این سایت خیلی عجیبه که محدودیت پست گذاشته.من برنامه نویسم.دوست دارم یه فروم بنویسم تاهمه رایگان بتونند کمک کنند
تشکرشده 16 در 12 پست
این سایت خیلی عجیبه که محدودیت پست گذاشته.من برنامه نویسم.دوست دارم یه فروم بنویسم تاهمه رایگان بتونند کمک کنند
تشکرشده 16 در 12 پست
من قبول دارم بد کردم.ولی الان بااین درد قلب چه کنم.اگه چند سال پیش یکی بهم میگفت به خاطر یه دختر اینجوری شدم باورم نمیشد.ولی متاسفانه من ادم احساساتی هستم.این درد منو داره نابود میکنه.ولی کسی هم نمیتونه کمک کنه.من خیلی خستم از این دنیا از این شبها.دیدنش شده ارزو. هیچ چیز باهاش برابری نمیکنه.کاش میشد یه بار باهاش دوباره حرف بزنم و ایندفعه اخمو نباشه و مثل قبل بخنده و بگه منو بخشیده.اونوقت حاظرم بمیرم با خوشحالی.نمیدونم چرا باید اینقدر بدشانس باشم.من تا بود تو تردید بودم.هر چقدر هم دکتر روانشناس رفتم که تردیدهام بره نشد. و وقتی تردیدهام رفت اون گفت نه.حالا من موندم و ندامت و درد.اگه میشد یه جوری از این دنیا رفت خیلی خوب میشد.حنی فکرش به انسان ارامش میده.
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
سلام.
خب به نظرتون مگه دیگه ادم صادق، مهربون، پاک، خنده رو و زیبا توی خلقت بزرگ خدا پیدا نمیشه؟ اگر ملاکهاتون اینهاست، اینها رو کسی دیگه هم میتونه داشته باشه.
چند سوال. رابطتون تا چه حد پیش رفته بوده؟ منظورم اینه که خانواده ها در جریان بوده اند و اقدام رسمی شده بوده و جدی بوده مساله؟ یا در حد دوستی بوده؟
کمی بیشتر از اینکه چطور آشنا شدید و رابطتون در این 8 ماه، چطور پیش رفته بوده توضیح بدید.
snow47 (سه شنبه 07 اسفند 97)
تشکرشده 16 در 12 پست
من آدم بدی نیستم.فقط وسواسیم.اینو روانشناس گفت.اولین بار که دیدمش از چهرش خوشم اومد.به قسط ازدواج رفتم جلو
.بعد چند جلسه خانواده ها با هم آشنا شدند.بعد 2 ماه تردیدها کم کم شروع شدند.ولی چون دوستش داشتم گفتم تردیدهامو برطرف میکنم یا حداقل امیدوار بودم در طول زمان برطرف بشه.این تردید ها بیشتر شدند. و من یه اشتباه بزرگ کردم.این بود که بهش گفتم تردید دارم و ازش کمک خواستم.اخه من ادم صادقیم.اونم خیلی صادق بود.تصمیم گرفتیم بریم پیش مشاور.اون گفت من وسواسی و کماگرام و الان روی این موارد وسواس دارم.بهمون روانپزشک معرفی کرد.منم شروع کردم به مصرف دارو. ولی دارو ها کارساز نشد. من خیلی از این که اون تو این وضعیت بود و ناراحت میشد اذیت میشدم و واقعا تحت فشار بودم.مصلما اون هم خیلی ناراحتی کشید و توقع یه مرد داشت که بتونه بهش تکیه کنه نکه مثل من دلشو خالی کنه.من قسطم خالی کردن دلش نبود ولی احمقانه صادق بودم و واقعا این تردید های لعنتی دست من نبود. ازش خواستم یه فرصت یه ماهه از هم دور باشیم تا من خودمو پیدا کنم.گفت اینجوری سرد میشه.در اخر منو گذاشت تحت فشار که من به تو اعتمادی ندارم(که البته حق هم داشت) وباید حق طلاق بدی.چون واقعا از دست من اذیت شده بود. بارها کمک کرده بود که تردید هام برند و بارها به من فرصت داده بود تا تردیدهام برطرف کنم ولی نرفتند و منم بهش حق میدم.نتونستم این حق طلاق بهش بدم.چون خود این حق طلاق به تردید های من دامن میزد و اینکه خانواده من مخالف بودند. من ازش خواستم از این حق طلاق بگذره و با هم ازدواج کنیم با وجود تردیدها چون گفتم بعد ازدواج میرند.در نهایت ازم جدا شد.بعد 2 ماه تردید های من بکلی از بین رفت و من تازه فهمیدم چقدر برام عزیزه و زندگی بدون اون ناممکن. ولی دیگه دیر شده بود.ازش خواستم برگرده و من همه چی بهش میدم.برنگشت. هروز حال من بدتر شد تا رسید به اینجا.این بود خلاصه موضوع از دید من.سعی کردم بیطرفانه بگم.
