رازي كه بر غير نگفتيم و نگوئيم
با دوست بگوئيم كه او محرم راز است
سلام دوستان
من بازم اومدم اینجا و دارم می نویسم.
به این نتیجه رسیدم هر کس که تا اینجا اومده، حتما حقش بوده... که جواد به درون این فضا دعوتش کنه.
تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
وگر نه عاشق و معشوق راز دارانند
جواد، تو همان بخشی از ما هستی که روانشناسان بی خیال آن می شوند. چون قابل اندازه گیری نیستی. قسمتی از وجودمون هستی که بی نهایتی و کجا کسی می تونه این بی نهایتو اندازه بگیره.
وقتی چشمونت همیشه از این هجر ابدی، پر اشکه =افسرده ای...
وقتی خلاف جریان موسوم جامعه، در محوری غیر از محور خودت حرکت می کنی = ناسازگاری
وقتی شب و روز را به هم وصل می کنی و یکپارچه حرکت می شود= باهنجار جامعه تطابق نداری...
وقتی روی مسائل اخلاقی تمرکز می کنی، و از آنها کوتاه نمی آیی ، معلوم است که = هنوز به مرحله نسبی بودن اخلاقی نرسیده ای...
و ....
واقعا تو اینی...؟!!
نه نه!!
تو را با هیچ برچسبی نمیشود مشخص کرد...
هر لقبی که به تو بدهند ، غیر از یک خصیصه ، بی نهایت خصوصیت تو را مجبورند نادیده بگیرند....
جواد چگونه بود تو از همه این مشکلات و دردهای و رنجها و ظلمها و .... که اکنون مطرح هست، بیرون خزیده بودی.
چگونه هست که تو سرگرم دردهای کوچک بزرگنما، نیستی:
ترس های واهی از آینده...
غم کیف و کفش و شغل و تحویل نگرفتن ها
درد گیرهای احساسی ....
رنج بد دیدن زندگی...
آتش خود محوری ها
انتظار و توقعات روزافزون...
ضعفهای ارتباط با محیط و....
کنار آمدن با پول و شهوت و ....
...
مگر یک نوجوان 17 ، 18 ساله چه نگاهی به زندگی می کنه که همه این دردها را کوچک می بینه... دردهایی که بالغان و تحصیلکردگان و روشنفکران و .... را به خود مشغول کرده است و بسیاری را از پا در آورده است.
جواد تو عجب نابغه ای هستی....
تو فهمیده ای همه این دردها و رنجها به خاطر وابسته بودن هست.
پول من.
شخصیت من
تحصیلات من
مقام من
دوست من
همسر من
والدین من
فرزندان من
ثروت من
عشق من
خودسازی من
رشد من
آرامش من
رفاه من
و.....
تو چگونه به این موضوع پی بردی تا وقتی که «من » هست ( این حس خودخواهانه)، همه متعلقاتش دامنگیرت می کنند.
کی به تو گفته که تا این «من» زنده است، صدای خواهش خواستن هایش بلند است؟
چگونه متوجه شدی هر گونه تمرکز روی من، ریشه همه دردهای بشر هست؟
وای که که چه صورت مسئله ای را پاک کردی... !!!
تو خودت را یعنی «من بودن » را پاک کردی...!!
جواد چه کار می کنی : همه ما را گیج کردی.
ببین درست فهمیدم:
تو می گویی تا «من» وجود داره ، همه تعلق های او مثل ثروت، پول و احساس و شخصیت و رفاه و آرامش و .... هم وجود داره درسته!!!
خب بعد چی!
حالا اگر من را بکشی، محور بودن خودت را بی خیال بشی... دیگه همه این تعلقات همه به باد فنا می روند و تو آزاد می شوی... درسته!!!
میدونم منظورت از اینکه می گویی: باید «من» را بکشیم، این نیست که جسممان را از پا در آوریم. ولی نمی فهمم چگونه می توانیم در میان زندگان باشیم، اما من و خواسته های خودمون را قبل از مرگمان ، بکشیم.
چطوری بی خیال خواسته های خود یعنی «من» بشیم....؟! و این « من » را تضعیف کنیم یا بکشیم؟
بگذار یه کمی فکر کنم...
فرصت بده، ببینم خودت چگونه این کار را کردی...
تو می گفتی به ما که:
این انسان که ارزشمند هست، انسانی هست که «من» خود را کشته است. یعنی محور بودن خودش را کنار گذاشته است.
تو می گفتی انسان 3 کیلویی که به دنیا می آید و 70 کیلو میشه بعد از 70 ، 80 سال می میره ، وقتی ارزشمند هست که همه پتانسیل و ظرفیتهاش رو در حد اختیارش رشد بده.
