به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 15 از 29 نخستنخست ... 5678910111213141516171819202122232425 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 283
  1. #141
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 دی 93 [ 13:21]
    تاریخ عضویت
    1388-8-13
    نوشته ها
    302
    امتیاز
    6,606
    سطح
    53
    Points: 6,606, Level: 53
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 144
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    396

    تشکرشده 407 در 170 پست

    Rep Power
    45
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    سلام
    ممنونم عزيزان که مثل يه خواهر بهم کمک ميکنيد و به فکرم هستيد،خوش به حالم با اينهمه دوستان مهربون و دوست داشتني که دلسوزانه پيگير وضعيت من هستن،شايد نتونم با عزيزترين و نزديک ترين افراد خانواده ام مثل مادر،خواهر يا.... راجع به اين موضوع ها درد دل کنم چون ميترسم از روي احساسات جوابم رو بدن و اونها رو هم درگير زندگيم بکنم و ديدشون نسبت به من يا همسرم تغيير بکنه ولي وقتي ميام اينجا و درد دل ميکنم آروم ميشم و مطمئنم با دوستايي که دارم راحت ميتونم درد دل کنم،دوستان خوبم من اميدوارم مشکلاتمون حل بشه ولي خوب اختلاف هميشه هست چون من با همسرم فرق دارم و مطمئنا زندگي بدون هيچ مشکلي نخواهد بود ولي اميدوارم اين زندگي تا هميشه پا برجا بمونه همراه با صميميت و دوست داشتن متقابل،وقتي آروم که هستم با خودم فکر ميکنم ميبينم من واقعا همسرم رو دوست دارم ولي يه ترسي هميشه باهامه که نکنه با هم دوباره دعوامون بشه اونهم از دعواهايي که خيلي بد برام پيش اومده و يا نکنه يه روزي همه اينها تموم بشه و بهم خيانت کنه؟؟؟ ولي نه من به حد کافي مشکل دارم نبايد ذهنم رو با اين افکار منفي درگير کنم چون اينجوريه که با فکر باز ميتونم فکر کنم ،راه درست رو انتخاب کنم و زندگيم رو بهتر از قبل بکنم،نبايد گذاشت اين فکرا مثل يه علف هرز تو ذهنم رشد کنه و روز به روز تمام وجودمو فرا بگيره اميدوارم و خدا هم کمکم کنه،خيلي دلم ميخواد يه روز منم عضو انجمن افراد خوشبخت باشم و يا برم تو تايپيکي که به نتيجه رسيده ها ميرن و با افتخار بگم درسته زندگي پر از فراز و نشيبه ولي من به نتيجه رسيدم و با تمام وجود حس ميکنم خوشبختم....

  2. 2 کاربر از پست مفید مي مي تشکرکرده اند .

    مي مي (چهارشنبه 02 تیر 89)

  3. #142
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 دی 93 [ 13:21]
    تاریخ عضویت
    1388-8-13
    نوشته ها
    302
    امتیاز
    6,606
    سطح
    53
    Points: 6,606, Level: 53
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 144
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    396

    تشکرشده 407 در 170 پست

    Rep Power
    45
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    البته منو ببخشيد من فقط به خانها اشاره کردم چون بعضي از دوستان آقا هستند و با عرض معذرت من فراموش کردم از اونها هم تشکر کنم چون اونها هم مثل يه برادر کمک حالم هستند و ممنونم:D

  4. #143
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    142
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    می می میدونی چیه؟ اصلا من همه ی این حال و روزها رو تجربه کردم و شما باید این رو هم بدونی که دقیقا همسر شما هم همین احساسات رو داره نسبت به شما! یعنی چی؟ یعنی اینکه همسر شما هم دائم پیش خودش میگه نکنه، این دفعه که من عصبانی شدم نتونم خودم رو کنترل کنم؟ نکنه بازم ایندفعه هم اگر از روی خستگی حرفی به خانومم زدم، بازم ناراحت بشه و یا گریه می خواد بکنه یا قهر؟ نکنه و هزاران ترس و نکنه هایی که شما با رفتارهات به ایشون منتقل کردی درست مثل ترسهایی که در وجود شماست و ایشون به شما منتقل کردند بدون اینکه متوجه باشند و بخواهند که از روی عمد این کار رو انجام داده باشند!
    می دونی منظورم چیه؟ منظورم اینه که زندگی یه زندگی متقابله و رفتارها و احساسات حتی درونی زن و مرد و باورهاشون نسبت به هم خیلی خیلی می تونه توی زندگی و توی روحیه و جسم زن و مرد تاثیر بگذاره!
    پس به این موضوع فکر کن که به جای چرخیدن یه چرخه ی معیوب توی زندگی، این چرخه از یه نقطه ای قطع بشه و بخواد که به سمت خوبی و عشق کشیده بشه، حالا فرقی نمی کنه این زن باشه یا مرد! مهم اینه که این چرخه از یه جایی قطع بشه و دوباره با یه نیروی جدید و امیدوارانه به سمت خوبی و محبت و تفاهم سوق داده بشه، که مطمئنا برای اول راه چرخوندن این چرخه خیلی خیلی سخت میشه، چون اون زن یا اون مرد که توقف کرده برای بازسازی، باید از گنجینه ی درونی خودش مایه بگذاره، باید از انگیزه های درونیش استفاده کنه برای چرخوندن، چون طرف مقابلش چیزی بهش نداده که بخواد پسش بده، و البته که برای راه انداختن این چرخه باید ریز ریز شروع کرد، از رفتارهای پرمحبت و بدون توقع کوچیک کوچیک برای دل خودت، فقط بخاطر خودت که چون طرف مقابل رو دوستش داری و می خوای که این عشق رو توی دل خودت پرورشش بدی، شروع می کنی تا آروم آروم این چرخه شروع کنه به چرخیدن و بازخوردهای مثبت و خوب! و این بهترین هدف میتونه برای هر کدوم از ماهایی باشه که توی هر رابطه ای قرار می گیریم تا زنده باشیم، تا لذت ببریم تا معنی عشق رو بفهمیم!
    اوه! چقدر فلسفی حرف زدم ها!!!!!!