Pooh (دوشنبه 06 اسفند 97)
تشکرشده 764 در 211 پست
سلام دوست عزیز
داداش من ، اول به من بگو از کدوم دانشگاه فارغ التحصیل شدی ؟ من اگه جای یکی از استادای تو بودم ، حداقل دو سه ترم میفرستادمت دنبال نخود سیاه با این وضعیت املا !
خب کی بهت گفته پسر بدی هستی ؟! نحوه حرف زدن و صحبت کردنت داره داد میزنه که بسیار آدم صاف و ساده ای هستی . بهت نمیخوره اهل تهران و حومه باشی !
ببین جناب مهندس شما الان به سنی رسیدی که دیگه ما نباید بهت بگیم . هر اشتباه و خطایی ، تاوانی در پی خواهد داشت که باید به وسیله شخص شما پرداخت بشه ! ( نسیه هم داده نمیشود ، حتی به جنابعالی ) ... شما خواسته یا نا خواسته ، از روی صداقت یا عدم صداقت ، به عمد یا به سهو ، اصلا به هر دلیلی که خودت میدونی ، مرتکب خطا و اشتباه شدی . طبیعت هم وقتی مجازات میکنه گوش به فرمان بهونه های شما ننشسته که بگی تو رو به خدا ، تو رو به حضرت عباس. متوجه شدی چی شد عزیز ؟!
خودت رو بذار جای اون دختر خانم ! اگه کسی با تو همین رفتار رو داشت ، چه برخوردی از خودت نشون میدادی ؟! شما رو گذاشته روی سرش و کلی حلوا حلواتون کرده ، بعد شما پشت پا زدی به همه چیز ! کارت بیش تر از اینی که فکر میکنی بیخ پیدا کرده !! مخصوصا وقتی به شخصیت و غرور طرف لطمه و صدمات ( شاید جبران ناپذیری ) وارد شده باشد .
حالا میخوام دعوتت کنم که از یه زاویه دلخراش تر به قضییه نگاه کنی . خیال کن این دختر خانم از اول هم توی ذهنش نظر مثبتی نسبت به شما نداشته و صرفا خواسته پا روی دلش (احساسش ) بذاره و با عقلش شما رو بررسی کنه و شما از این امتحان هم سرخورده و یه وری بیرون اومدی !! یعنی شما توی هر دو تا آزمون منطق و احساس شکست رو تجربه کردید !
با توجه به بادی که از جبهه مخالف می وزد ، یه جورایی میشه تخمین زد که این احتمال به واقعیت نزدیک تره . یعنی ایشون با هیچ منطقی به شما گرایش ندارد !
دو تا راه ساده بر سر راه شما وجود دارد . اول اینکه قید این خانم رو بزنی و بچسبی به زندگی خودت ( خیلی عقب افتادی ) و دوم اینکه خودتو دخیل ببندی ، به در خونشون و اصرار پشت اصرار ، التماس پشت التماس تا شاید خدا خواست و گشایشی افتاد توی کارت و دلشون به رحم اومد !
اگه از من میپرسی ( که نمیپرسی !!!)، با توجه به اینکه همه زورت رو زدی و راه به جایی نبرد ، این مرتبه روش اول رو پیگیری کن ! اما برای رسیدن به این مهم چیکار باید بکنی ؟!!! اول اینکه همه اون خرت و پرتای مربوط به اون رو از دور و اطرافت جمع کن و شوتینگ زباله . دوم اینکه شماره ، پروفایل ، عکس ، ویس و ... رو شیفت دلیلت کن . سوم اینکه یه باشگاه اسم بنویس ، سرت گرم بشه . چهارم ذهنت رو از ازدواج واسه دو سه سالی منحرف کنی تا کار ندادی دست خودت . پنجم اینکه بدون دختر بهتر از ایشون زیاده ، البته نمیدونم منتظر شما هست یا نه ! ( شوخی میکنم ، حتما هست ) . شیشم همینا دیگه . آها یادم اومد ! موزیک گوش نکن ، فیلم ایرانی هم کمتر ببین . کلا دور و بر این سلبریتیا نچرخ که هر چی میکشیم از دست همیناست ! ... پس سعی کن این دختر خانم رو فراموش کنی و اصلا به خودت تلقین نکن که خیلی سخته و نمیتونی ! بر عکس خیلی هم ساده و راحته .