آنوقت دارای کرامت میشه. آنوقت ارزشش هویدا می شه...
تو می گفتی وقتی به نهایت رشد می رسیم که عشق رو درک کنیم.
عشق به یگانه آفرینش را.
و این رو بفهمیم که بدون او، بدون عشق به او ، هیچیم.
یاد بگیریم که وجودمان را چون غباری در پرتو شعاع نورانی اش به بالا بکشانیم.
می گفتی که بدون توجه به او، و فهم معنا دار بودن زندگی و هستی، و بدون تلاش در جهت رشد خودمان، به پوچی می رسیم، خسته می شویم، به مرور دلزده می شویم، نا امید می شویم، دلشوره می گیریم و هر چند وقت یکبار فکر می کنیم هیچ چیز جالبی در زندگی نیست که به ما هیجان بده!!!!
و این انسان هیچ ارزشی نداره....!!
پس اگر این «من» زنده باشه و همه چی را برای خودش بخواهد، و در پی لذت و شهوت و پول و راحتی باشه....، آنوقت:
فراموش می کنه که باید خودش را رشد بدهد، باید در جهت او حرکت کند.
فراموش می کنه که همیشه خدا منتظرش هست و ...
فراموش می کنه که برای یه لم دادن روی خوشخواب و تخمه شکوندن و جک ساختن برای اقوام دیگه آفریده نشده است.
فراموش می کنه برای استخر و جکوزی و هوسرانی آفریده نشده...
فراموش می کنه برای فریب دختران، یا وسوسه پسران آفریده نشده ...
فراموش می کنه برای اینکه قبله دیگران باشه ساخته نشده...
فراموش می کنه که نیازی به ، به به و چه چه اطرافیان نداره....
فراموش می کنه خودش ارزشمند تر از پست و جاه و پول و مقام هست...
فراموش می کنه هیچ وقت توی زندگی این دنیا به حال خود رها نشده...
فراموش می کنه که دنیا نظام و حکمت و هدفی داره....
فراموش می کنه که کرونومتری که عمر او را نشان می دهد، خیلی زود اتمام وقت را اعلام می کنه...
فراموش می کنه که محور آفرینش نیست... محور آفرینش اوست... و تا وقتی با او و خواست او یکی می شوی ارزش مند می شوی.
واقعا مرحبا
بابا ماشاء الله تو هر اومانیسم و انسان محوری را مات کردی.
توی این دنیا که متجدد شده و انسان محور شده است.
و انسان دارای حقوق شده است.
همه روی ارزش انسان تمرکز کرده اند.
چطور شد که تو حتی انسان را هم کنار گذاشتی...
البته بخش خود محور و من انسان را کشتی....
حالا که خوب دقت می کنم ، می بینم فرمول قشنگیه...
حالا می فهم چرا جوان 17 ، 18 ساله ای مثل تو، اینقدر آرام و رها و این همه پرتلاش و شاد هست.
وقتی تو ، خودمحوریت را کنار گذاشتی، همه وجودت او شد...، تو همه اش تلاش و توکل بودی.
تو با همه هستی یکی شده بودی.
تو هر چه اتفاق می افتاد از او می دانستی. و هر چه او می خواست تو آن بودی.
دیگر جوادی وجود نداشت.
همه اش او بود.
به خاطر همین ، اینقدر دوست داشتنی شده ای
تو و او یکی شدی...
و حالا تو را دوست دارم. یعنی او را دوست دارم. تو اصلا نیستی...
این دعا که خدا را قسم می دادی، که از هستی ( من بودن)، نیست شوی، اکنون مستجاب شده که :
خدايا به جان خراباتيان
از اين تهمت هستيم وارهان
به خمخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
تعجب می کنم چگونه سعدی تو را می شناخت که از زبان قشنگ تو چنین غزلی را سروده است: ( واقعا که زبان حال توست)
ما گدايان خيل سلطانيم
شهربند هوای جانانيم
بنده را نام خويشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنيم
گر برانند و گر ببخشايند
ره به جای دگر نمیدانيم
چون دلارام میزند شمشير
سر ببازيم و رخ نگردانيم
دوستان در هوای صحبت يار
زر فشانند و ما سر افشانيم
مر خداوند عقل و دانش را
عيب ما گو مکن که نادانيم
تنگ چشمان نظر به ميوه کنند
ما تماشاکنان بستانيم
تو به سيمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حيرانيم
هر چه گفتيم جز حکايت دوست
در همه عمر از آن پشيمانيم
سعديا بی وجود صحبت يار
همه عالم به هيچ نستانيم
ترک جان عزيز بتوان گفت
ترک يار عزيز نتوانيم
علاقه مندی ها (Bookmarks)