  5. 2 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    del (پنجشنبه 03 تیر 89)

  6. #144
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 دی 93 [ 13:21]
    تاریخ عضویت
    1388-8-13
    نوشته ها
    302
    امتیاز
    6,606
    سطح
    53
    Points: 6,606, Level: 53
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 144
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    396

    تشکرشده 407 در 170 پست

    Rep Power
    45
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    del عزيز سلام و ممنونم از همکري تون،راستش من يه کم گيج شدم البته اين از خنگي منه ميشه بيشتر توضيح بدين؟اگه يادتون باشه تو چند تايپيک قبلي اشاره کردم به چرخه لانگ که مشاور بهم گفته بود شما هم منظورتون اونه؟

  7. #145
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    142
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    ببین عزیز دلم، منظورم اینه که شما باید روش جدیدی رو توی زندگیتون امتحان کنید و برای پیداکردن انگیزه و ادامه دادن این راه جدید باید از نیروهای درونی خودتون و از انرژیهای وجودیتون باید استفاده کنید! یعنی شما باید از درون خودتون خوشحال باشید، از اینکه زن هستید، از اینکه می تونید فوق العاده باشید و هستید! از اینکه قدرت تشکیل این زندگی رو داشتید! از اینکه تونستید زندگی مشترکی رو تشکیل بدید! از اینکه زیبا هستید! از اینکه اون قدر باهوش بودید که تشخیص دادید که برای ادامه ی این راه باید از یه متخصص استفاده کنید و هزاران هزار نیروی فوق العاده ای که در درون دارید و این تنها شما هستید که می دونید چه انرژیهای فراوان دیگه ای دارید که همه ی اینها می تونه یه انگیزه ی عالی باشه برای شروع و حتی برای ادامه دادن!
    ببین گلم! دوستان قدیمی تالار می دونن که همسر من از همون دوران نامزدی یه آدم تندمزاج و عصبانی بود، اما من بعد از کلی راه و روش تست کردن و پیش انواع مشاوره رفتن و پیگیری و مهم تر از با تغییراتی که در درون خودم به وجود آوردم، می دونی وضعیت امروز زندگیم چطور هست؟
    توی این روزها دیگه من غصه نمی خورم، دیگه اشک نمی ریزم، دیگه ناراحت نیستم، دیگه از اینکه همسری دارم که تند مزاجه عصبانی و دلخور نیستم از خودم، بلکه این روزها آرامش داره از درون من فوران میکنه و من فوق العاده آرومم، این ترم 20 واحد سنگین داشتم، همه رو شکر خدا وقتی از امتحان میام بیرون می دونم که قبولم؛ و همسرم، باور می کنی دیگه به جای مقاومت و جبهه گرفتن و یا نشنیدن و اما و اگر و هزاران مورد دیگه ای که چند وقت طول کشید و من با همه شون کلنجار رفتم، این روزها خودش رفته پیش یه روان پزشک و تنها در مورد موضوع عصبانی شدنش و راه های مقابله ی با او صحبت کرده و داره پیگیری میکنه، خودش به موقع داروهاش رو مصرف میکنه و هر روز داره در مورد اینکه امروز چقدر تونستم خودم رو کنترل کنم و چقدر مثلا سر کار آروم بود، بدون اینکه حتی من ازش بپرسم بهم میگه، و این می دونی یعنی چی؟ یعنی بزرگترین موفقیت برای من و همسرم، بدون هیچ زور و اجبار و دعوایی و همسرم امروز باور کرده که من در جبهه ی مقابلش نیستم، من تنها دوست دارم که در کنارش باشم و بهش تکیه کنم!
    خیلی حرف زدم، من رو ببخش! اصلا نمی خواستم از خودم بگم، اما تنها هدفم این بود که زن یعنی یه قطب قدرتمند و تغییر در درون تو یعنی موفقیت!
    امیدوارم که موفق باشی!

