تشکرشده 5 در 4 پست
Happy.girl.69 (دوشنبه 26 فروردین 98)
تشکرشده 259 در 139 پست
وااااای من اصلا متوجه نشدم شما کودوم کاربر هستین، الان رفتم دیدم.
آره حتما توضیح بدین چی شد جریان.
واااای خیلی عجیبههههه
khaleghezey (سه شنبه 27 فروردین 98)
تشکرشده 635 در 275 پست
khaleghezey (سه شنبه 27 فروردین 98)
تشکرشده 11,395 در 3,444 پست
دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
تشکرشده 48 در 27 پست
من تو کشتی ها خیلی دوست ارم جشن . یه کشتی تو چیتگر هست میره میچرخه رستورانه البته . اونجا با خونواده جشن بگیرین .
تشکرشده 7 در 4 پست
پس بذار از اول بگم اونا که منو نمسشناسن هم استفاده کنن.
برام مهم نیست شناخته بشم یا نه . چون حتی اگه یه نفرم بتونه از زندگی من استفاده کنه برام بسه.
اولین چیزی که بهتون میگم اینه:
هیچ چیزی رو از خدا به زور نخواین
من خیلی جوون تر بودم . تک پسر و همه کاره . همه ستایشم میکردن تو خونه و همینا منو پرو کرده بود.
من به معنای واقعی پرو بودم شر بودم
دعوا میکردم مشروب میخوردم هرکاری که شما بگین.
یه جورایی دنیال اسم در کردن بودیم.
همین چیزا کار دستم داد به خودم اومدم دیدم تو زندان بخش انفرادی نشستم
خیلی الکی
7 سال زندان بودم
با همه جور ادم که شما بگین سر کردم . وحشتناک ترین ها و بدترین ها
فکرشو کنین اینا از من چی ساخت؟
من بلخره ازاد شدم
و توی جشن تولد دوست دختر دوستم تو رستوران با یکی اشنا شدم
اون بخش مهم همه زندگی من بود . خیلی دوسش داشتم براش همه کار میکردم.
هم خوشگل بود هم خیلی خوش زبون
کلی خاطر خواه داشت و من مجبور بودم ازش محافظت کنم تا کسی نگیرتش ازم
بعد کلی بدبختی کنار یه دختر بچه به آرامش رسیدم.
دختر بچه ای که 9 سال از من کوچیکتر بود.
همه کار باهم کردیم
وقتی خونه خریدم رفتم خواستگاریش
یک کلام گفتن نه
بچم خوشگله . درس خونده . نازک نارنجیه . گل سرسبد خونس
نه نه نه
هرکاری میتونستیم کردیم
اونم عاشق بود واقعا عاشق بود
گفت فرار میکنیم
گفت رگمو میزنم
گفتم بیا یه مدت بری جایی بعد برگردیم
مجبور میشن
خودشم نفهمید هیچوقت چه جوری سوتی داد که خونوادش فهمیدن میگفت حتما وصیتی که نوشتمو خوندن
باباش بردتش تو خونه کرجشون
میگه برام همه چی میخریدن
همه کار میکردن
هیشکی هم هیچی بروم نمیاورد
حتی دوستامم میاوردن پیشم
ولی نمیذاشتن اصلا گوشی داشته باشم
نمیذاشتن سمت تلفن خونه برم حتی
منو همه جوره میپاییدن
الکی بهم گفته بودن خونه دوربین داره
میگه خسته میشدم دلم تنگ میشد داد میزدم گریه میکردم همه فقط سکوت میکردن
هیشکی هیچی نمیگفت بهم
این از زندگی اون
زندگی من هم بعد اون شد سرتاسر بدبختی
دوباره به چیزی که قبلا بودم برگشته بودم دعوا و مشروب
مادرم پیر شده بود هی نصیحت میکرد
من یک سال و نیم تقریبا منتظر بودم که بیاد . اخر یه روز عموم اومد که ازش حساب میبرم.
میگفت چی میخوای
دنبال چی ای
دختره نیست فکر کن مرده
زن بگیر
برام یکی رو در نظر گرفته بودن
من هیچی نگفتم .
دیگه امیدی نداشتم که اون برگرده
خانمم تقریبا یه سال کوچکتر از من بود
محجبه و ساده
البته نه زیبا بئد نه مثل اون حرف بلد بود بزنه
بهش گفتم من عاشق یکی بودم
گفت عیبی نداره
رفتیم زیر یه سقف
هرچی میگذشت بهش عادت نمیکردم
لباساشو میدیدم یاد اون میفتادم
همش تو ذهنم مقایسه میکردم تا این که دقیقا وقتی که میگفتم دیگه نمیاد اومد.
تعریف میکرد رو به روی همه وایساده میگفت تو این مدت شاید روی هم دوبار بدون مامان یا بابا از خونه بیرون اومدم
ولی از فشار عصبی همش میلرزید میگفت خودکشی کردم تا ولم کردن
منم خیلی حالم خوب شده بود . همش میرفتم پیشش تا این که گفنم زن دارم
گریه کرد و دیوونه شد
تا این که برگشت باز گفت عیبی نداره با هم ازدواج کنیم.
البته دردسراشم داشت.
با مادرش حف زدم میگفت ما وظیفه خودمونو انجام دادیم تا از این انتخاب غلط دربیاد ولی انگار خودش تجربه کنه بهتره
بهش یه پول قابل توجهی دادن که یا جهزیه بخره یا هرچیزی
منم خونه خودمو فروختم یکی رهن یکی یه خونه کوچکتر خریدم که همسر اول بود.
یادمه وقتی به 9همسرم گفتم برگشته گفت همه چیو میدونستم و به روت نیاوردم ولی بیا و از خیر این دختر بگذر گفتم دوسش دارم یا طلاق بگیر یا بذار زندگی کنم باهاش
گفت برو زندگی کن چون میدونم طلاق میگیری
حالا اینجای ماجرا عبرت انگیزه
تو یه خونه زندگی کردیم
که دیدیم همش رسیدن نیسا
اون خیلی حسادت میکرد . من هفته ای ی بار سر میزدم به همسر اول و میگفت نرو
میگفت فقط من تمام و کمال فقط من
هر دومون خسته شده بودیم
هیجان های زیادی داشت و نمیتونستم به همش برسم و دعوامون میشد و اما همسر اولم تمام این مدت فقط نگاه کرد
صبوری کرد
فداکاری کرد
تا این که دمی گفت میخوام برم
یه عمر همه میگفتن تو خیلی قدرتمندی باهوشی خوشگلی
میگفت همه میگفتن من ایده ال یه نفرم
منم عاشقش بودم و هستم اما نمیشد
میدونین همینه که میگم چیزی رو زوری نخواین
برگشتم پیش همسر اولم و سعی کردم دوسش داشته باشم عاشقش بشم
کارایی کنم گه منو عاشق کنه
یادتون باشه یه عشق اگه تو قلبتون بمونه خیلی بهتره که بیاد و یه خاطره بد بشه
من هنوزم عاشقشم اما دیگه نه
همین دوستان کلش اینه که از خدا چیزی رو به زور نخواین
موفق باشین
mercedes62 (چهارشنبه 28 فروردین 98), حیاط خلوت (پنجشنبه 07 مهر 01)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)