راستی تو تا الان کجا بودی که تو سن ۳۰ سالگی زدی تو فاز عشق و عاشقی ؟! از شما بعیده به خدا ! دیگه باید به اون درجه از بلوغ رسیده باشی ، که بتونی خوب رو از بد تشخیص بدی . این حرکات انتحاری معمولا خوراک پسر بچه های ۱۸ تا ۲۲ سالس . پسره هنوز سر ده تومن پول تو جیبی بیشتر ، کلی با پدرش چونه میزنه ، بعد به محض ورود به دانشگاه تریپ عاشقی برمیداره بالاتر از شخص جناب مجنون ( البته دور از جون خودم ! )
دیگه همینا !!! بی وقفه موفق باشی . یا علی . گود بای
تشکرشده 16 در 12 پست
سلام.میخوام از همتون تشکر کنم بابت حرفاتون.happy girl سرشار.حرفاتون خیلی منطقیه.دقیقا همون چیزی که من نیاز دارم.منطق.خندون خانوم.حق دارید هم دردی نکنید.راستش من خودم هرچی تلاش میکنم نمیتونم با خودم همدردی کنم و از خودم بدم میاد.کاش منم میتونستم مثل اون دختر خودمو رها کنم.حتی شما خادم رضا که میگید عشق من علکیه و یکی بیاد میره کنار.
سرشار خانم.من خیلی وقته مسیر اول انتخاب کردم و دیگه تلاش نمیکنم اون دختر برگردونم.چون برنمیگرده.مطمنم.من وسایلشو دور ریختم.تقریبا همه عکساشو پاک کردم و بارها تلاش کردم که فراموش کنم.میدونم اون دختر عاشق من نبوده و از روی منطق با من میخواسته ازدواج کنه.میدونم که 30 سال سن دارم و باید پخته تر باشم.نمیخوام ادای ادمای عاشق دربیارم.نمیخوام برشگردونم.فقط یه چیز میخوام.آرامش.میخوام شب بتونم سرم راحت بزارم.من از قبل هم افسردگی داشتم ولی الان وارد مرحله جدیدی شده.من دوتا تصمیم گرفتم.یکی اینکه سعی کنم فراموشش کنم و دیگری اینکه یه قرص سیانور بخرم.نه که قسط خوردنشو داشته باشم.نه.ولی داشتنش بهم ارامش میده.بهم یاداوری میکنه هر وقت بخوای میتونی رها بشی.پس ناراحت نباش.بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
سرشار (چهارشنبه 08 اسفند 97)
تشکرشده 43 در 18 پست
درود پسر خوب
من همه ی کامنتات و مال دیگران رو خوندم امدم سر کامنت اخرت تا ببینم شاید تونسته باشی با واقعیت کنار بیای اما مثل اینک هنور نه ،دوست عزیز خادم الرضا گفنه این عشق الکی هست با اومدن کس دیگه اینو فراموش می کنی ،درست میگن از اون بدتر اصلا در روی زمین عشقی وجود نداره ،عشق مخصوص افسانه هاست،انچه بین ما انسانهاست نوعی تمایل و احساس همدلی و دوست داشتن
شدید که ان هم ریشه در ناخود اگاه میل به دوست داشتن خویشتن است ،به همین خاطر با اولین زلزله در روابط دچار شکستن می شود .
قرص مرس رو فراموش کن از دنیای محبوس خودت خارج شو نفسی عمیق بکش و نگاهی تازه به جهان وهستی داشته باش ،در این راه چه بسا او نیز دوباره سر راه تو قرار گیرد ،خواهید دید که باز نیز دچار تردید خواهی شد . ویژگی روانشناختی انسانهاست که نسبت به انچه از دست میدهندحریص تر می شوند .