  8. 3 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    del (سه شنبه 08 تیر 89)

  9. #146
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 27 دی 92 [ 02:28]
    تاریخ عضویت
    1389-2-06
    نوشته ها
    513
    امتیاز
    5,622
    سطح
    48
    Points: 5,622, Level: 48
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 128
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,129

    تشکرشده 1,123 در 399 پست

    Rep Power
    66
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    می می جان
    چه خبر؟
    هستی یا نیستی؟
    نمیدونم چرا وقتی آن میشی اسمت نمیاد تو اعضا آنلاین
    مشکلت چطوره؟بهتر شده وضعیتت؟

  10. کاربر روبرو از پست مفید lvlahtab تشکرکرده است .

    lvlahtab (چهارشنبه 09 تیر 89)

  11. #147
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    142
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    می می عزیزم، کاش می شد و واقعا از ته دلم دوست دارم که این روزها از خودت و کرده هات و تغییراتی که در درون تو و زندگیت به وجود اومده بگی؟ دلم می خواد از خودت بشنوم!
    منتظرتم، پس شروع کن!

  12. کاربر روبرو از پست مفید del تشکرکرده است .

    del (چهارشنبه 09 تیر 89)

  13. #148
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 تیر 89 [ 15:18]
    تاریخ عضویت
    1389-4-09
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    1,932
    سطح
    26
    Points: 1,932, Level: 26
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 68
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    می می عزیز، خیلی بیکاری که میخوای واسه شوهرت نامه به این طولانی ای بنویسی. مردا اصلا حوصله این کارا رو ندارن اگه داشتن دیگه ما زنها هیچ غصه ای نداشتیم. به نظر من بی خیالش خودتو عشق است. یه جور دیگه سرتو گرم کن روی اونم زیاد حساب نکن یعنی اصلا حساب نکن. مثل من. تنهایی از خوشبختیت لذت ببر مثل من. واسه خودت ترانه های عاشقانه بخون مثل من. رو پای خودت وایسا و اصلا بیخیال وابستگی عاطفی شو مثل من.

  14. کاربر روبرو از پست مفید نازنین میترا تشکرکرده است .

    نازنین میترا (پنجشنبه 10 تیر 89)

  15. #149
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 دی 93 [ 13:21]
    تاریخ عضویت
    1388-8-13
    نوشته ها
    302
    امتیاز
    6,606
    سطح
    53
    Points: 6,606, Level: 53
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 144
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    396

    تشکرشده 407 در 170 پست

    Rep Power
    45
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    اولا به دوست عزيم ميترا خانم سلام و خوش آمدگويي ميگم بابت اومدنش تو تايپيک من
    بايد بگم عزيزم نميشه بي خيال شد چون اين زندگي متاهليه و با زندگي مجردي واقعا زمين تا آسمون فرق داره و از طرف ديگه با اينکه با شوهرم دعواهاي بدي هم کرديم نميدونم يه جورايي هم اون و هم زندگيم رو دوست دارم و نميتونم تنها زندگي کنم چون همه چي به اين راحتي نيست،البته خيلي موقع ها دلم تنگ ميشه و ميخوام بي خيال شم ولي نميشه و نبايد به همين راحتي ول کنم بالاخره من متاهل هستم و بايد متعهد باشم و بمونم،بيشتر من تمايل دارم زندگي متاهليم بهتر بشه تا اينکه تنها زندگي کنم......

