ممنون.واقعا سخته واسم دختری که یادمه بچگی هاش.یادم می یاد شوخ طبعیش.راحت نمی تونم عبور کنم.خودمو مثل همه بزنم به خواب.خیلی ها تو این قضیه به این دختر ظلم کردن.از پدرش که دائیم باشه از دختر خالش ،مادرش دختر خاله هام ،عموش که دائی بزرگم باشه.اینا همه قبل عقد می تونستن جلوی این فاجعه رو بگیرن.و نگرفتن حالا یعنی منم چشممو ببندم؟.نه من نمی تونم.
همون طور که گفتم مادرش می دونه و از ترس باباش همه چی رو میریزه تو خودش.حالا مادرم رفته با زن دائیم صحبت کرده قراره فردا مادرم با دائیم صحبت کنه و فقط اون قسمت رو بگه که دخترش به همسرش علاقه نداره و قضیه دوستی رو نمی خواد بگه.
آقا داود ای کاش دختر قصه ما هم جدا شه.مشکل روحی پیدا کنه بهتر از اینه که با داشتن شوهرش با پسرا دوست بشه.اونم تو شهر کوچیک ما
![302](images/smilies/302.gif)
علاقه مندی ها (Bookmarks)