نوز جوانی و اول راه و پویا ،
انرژیت را برای ساختن به کار گیر از خودت شروع کن ،حیف از عمرت که در این حالات تلف کنی ،یادت باشد زندگی را فقط یک بار به ما داده اند
ویرایش توسط tanhaman : چهارشنبه 08 اسفند 97 در ساعت 10:17
تشکرشده 16 در 12 پست
Tanhaman حرفت کاملا درسته.ادم وقتی یه چیزی از دست میده حریص تر میشه.اینو میدونم.حرفاتون کاملا درسته و قبولشون دارم.ولی اینکه همچنان لجبازانه ازش یاد میکنم دست خودم نیست.من تا الان سعی کرده بودم با حرف زدن و مشورت و مشاوره حالمو بهتر کنم و دارو مصرف نکنم.ولی نمیدونم چرا نمیتونم این فکر رو کنترل کنم.اینروزا خیلی حالم متغیره.در عرض نیم ساعت چند بار حالم بد و خوب میشه.تو یه لحضه میگم اونو ولش کن تنها دختر خوب دنیا نبود. بچشب به زندگیت. شروع کن دوباره زبانتو بخونی و مهاجرت کنی و کلی امید میاد تو ذهنم. ولی تا میخوام کتاب زبان باز کنم یهو دلم دوباره خالی میشه.میگم بدون اون چه سود.هرجای دنیا بری فکرش ازارت خواهد داد. تا اخر عمر.واقعا در برابرش ظعیف شدم.فردا میرم پیش روانشناسم تا بهم روانپزشک معرفی کنه.من واقعا نیاز به دارو دارم.امیدوارم دارو بتونه بهم کمک کنه.اخرین شانسمه.ارزو میکنم کاش هیچ وقت این دختر نمیدیدم.و حداقل جلو نمیرفتم.فقط خدا میدونه حال من چقدر خرابه.
دو چیز حال من بهتر میکنه.1.گریه کردن.2.حرف زدن.من میخوام بعضی وقتها اینجا دردل کنم.لطفا منو تنها نذارید. و تحمل کنید.ممنون.
تشکرشده 193 در 63 پست
درود.
به کجاچنینشتابان!چقدر توقعتوناز خودتون بالاستوچقدر بیکار نشستین برای بهبود وضعیتتون!برادر من بالاخره انس گرفتن حتی با یک شی بی جان ودل کندن ازش سخته چه برسه به یکرابطه عاطفی.شما به جای نشستن وکتاب دست گرفتن (که با توجه به شناختی کهاز فرهنگمون دارم اکثرا مهارتتمرکزکردن رونداریم)بهتر هست برید دنبال ورزش کردنوتفریحاتیکهنیاز به تحرکبدنیداره اینجوری فکرتون یکم از قضیه پرتمیشهودوراننقاهت این به اصطلاح بیماری احساسی همسپری میشه.بدوناینکه تلاشی بکنید برای خوبکردنحال خودتونمیخوایید مستقیمبرید سر قرص ودارو و وابسته قرص و دارو بشین.
بیایید دردودلکنیدتا خالی بشید ماهمگوش میدیم ولی روانپزشک الان برای شما انتخاب درستینیست.
انشالله بعد از سپری کردن ایندوران مرد قوی وپخته تری نسبت به گذشته خواهید بود؛درزندگی اکثر آدما تقریبا ایندوره بوده وگذشته،احساس تنهایی نکنین.
به قولنیچهدردی که من رونکشه قویترم میکنه.پس با دید مثبت به قضیه نگاه کنید سختهولی میگذره.
موفق باشین
snow47 (پنجشنبه 09 اسفند 97)
تشکرشده 16 در 12 پست
احساس من اینکه زندگی به من اجبار شده.اگر به من بود هرگز این زندگیو انتخاب نمیکردم.از پدر و مادرم ناراحتم که باعث شدند من این همه تو زندگی زجر بکشم.دو سال پیش تینیتوس (وزوز گوش دایم) گرفتم تا یک سال هروز اذیت میشدم.وقتی با این دختر اشنا شدم و ماجرای تینیتوس گفتم بهم گفت من جایزه صبر و تحملت هستم.ولی چه جایزه ای.الان حالم از اون زمان هم بدتر هست.روزها سرکار نگاهم به اینکه زورتر برم.معمولا روزی 3 یا 4 ساعت قلبم درد میکنه که معمولا وقتی سرکارم اتفاق میفته. وقتی گریه میکنم یا حرف میزنم این قلب درد میره. وقتی میرسم خونه میمونم چرا اومدم خونه.شبها از خوابیدن وحشت دارم که نیاد تو خوابم.چه تو خواب مهربون باشه چه ناراحت.از خواب که بیدار میشم تماما تهی میشم از زندگی و انگار روز اول جداییه.کارهای روزمره کاملا بیرنگ شدند و انگار بدون اون هیچی معنی ندارند.صبح ها واقعا خودمو نمیشناسم و خودکشی تماما منطقی به نظر میرسه.اونقدر که وقتهایی بوده که گفتم چرا تا الان طولش دادم.شما درست میگید نباید به دارو رو اورد و عادت کرد منم واسه همین تا الان نرفتم دنبالش ولی در چنین شرایطی به نظرم استفاه از دارو درست باشه.با توجه به اینکه تنها زندگی میکنم نگرانم نتونم کنترلش کنم.
Pooh (شنبه 11 اسفند 97)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)