    و اما دوستان عزيزم سلام وممنونم عزيزانم که به فکر من هستيد و سراغ منو گرفتيد
    راستش اوضاع هم خوب بود و هم بد راستش اعصابم با اين دمدمي مزاج بودن همسرم بهم ميريزه و وسطاي راه واقعا کم ميارم،باور کنيد سخته خيلي سخت،وقتي خانمهاي اطرافم رو ميبينم چه راحت خواسته هاشون رو براي شوهراشون مطرح ميکنن و جواب ميگيرن دلم ميگيره سعي ميکنم انرژي منفي رو از ذهنم دور کنم ولي خوب منم ادمم،چقدر بايد تحمل کنم؟
    خيلي حرفا براي گفتن دارم و مطمئنا باز با حرفام سر درد خواهيد گرفت ولي اگه نگم ميترکم،پس شرمنده اخلاق ورزشيتون:rolleyes:
    تو اين مدت اوايل خوب بود بايد هم خوب ميشد چون مسئله هاي نبود که مطرح بشه و ناراحتي پيش بياد،من امتحان زبانم رو دادم و از قضا با وجود اينکه ماموريت تهران بودم و دوستام همگي افتاده بودن ولي من قبول شدم،شوهرم اولش خيلي حرف ميزد که اگه قبول نشي ديگه نميذارم بري،دوستات همه افتادن و ... از اين جور حرفا خلاصه زد و قبول شدم و بهش هم گفته بودم امتحان سخت بود اون هم تا نتايج بياد خيلي استرس داشت ولي وقتي فهميد قبول شدم باور نميکرد و يه بار ديگه بهش ثابت کردم من تو درس زرنگ بودم و هوشم خوبه خيلي خوشحال شده بود حتي يه بار هم پيش خواهر و برادرش که اومده بودن خونمون اينو گفت که امتحانش سخت بود و دوستاش قبول نشدن ولي مي مي قبول شد(يه بار بهم گفت درسامون سخته و نميدوني با چه مکافاتي دارم امتحانات رو ميدم ولي من قبول نداشتم چون همش چند برگ جزوه داشتن ولي براي خوندن تنبلي ميکرد بهش گفتم:من حاضرم درست رو بخونم و امتحان بدم تا بدوني داري تنبلي ميکني بهش برخورد و گفت:باشه مطمئن باش نميتوني يه سوال رو کامل جواب بدي و قرار شد من دو صفحه رو بخونم و از بين 6 تا سوال سه تا بهم سوال بده من نيم ساعتي اونها رو خوندم و بعد قرار شد 2 ساعت بعد ازم امتحان بگيره تا به قولي تو اين مدت يه مقدار هم فراموشم بشه و نتونم بنويسم ولي از قضا سوالاتش رو کامل نوشته بودم و واقعا تعجب ميکرد که من يادم مونده باشه سولات قلمبه صلمبه رو با جوابهاش حفظ کنم و بفهمم اونهم به اين خوبي، قرار بود اگه من بردم يه ماه ظرفها رو بشوره و از اونجايي که خيلي مطمئن بود قاطعانه قبول کرد و لي بعد امتحان دادن اولش جر زني ميکرد و بهانه که نخير سوالات راحت بود اين که چيزي نبود و از اين حرفها ولي بالاخره قبول کرد دو هفته ظرفها رو بشوره البته قطعانه قبول نکرد من هم اصراري نداشتم چون بيشتر شرط شوخي گونه اي بود و جدي نبود ولي دقت که ميکنم خودش حواسش هست و سعي ميکنه ظرفها رو بشوره البته نه هميشه):D

