سلام. خواستید راجع به تحولمون توی زندگی و عاملی که باعثش شده بنویسیم. من تا یه جایی، خیلی سعی میکردم طبق استانداردایی که از طرق مختلف، خونواده و مدرسه و دین و عرف و... بهم القا کرده بودن زندگی کنم. انصافا موفق هم بودم و همشون رو به بهترین شکل ممکن اجرا میکردم، در حدی که هر جا بین فامیل و دوست و آشنا راجع به هر موضوعی تو هر زمینه ای بحث پیش میومد، قطعا مثال منو میزدن و منو برای بقیه الگو میذاشتن. تا اینکه یه روزی، یه جایی، بدون اینکه روحم خبردار باشه، فقط محض اینکه همون استانداردا رو رعایت کرده باشم، افتادم وسط یه چالش بزرگ. البته خود موضوع چالش چیز مهمی نبود. ممکنه برای خیلیا پیش بیاد و حتی خیلیا تو طول زندگیشون همچین چیزی رو تحمل کرده باشن، اما برای من خیلی سنگین تموم شد. چون صااااف رفت همه باورهامو و چیزهایی که بهشون ایمان داشتم رو نشونه گرفت و همه رو نابود کرد.
تا یه مدتی کلا از خواب و خوراک افتادم، مریض شدم، افسرده شدم، همه هم سرزنشم میکردن که تو چقدر کم تحملی! حالا مگه چی شده؟ بقیه مشکلات بدتر و سخت تری دارن اینجوری نمیکنن که تو میکنی! اما هیچ کدوم از درون من خبر نداشتن که چه بلبشویی به پا شده! اینکه هیچی دیگه سر جاش نیست و همه چی به هم ریخته، اینکه اعتمادم به هر چیزی که تا اون موقع بهش باور داشتم پودر شده بود رفته بود رو هوا....
سخت بود خیلیییی. اما الان به شدت راضیم! اونقدر راضی، که هر روز خدا رو شکر میکنم برای اون اتفاق. اتفاقی که نقطه عطف زندگیم بود و باعث شد همه اون باورهای به دردنخورمو بریزم دور و با یه واقعیت قشنگی روبرو بشم که اصلا در وصف نمیگنجه که کسی بخواد بیانش کنه! از اون موقع تا حالا نهالی تو وجودم کاشته شده که هنوزم داره رشد میکنه و شاخ و برگ میده و هر روز دارم بیشتر احساس شادی، عشق، موفقیت و قدرت رو تجربه میکنم. الان بیشتر از اینکه بخوام استانداردای بقیه رو رعایت کنم، استانداردای خودمو دارم. شاید مثل قبل مورد تایید همه نباشم، اما عوضش رفتار بقیه باهام خیلی بهتر شده و دارم عشق و شادی و خوشبختی رو تجربه میکنم و زندگی الانم خییییلی باحال تر و بهتره
حالا درسایی که توی اون بازه گرفتم رو، بعضیاشو که فکر میکنم بشه با کلمات مفهومشون رو رسوند، اینجا بیان میکنم:
۱-
من فکر میکردم هر کس خوب باشه، خوبی میبینه و هر کس بد باشه بدی. در صورتی که اصلا درست نیست! شما ممکنه با خلوص نیت و محض رضای خدا به بقیه کمک کنی، اما وقتی خودت نیاز به کمک داشتی از بقیه آبی گرم نشه که هیچ، حتی ازشون رکب بخوری!
۲
- من فکر میکردم تحت هیچ شرایطی نباید آدم غرور داشته باشه. باید همیشه متواضع بود. اینجوری شد که تبدیل شده بودم به طعمه ای برای اونایی که تو زندگیاشون ناکام مونده بودن و میخواستن عقده هاشون رو سر من خالی کنن. اشتباه من بود، فروتنی خوبه، اما یه جاهایی لازمه آدم ارزش خودش و تلاش هایی که برای زندگیش کرده رو بهتر بدونه و با فروتنی بیجا، به بقیه برای عقده گشاییاشون میدون نده.
