتی اس ام اس بود تااینکه شد حضوری.گفت بدلایلی 3 ماه دیگه موضوع رو میتونه بخانوادش بگه که بیان خواستگاری.تواینمدت ازم خواست باهاش با ماشین بریم بیرون رابطمون خوب بود تا اینکه توماشین ازم میخواست که دستمولمس کنه وخواست که بابازی دستم ارضاش بکنم هر دفعه که میرفتم.
میگفت که منوهمسرخودش میدونه منم وابسته شده بودم.بعدنا گفت بریم خونه خالی من اولش موافقت نکردم ولی گفت اگه بیای قول میدم هفته بعدش خانوادمو بیارم منم دیگه نمیدونم چجوری،ولی با هر ترسولرزی بودبخاطرش قبول کردم.
البته قبلشم با 2 تا خواهر بزرگم آشنا شده بود و میگفت که حاضرم با مامانتم حرف بزنم.بهرحال،بعد ازاون اتفاق اس داد که باهاشون حرف زدم اونا گفتن فعلا نه باید2سال درست تموم شه و کارمناسبتوپیدا کنی بعدا .خلاصه حرمتابینمون شکسته شد.همه نوع حس سراغم اومده بود حس سواستفاده حس فریب.ولی اون که میگفت نه من واقعا نمیدونستم خانوادم الان قبول نمیکنن...میگفت نمیخام بپای من بسوزی تو برو پی زندگیت یا اینکه 2سال برام صبرکن!
این ظلم نیست؟؟خلاصه با فحشوفحشکاری و عصبانیت اون تموم شد.ولی باز 2 ماه دیگه شروع شد همه چی اماجدیتر حرف میزدوکمی ناز میکشیدوابرازعلاقه.باز چندماه بعدش خل شدموگفت بهم احتیاح داره گفت بیام خونه باهاش.گفتم نه باز بای گفت.دیدم اینجوریه گفتم بشرطیکه مادرتوبگی بیاد با مادرم حرف بزنه. اون قول داد بیاره.منم باورکردمورفتم باهاش.ولی باز بعدش حس عذاب وجدان من و بیخیالی اون باعث شد خیلی ازش ناراحت شم همش امتحاناشوبهونه میکردمیگفت میاره ولی الان نه.باهاش قهرکردم چون اعصابموبهم ریخته بود.
باز چندماه بعدش رابطمون شروع شد گفتم حاضرم تا آخرش برات صبرکنم باگذشت کردنم از همه قولاییکه دادوعمل نکرد.باز اون اس داد که بشرطیکه مث قبل مهربون بشی وهرازچندگاهب بیای خونه باهام.گفتم نه خونه نمیام ولی حاضرم صبرکنم وبعضی اوقات ببینمت.
اون گفت نه اگه تیای من ادامه نمیدم چون نمیتونم پیشم باشی مال من باشی ولی نتونم بهت دست بزنم(بااینکهنصف سال بیشتر نمونده بود ازون موعدی که گفته بود صبرکنم).دلم خیلی شکست گفتم باشه تموم...احساس میکردم من هیچ ارزش دیگه ای براش ندارم ولی چه کنم که منه احمق عاشقش شده بودم و زجرمیکشیدم.
بعد2هفتش اس دادکه باشه خونه نیا توماشین فقط ارضام کن.باز گفت اصلا هیچکدومو ازت نمیخوام خوبه؟قبول؟؟من دیگه گفتم نه تو 1 آدم دمدمی مزاج بیشتر نیستی...
مدتی دیگه هم گذشت .گفتم حتما کمی پشیمونه و نزدیکتر بموعدمقرر!ولی نه اینطور نبود باهمه ی این بلاهایی که سرم اومد ولی اون راحت داشت زندگیشومیکرد منظورم درسوپیشرفتاشه.1بارهمودیدیم اونگفت هنوزدوسم داری بعدازکمی طفره رفتن گفتم آره.اونم میگفت که بخدا دوسم داره.گفتم پدرمادرتوراضی کن که حداقل بیان یه صحبتی بکنن .البته قبلا توچندتا ازین بحثاهم گفته ببودکه دیگه هیچ حسی بهم نداره!( توبحثا).باز فرداش بهم گفت که میای بیرون ؟من حالم بده(که توماشین آرومش کنم)
گفتم نه خیلی خواهش کردولی گفتم اصلا(یعنی باز همون آشو همون کاسه؟)
بعدجندروزی دیگه اس نداد بهم!مثلا2باره شروع کرده بودیم!اس دادم گفتم فکرکنم همچین مشتاق و خوشحال نیستی ازینکه باشم توو زندگیت!
اون گفت وقتی باهات حرف میزنم تحریک میشم!حالم بدمیشه توهم که آرومم نمیکنی.
گفتم با پدرمادرت حرف زدی؟گفت تو اس م اس که اونا حرفشون همونه.الان نمیان.گفتم یعنی باهم دیگه حرف نزنیم دلیلت خیلی مسخرست!ارزش خودمو فهمیدم...بعد دیگه جواب نداد هرچی تک زدم اس دادم که2 باره خواستم 1فرصت دیگه بهت بدم ببینم چندمرده حلاجی.نگران نباش دیدم!ازون به بعددیگه هیچ جوابی نداده!بلاتکلیفم.آیا اون واقعا میتونه منو دوست داشته باشه یا نه از همون اول منو بخاطر خواسته هاش میخواسته؟بابت کاراییکه خودم مرتکب شدم عذاب وجدان دارم .داغونم.و از رفتن سراغ 1 رابطه جدید هم هراسونم.دیگه هیچ اشتیاقی ندارم.
ازآقایون هم میخوام که حتما نظرشونو درمورد این آقا و رفتارش با من بدن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)