    دو سه روز پيش خواهر بزرگش که خيلي وقت بود ازمون خبري نميگرفت شب زنگ زد خونمون و احوالپرسي بماند که فقط با همسرم حرف زد و همسرم آخر سر شام دعوتشون کرد و با اصرار که سه شنبه حتما بيايد، من خيلي از کارش ناراحت شدم اول اينکه چرا خواهرش اصلا با من حرف نزد و چرا همسرم اونها رو براي شام دعوت کرد؟چرا اونها ما رو دعوت نميکنند و اين همسرمه که هميشه پيش اونها کوتاه مياد؟بازم طبق معمول وقتي پاي خانوادش اومد خر شد و انگار نه انگار زني هم داره،همش به اين فکر ميکردم چرا براي خريدن يه لباس هي ميگه پول نداريم ولي براي خانواده خودش بايد اينهمه ريخت و پاش کنه؟ما که وظيفه اي نداريم براي من کاري نکردن که من احساس دين کنم ولي همسرم بعدش گفت که خواهر بزرگمه بالاخره چند بار رفتيم خونشون،راستش خسته شدم از اينکه اينهمه همسرم نفهمه و هي براي هر چي بهش بفهمونم که اشتباه ميکنه و آخرش هم نفهمه و طرف خانوادش رو بگيره،بي چاره زنهايي مثل من که همچين همسرايي دارن بي چاره خانوادم،که به من که ميرسه همه چي با حساب و کتابه و اصلا پيشنهادي نميده که بابا بي چاره خانوادت اينهمه رفتيم يه شب دعوتشون کنيم البته من خودم هم تمايلي براي مهموني دادن ندارم،بدم مياد، من بي چاره هم بايد تو خونه جون بکنم هم بيرون که چي دو سه نفر بيان و بخورن و کيف کنن،دعوت هم که ميکنن نه ميشه درست و حسابي خورد و بايد بعدش بلافاصله رفت کمک کرد و شستن ظرف و... نه اينکه بگم خواهر يا جاري ام آدمهاي بدي باشن يا کمکي براي آوردن و بردن و شستن نکردن ولي وقتي رفتن من بي چاره که اونهمه زحمت کشيدم همش هدر ميره و چون يه کم بچه هاشون شيطونن و کمي خونه رو به هم ميريزن و همسرم هيچي نميگه ولي بي چاره خونواده من که وقتي ميان دلشون نمياد که بيان مبادا من تو زحمت بيفتم چه برسه به اينکه چيزي رو بهم بريزن،نميشه هم چيزي به همسرم گفت که سريع ميگه:ببين تو اصلا چشم ديدن خانواده منو نداري،يه بار اومدن خونمون ببين چي کار کردي؟خسته شدم آدم هم اينقدر نفهم و کله خراب و کله شق،انگاري تو عمرش زن نديده،فقط تو حرفاش و کاراش ميگه من وجالبه اعصاب هم نداره که ذره اي چيزي طبق روالي که ميخواد نشه،خلاصه خواهرش رو دعوت کرد و منم مخالفتي نکردم بهش گفتم کنار مبل يه گلدون کمه حيف امتحان داري کاش ميشد براي سه شنبه گل و گلدون ميخريديم که گفت اگه دوست داري فردا(دوشنبه) صبح با خواهرت هماهنگ کن و برو هر جوري رو که دوست داري بخر اول باورم نشد گفتم واقعا گفت:آره،فردا صبح من مرخصي ساعتي گرفتم و با خواهرم بعد از کلي دوندگي گل و گلدون رو گرفتم و چون ماشين دست من بود و البته چون نميتونستم داخل شهر ببرم با آژانس اونها رو آورديم جلوي اداره و من گل و گلدون رو گذاشتم تو ماشين خودمون و خواهر هم با همون ماشين رفت خونشون،بعد از ظهر که رسيدم خونه خيلي ذوق و شوق داشتم و همسرم هم اينو ميديد و خوشحال بود،گلدون و گلها رو درآورديم اما بعد از تموم شدن مدام غر بود که ميزد و البته فحشهاي رکيک که بارم ميکرد،اول ميگفت:گلدون قشنگ نيست و پول رو حروم کردي بعد گلها قشنگ نيست و بعد چرا تعدادشون زياده که ديگه گير داد به اين آخريه و ول کن نبود خيلي عصباني بود که چرا گذاشتم بري بخري؟چرا گذاشتم تنهايي بري بخري؟منم اول هي بهش گفتم بابا اينجوريه خيلي قشنگه چرا بد تا ميکني(بماند که انصافا هم قشنگ بود)هي بهش ميگفتم:بابا همه جا رو زير و رو کردم تا اينها رو با قيمت مناسب گير آوردم ولي قبول نميکرد و وقتي ديدم عصبانيه گفتم: خوب ميگي تعدادش زياده ميرم عوض ميکنم و خلاصه يه کم ناز وادا درآورد تا آروم شد بعد که آروم شد ديد من هي بهش ميگم :من با چه ذوق و شوقي خريده بودم که گفت: اما خوب با همه اين حرفا قشنگه براي اينکه دلت نشکنه،منم گفتم:بعد از اونهمه حرف،واقعا که تو چه جورشي؟ولي خوب معلوم بود هنوز ناراحت بود و اون موضوع تموم شد.
    پريشب سر يه موضوعي که حق با همسرم بود و کوتاهي از من و چيزي بود که من سهل انگاري کرده بودم ناراحت شد و من هم خجالت زده حق رو به اون دادم و بعدش نميدونيد شروع کرد به چه حرفهايي بهم نزدن که:"ديگه از دستت خسته شدم، چقدر سهل انگاري؟ چقدر بي خيالي؟ مگه مردم کارمند نيستن؟آسمون دهن وا کرده فقط تو کارمند شدي و افتادي؟"همه چيز رو قاطي کرد و همش شد انتظارات اون از من انگار نه انگار اون هم آدم اين خونست و بايد تو خونه بهم کمک کنه،همش شد وظيفه من و اون هيچي،داشتم داغ ميکردم از اينکه اينجوري تحقيرم ميکنه،سکوت کردم و هيچي نگفتم و اونجا رو ترک کردم،با خونه و جمع و جور کردنش ور رفتم که تو آشپزخونه بودم که با حالت بچه گانه اي اومد و پشت پرده از گوشه اش ميکشيد کنار و يه چشمي بهم نگاه ميکرد شايد فکر ميکرد دارم گريه ميکنم و نميخواست اوضاع خراب تر بشه يا شايدم خودش فهميده بود زيادي اتيشي شده و نميخواست کش پيدا کنه ولي من باهاش سرد برخورد کردم و بعد شب رفتيم خوابيديم بدون اينکه من چيزي بگم،صبح هم که بهش گفتم خيلي زود داريم ميريم مگه قرار نيست تو رو برسونم و بعد من برم،با عصبانيت گفت:کي گفته قراره تو ماشين رو ببري؟