۳- آدما لزوما چیزی که تو میگی رو نمیشنون، در بیشتر مواقع چیزی رو میشنون که خودشون میخوان! در بعضی موارد عمدی هست و فقط به خاطر اینه که خشمشون رو سر شما خالی کنن، اما بیشتر وقتا به خاطر اینه که آدما طبق تجربیات و درکی که از یه موضوع دارن، بهش مفهوم میدن توی ذهنشون. مثلا ممکنه گل سرخ از نظر شما نماد لطافت و عشق باشه، از نظر یکی دیگه نماد سطحی بودن، فریب دادن و بی بند و باری. چرا؟ چون اون بنده خدا یا با یه گل سرخ فریب خورده و آسیب دیده یا شاهد این اتفاق برای شخص دیگه ای بوده، اما شما برعکس، با گل سرخ عشق و محبت رو تجربه کردید. پس وقتی در یه کلمه ساده اینقدر اختلاف نظر و دیدگاه هست، انتظار نداشته باشید از طرف بقیه درک و فهمیده بشید!
۴- دنیایی که بیرون از خودت داری میبینی و تجربه میکنی، تجلی دنیای درون خودته. مثلا اگر عزت نفس نداشته باشی و مرزبندیات ضعیف باشه، قطعا مورد سواستفاده قرار میگیری. حالا اون فرد سواستفاده گر ممکنه یه غریبه باشه، ممکنه دوستت باشه، ممکنه همسرت باشه یا حتی پدر و مادرت! پس به جای اینکه بگی آدما بد و غیرقابل اعتمادن، خودتو اصلاح کن. وقتی مرزبندی قوی و خوبی داشته باشی و عزت نفستو بالا برده باشی، خطرناک ترین آدما هم نمیتونن سر سوزنی بهت آسیب بزنن، اما اگر اینطور نباشی، تو امن ترین جای دنیا هم آسیب میبینی.
۵- تا کسی ازت کمک نخواسته، سعی نکن بهش کمک کنی! شاید اون آدم قراره توی یه چالشی قرار بگیره و یه درس مهمی بگیره. اگه شما جلوشو بگیرید، یه جای دیگه توی یه چالش بزرگ تر، ضربه بدتری میخوره. به قول معروف، از چاله درش بیارید بندازیدش تو چاه! اگرم طرف به حرفتون گوش نده و کار خودشو بکنه، شما الکی وقت و انرژیتون رو هدر دادید و حتی ازتون قدرشناسی هم نشده! مثلا یه بار یکی از نزدیکانم میخواست کاری رو بکنه، هر چی بهش میگفتم نکن گوش نمیداد میگفت نه اینجوری نیست که تو میگی. خلاصه اون کارو کرد و بعدش پشیمون شد اومد گفت فلان شده و بهمان شده. گفتم دیدی بهت گفتم این فلان مشکلو داره! یهو چشاش گرد شد و گفت نه، کی گفتی؟ تو که میدونستی چرا نگفتی؟؟؟ خلاصه اینکه یه چیزیم بدهکار شدیم :/ البته کمک کردن اصلا بد نیست، اما زمانی خوب و تاثیرگذاره که طرف خودش بخواد و بیاد درخواست کمک کنه.
اینایی که گفتم، نکات کوچیکی بودن که علی رغم اینکه بی اهمیت به نظر میان، اما خیلی مهم هستن و خیلیا شاید بدوننشون ، اما اجراشون نمیکنن و همین عامل بیشتر مشکلات بزرگ تر و مهم تر توی زندگیه.
چیزی که خودم جدیدا باهاش خیلی درگیرم، میل شدیدم برای حامی شدن برای بقیس. حامی بودن یه جاهایی خوبه اما زیاده روی توش آسیب زنندس. همه ما انسانیم با تواناییا و زندگیای منحصر به فرد. اگر یه نفر تونست به تنهایی گنج زندگیشو پیدا کنه و غنی بشه از موهبت زندگی، قطعا نفر دوم هم میتونه و نیاز به فداکاری و حامی گری کسی نیست.
و نکته آخر اینکه، ما آدما حواسمون به همه کس و همه چیز هست جز خودمون! اگر اینو برعکسش کنیم مشکلی باقی نمیمونه که بخوایم حلش کنیم:) یکی از ارزشمندترین تصمیماتم این بود که همیشه حواسم به خودم و رفتارم و افکارم و چیزی که بهش تمایل دارم باشه. ببینم از کجا میان؟ آیا واقعا یه جای خوب و درست ریشه دووندن یا ریشه شون توی تفاله ها و پسمونده های تجربه های بد قبلیمه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)