نوشته اصلی توسط
ساحل75
جواب نداده دیگه
حاضر نیست باهم حرف بزنیم
نمیخوام انقد ازش بترسم
میخوام یکم خودمو ازاد کنم از قفس تنگی که بخاطر اون دور خودم درست کردم . من حتی ویترسم بهش بگم شب بریم خونه مامانم!
چرا من انقدر بیچارم؟
این اون زندگی عاشقانه ای که من میخواستم نبود حقم این نبود
- - - Updated - - -
اون خونه ما نمیاد لج میکنه سر همه چیز . براش کادو میارن لباسه میگم بپوش ذوق کنم میگه نه بدون استثنا
میگم بریم یه کاری بکنیم فورا میگه نه
مامان جونش همش ذوقشو میکنه قربونش برم مث باباشه . باباش ماهه اما نمیدونم چرا فقط اخلاق بدش رسیده به پسر جونشون
خیلی خسته و افسردم
چند روزه باهاش مهربون نیستم . ظرفیت مهربونی رو هم نداره با یه عزیزم جونم هم تو راه نمیاد . اون روز مامانش اینا نبودن گفتم باید بیای بری با افطار خونه ما . بعدم بهش گفتم پاشو بپوش بریم . منت نکشیدم قربون صدقشم نرفتم
ازش شاکیم خیلی
خواهشا کمکم کنین زندگیم از دست نره
علاقه مندی ها (Bookmarks)