من هيچي نگفتم و تو ماشين هم فقط سکوت کردمو هيچي نگفتم،خوب منم آدمم بايد ناراحتي ام رو ببينه و بدونه که ناراحتم کرده بود،نزديک اداره گفتم:اگه نميخواي دور بزني من همينجا پياده بشم و اين يه ذره رو پياده برم که هيچي نگفت،بهش گفتم:ميري؟داد زد که خوب برو ديگه ،و خواست شروع کنه که خداحافظي کردمو و پياده شدم،تو اداره وقت که کردم بهش زنگ زدم و احوالپرسي که امتحانش رو چه جوري داده بود باهام گرم گرفت،ولي وقتي اومد دنبالم يه کم حالم خوب نبود و صورتم گرفته بود و از يه طرف هم از اينکه مهمون داشتم و مجبور بودم با اين حال بدم به اونها برسم ناراحت بودم تو ماشين بهش گفتم تو اداره هر کاري کردم صبحانه ميلم نکشيد و حالم خوب نبود و که سرش رو تکون داد و هيچي نگفت و عصباني شد منم يه کم سرد باهاش احوالپرسي کردم،تو پارکينگ من پياده شدم تا در رو باز کنم يه کم سفت بود و دير باز کردم و چون حالم خوب نبود قيافه جالبي نداشتم که موقع پياده شدن چند تا فحش بارم کرد که آماده خوري،اونقدر تو خونه مامانت حاضر و آماده خوردي که نميخواي تن به کار بدي،خونه که اومديم ناهار رو آماده کردم و بهش گفتم پاشو بيا ناهارت رو بخور اخم کرده جلوي تلويزيون دراز کشيده بود که گفت نميخورم،يه کم باهاش ور رفتم که پاشو بيا بخور مگه ناهار تو اداره خوردي؟جواب نداد و بهم گفت:برو گم شو بابا،منم اومدم پيشش دراز کشيدم و بعد بلند شد تا جوجه ها رو براي شام آماده بذاره و منم بلند شدم تا بهش کمک کنم ولي نذاشت، باهاش کل کل نکردمو و رفتم تا به خونه و بقيه کارا برسم ،با عصبانيت بهم گفت :برو ناهارت رو بخور گفتم:ميل ندارم براي تو آماده کرده بودم،گفت:صبحانه هم نخوردي و ناهار هم،براي چي؟ بخاطر استرس مهمونه؟ گفتم:نه،ميلم نکشيد،از اونجا من خودم رو به کار مشغول کردم تا باهاش کل کل نکنم بماند که بلند يا آروم مدام بهم بدوبيراه ميگفت و من محلش نميذاشتم،از دستش کلافه بودمو خسته،اونقدر از دستش ناراحت بودم که دلم ميخواست خفش کنم،آخه خيلي ناراحتم ميکرد،داشتم ميز عسلي ها رو پاک ميکردم که با ناراحتي پرسيد:فقط اين مقدار کلم رو ميخواي براي سالاد درست کني؟با سردي که انگار غرق کارم هستم گفتم:نه بقيه اش تو کشوه يخچاله و بعد برگشتم نگاهش کردمو گفتم:الان درست نکني ها زوده،که شروع کرد به داد و بيداد که انگار منتظر بهانه بود:عجب آدم بي شعوريه ها،آخه کو درست کنم؟شيطونه ميگه بزن داغونش کن و بعد به طرفم حمله کرد و نميدونيد چه کتک و چه حرفايي که بهم نزد ،منم بهش ميگفتم:آخه چي شده؟چرا اينجوري ميکني؟ و التماس که آروم باش و عصباني نشو ولي اون عصباني بود و به حرفام گوش نميداد،منو زد و خودش رو هم زد،بهم ميگت:عجب آدمه فريبکاري هستي بخاطر اينکه من فاميلهام ميان از ديروز اوقات تلخي راه انداختي(اين درست نبود و من بخاطر مهموني ناراحت نبودم از اينکه به من اهميت نميداد و سر خود دعوت ميکرد ناراحت بودم آخه با چه عنواني دعوت کرده بود؟اونها که از ما خبري نميگرفتن حالا چون زنگ زدن ما بايد براي شام دعوت ميکرديم؟حس ميکردم داره بهم زور ميگه و نميتونستم مفت خوري رو تحمل کنم ولي نخواسته بودم که دعوا راه بيفته و اين ناراحتيم بخاطر اون نبود)بهش گفتم:فکرت خرابه منکه بخاطر مهموني رفتم شاد و شنگول برا خونه خريد کردم و کلي قسم و آيه ولي اون ميگفت:قسم ميخوري ولي بهش اعتقاد نداري تو ميخواي زهرت رو بريزي،که بعد از اينهمه گذاشت و رفت اتاق خواب و منم نشستم گريه کردمو ناليدم،بعد چند دقيقه رفتم پيشش و بهش گفتم:اگه ميخواي منو باز بزن ولي به هر چي که اعتقاد داري من بخاطر مهمون ها نبود از ديروز هر چي از دهنت در مياد بارم ميکني و بهم توهين ميکني و تحقيرم ميکني و خيلي بي انصافي و بعد با گريه اومدم پذيرايي و مشغول تميز کردن خونه،نيم ساعتي گذشت و اومد و اونهم مشغول شد البته با زير لب غرولند کنان و بد و بيراه گفتن،يه ساعت بعد بهم گفت که:زود باش آماده شو اومدن،گفتم:الان؟خيلي زوده که گفت:الله اکبر،خوب قرار بود زود بيان ببين چه بلايي سر سروصورتش آورده مثل جنازه است،گفتم:بهشون بگو الان ميام و تو حمومم ورفتم تو حموم کمي آرايش کردم تا معلوم نشه،مهمون ها اومدن و باهام پيش اونها حرف ميزد تا معلوم نشه با هم دعوا کرديم مثل حالت عادي البته اگه خيلي ريز ميشدي معلوم ميشد ولي فقط من حس ميکردم که ظاهريه و فقط جهت حفظ آبروه،منم با مهمونها گرم گرفتم ولي خوب ناراحت بودم،شب که رفتن با هم حرف نزديم من بهش گفتم:پا شو بريم بخوابيم گفت:تو برو،من رو مبل نشستم بعد چند دفيفه بلند شد و چراغها رو خاموش کرد و رفت اتاق خواب و البته چراغ اونجا رو روشن گذاشته بود و معلوم بود منتظره من بيام،منم بعد چند دقيقه نشستن تو تاريکي بلند شدم و رفتم،تو جام هي با خودم کلنجار ميرفتم که باهاش حرف بزنم يا نه،چي بهش بگم؟و آخر سر دلم رو زدم به دريا و با خودم گفتم:جهنم بدتر از اين نميشه که ديگه نهايتش کتکه و اگه باهاش حرف نزنم منکه از اداره دوست ندارم زنگ بزنم و اگه نزنم هم بدتر ميشه و اگه هم بمونه ديگه نميتونم حرفام رو بزنم و باز فراموشي و انگار نه انگار اتفاقي افتاده،بهم پشت کرده بود از شونش گرفتمو برگردوندم و بهش گفتم:چرا امروز باهام اينجوري کردي؟چرا ديروز اونجوري کردي؟گفت:بالاخره امروز يا ديروز رو ميگي؟گفتم:هر دوش،بعد شروع کردم به گريه کردن که امانم نميداد،گفتم:چرا با من اينجوري ميکني؟چرا روم دست بلند ميکني؟چرا اين عادتت رو ترک نميکني؟من هر کاري کرده باشم توهين و تحقير و کتک زدنت هيچ جاي توجيه نداره،تا کجا ميخواي ادامه بدي؟چقدر ميخواي اينکار رو انجام بدي؟آخه براي چي؟گفت:تو آدم نميشي،يک سال دارم باهات حرف ميزنم و يه ذره عوض نشدي و خوب منم عوض نميشم،گفتم:خيلي بي انصافي فقط بدي ميبيني و هر کاري بکنم آخر سر آب پاکي رو ميريزي رو دستم؟چرا سر دو سه شاخه گل اضافه خريدن اونجوري توهين کردي،خوب خريدم چه اشکالي داره،منم زنم و خريد کردم،چرا وقتي شبش اشتباهم رو قبول کردم و بحث رو کشش دادي و هر چي توهين و تحقير بود نثارم کردي منکه حق رو به تو دادم و قبول کردم سهل انگاري کردم چرا فقط تو از من انتظار داري من نبايد از تو انتظار داشته باشم؟چرا همش براي من باشه ولي به تو که ميرسه مثلا بهت ميگم:نون بخر،اگه عصباني باشي راحت ميگي به من چه نميخوام بگيرم و به راحتي از بار مسئوليت شونه خالي ميکني ولي به منکه ميرسه نه؟که برگشت و گفت:خيلي بچه اي چه چيزهايي مطرح ميکني؟بهش گفتم:با کارات داغونم ميکني و داغونم کردي ،هر چي ميخواي بهم ميگي؟چرا براي چي؟چرا اينقدر شخصيت منو خورد ميکني؟باورم نميشه که اينکارا رو ميکيني ،اصلا بهت نمياد همچين کارايي بکني،همه حرمتهاي بينمون رو داري از بين ميبري ،زنهاي مردم چيکار ميکنن که اينقدر برا شوهراشون عزيزن ،چرا اينقدر بهم سخت ميگيريکه چرا اينو کردي ؟چرا اينجوري ميکني؟چرا اينو خريدي؟چرا اينجوري؟چرا اونجوري؟ميخوام خودت رو بذاري جاي من و يه هفته مثل خودت بکنم و با اين حساسيتي که داري ببينم چيکار ميکني؟،مطمئن باش کلافه ميشي گفت:من ديونه ام ،من خرم،اون موقع اين خوي حيواني امه که اون موقع ظاهر ميشه،تو زنهاي مردم رو از کجا ديدي گفتم:يعني چي اينهمه دورو برم هستن و ميشينن حرف ميزنن،گفت:حتما تو هم بد ميگي و ميگي شوهرم اينکارا رو ميکنه گفتم:سريع اينجوري برداشت نکن،کسي که شوهرش اينجوري سخت بگيره مياد همش خوبي تعريف کنه؟اون موقع در اينصورت همش که نميتونن شاد باشن بگن بخندن و بالاخره تو رفتارشون تاثير داره،تو خيلي بهم سخت ميگيري گفت:تو هم با حرف نزدنت بي احترامي ميکني من به حرف نزدنت حساسم و اينجوري ميخواي نشون بدي که محل سگ هم بهم نميذاري و برات مهم نيست ،قيافه تو که ميبينم که توهم ميره اعصابم خورد ميشه ،نکن من بدم مياد،گفتم:چيکار کنم باهات دهن به دهن بشم؟گفت:نه خوب معذرت خواهي کن،گفتم:براي هر چي که نميشه معذرت خواهي کرد،ديروز چرا چي شده بود که من معذرت خواهي کنم؟گفت:برام قيافه ميگيري و من عصباني ميشم،گفتم:يعني چي خوب چند بار بهت بگم منم آدمم منم ناراحت ميشم،خوب قيافه بگيرم چه اشکالي داره غريبه که نيستم زنتم ،خوب ميخوام برات قيافه بگيرم چي ميشه؟تو هم ناز منو بخر مگه چه اشکالي داره؟هيچي نگفت:زير لب غر غر کرد و بعد دوباره يه کم با هم حرف زديمو اون هم هي روش رو برميگردوند و من هي ميپريدم روش که تو نبايد بخوابي چطور ميتوني بخوابي و عذاب وجدان نداري ؟من نميتونم بخوابم تو هم نبايد بخوابي،گفت:بابا دلت برا خودت به رحم بياد ببين چه جوري شدي مثل مرده هاي متحرک شدي،گفتم:من خوب هستم،ميخندم و هيچي مثل کارا و حرفات منو ناراحتم نميکنه و من رو به اين روز نميندازه هيچي نگفت و بعد بلند شد رفت آب خورد و براي منم آورد و بعد خوابيديم،امروز هم بهش زنگ نزدم ساعت 11:30 صبح بود که بهم زنگ زد و گفت:زنگ نزدي بگي قهرم گفتم نخير جلسه بودمو يه يک ربعي ميشه اومدم گفت:پس چرا بهم نگفتي داري ميري گفتم:خودم هم نميدونستم،اومدن گفتن و بايد سريع ميرفتم ادره.... و گرنه خيلي دير شده بود،تو چرا زنگ نزدي يعني اينکه نشون بدي قهري؟لوس شد و گفت:آره و بعد دوباره مثل موقع هايي که با هم خوبيم باهام حرف زد.

    ادامه داره...

  16. کاربر روبرو از پست مفید مي مي تشکرکرده است .

    مي مي (پنجشنبه 10 تیر 89)

  17. #150
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 21 آذر 89 [ 09:45]
    تاریخ عضویت
    1389-2-18
    نوشته ها
    117
    امتیاز
    2,270
    سطح
    28
    Points: 2,270, Level: 28
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    137

    تشکرشده 139 در 78 پست

    Rep Power
    26
    Array

    RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)

    اولا تبريكات صميمانه ي ما رو بابت قبولي بپذيريد
    بعد جند تا نكته
    اولا مي مي جان همسرت دوست داره اينو از صميم قلبت باور كن
    ثانيا مشاور مي گفت زبان بدنيت ضعيفه ،همسرتم با يه نعبير ديگه مي گفت برام قيافه مي گيري به نظرم يه خورده بيشتر سعي كن شادتر خودتو نشون بدي باور كن خيلي سخت نيست
    ثالثا حالا كه مي بيني به فاميلاش حساسه وقتي مواقع دعوت از اونا ميشه كمتر حساس باش تا اين حساسيته شوهرتون كمتر بشه

    بعد كتابايي كه وقتي طرف آدم با خصوصيت مثل همسرتون هست رو مطالعه كن ببينين كه موقع دشنام دادن اون چه عكس العملي مناسبه خود شما هم فكر كن ببين در اين مواقع دعوا كجا چه برخوردي داشتي بهتر از اين حالت اومده بيرون
    خودم به شخصه اعتقاد دارم هر آدمي قلق خودشو داره و روزي كه آدم اين قلقه طرفشو بفهمه زندگي گلستان ميشه
    پس آروم باشو صبور حتما حتما با بررسي رفتارهاي خودتون و شوهرتون قلق ايشون رو مي فهمين

  18. کاربر روبرو از پست مفید نعمت يعني ما تشکرکرده است .

    نعمت يعني ما (پنجشنبه 10 تیر 89)


 
صفحه 15 از 29 نخستنخست ... 5678910111213141516171819202122232425 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: شنبه 07 بهمن 96, 00:37
  2. پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: سه شنبه 04 فروردین 94, 19:00
  3. چرا همه دوستام باهام قهر میکنند؟
    توسط کیت کت در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: شنبه 16 اسفند 93, 19:33
  4. دوستان کمک یه مشاور میخوام برا دوستام معتاد به استمناء (جلق) شدن
    توسط infodltube در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: سه شنبه 10 اردیبهشت 92, 00:07
  5. من و دوستام
    توسط بالهای صداقت در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: پنجشنبه 06 آبان 89, 12:39

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.