روزی دوستی از طبیعت گفت و از عظمت کوه ، و آتشفشان ، رود ، زمین لرزه و اینکه از اینها چه میشه فهمید ، و بعد از پاکی زندگی در روستا و....
در جوابش دو شعر گونه نوشتم ( اردیبهشت 1382 ) که اولیش رو در این پست تقدیم می کنم و دومیش را در فرصتی دیگر .
چه می فهمی ؟....
پرسید از عظمت کوه چه می فهمی ؟
گفتم چیزی نمی فهمم اما ......
کوه را و به کوه زدن را دوست دارم
و عمریست در درک راز این کشش عجز دارم
حتی ، خواب کودکیم نیز با کوه قرابتی داشته ،
بارها و بارها بر فراز آن پروازها داشته
همیشه ،
عطش یک سفر غریبانه را ،
در فروغ یک سیر دلیرانه را ،
به رؤیای گشتی در عظمت کوه سیراب کرده ام .
[
]
تنهایی،
به کوه زدن ،
بالا رفتن ،
لحظه ای بر صخره ای نشستن ،
رد جویبار را نظر کردن ،
با صدای آب به اعماق اندیشه سفر کردن ،
]
این همه را دوست داشته ام .
و همیشگی این رؤیای سبز و خلوت ،
در تنهائی و غربت
با همدمی آب و آسمان ،
در نگاه سکوت و حیرت.... .
تا اینکه .....
روزی احساسی آمدو گفت :
که در این خلوت غریب ، کسی هست !
نگاه کن که به کجاست ؟!
بی باور،
در جستجوی اطراف ،
دیدم آری ،
جلوترها تنهای دیگری هست !
به خود گفتم:
عابری است به تفرج آمده ،
مرا بایسته که به راه خود باشم ،
پی کار خود گیرم ، راز دار خود باشم .
که دیدم !
ایستاده و نظری سوی من دارد ،
در پی نظرش به گره نگاهی ،
خواندم که در خاموشی گفت :
"همدردی" هستم در پی آشنایی .
باورم نمی شد !
در این وسعت عظیم و پر شکن ،
در این کوه پر راز و سخن ،
کس دیگری باشد که بداند ،
پای به تاول نشسته ،
لب از خشکی سکوت تبخال بسته ، ...
یعنی چه ... !!
بداند ،معنای اشتیاق رفتن و نماندن را !
بفمد راز تبسم نهان را !
و تولد عشق پنهان را ...!
خوانده باشد غزل تنهایی را،
بداند لهجه آشنایی را ،
از وسعت دریا ،
انعکاس عظمت صبر دیده باشد ،
دل به دریا زده به عمق صبوری رسیده باشد ،
از برگ درختان سبز ،
گل محبت را ،
در سیزینه یک نگاه عمیق ، چیده باشد .
خوانده باشد از موج دریا ،
راز بیقرار انتظار ،
از زبانه آتش ،
شعله غربتی تبدار ،
دیده باشد در خاکستر چوبی سوخته ،
سوخته دلی را ،
و از تشر ابر سیاه ،
بارش فروخورده بغضی را ،
تحصیل کرده باشد ،
از شکوه آبشار سر به زیر ،
ابهت چاه را
و از جوشش آتشفشان ،
غضب بر نفس داعی به گناه را
واز لرزش پوست زمین ،
تحول راندن هرچه غیر خدا را .
در پی گردش ماه و ستاره ببیند ،
عشق راروشنایی معنایی .
یافته باشد وصل را،
در تمنا از خالق وحدانیت .
و چو یافت آشنای بی نشان را ،
به او نشان دهد اوج سکوت محبت را ،
و سپس ،
دستی به اطمینان به سوی او روان کرده ،
بخواندش که بیاید ، تا با دستان گره کرده ،
همنوا شوند ، سرود وحدت را ،
دل یک دله کرده ،
بپویند باقی مانده مسیر حرکت را ،
اما .....
در بستر این رؤیای سبز ،
بر کمرکش کوه بلند ،
در پی گره یک نگاه ،
باورم شد کسی هست ،
که با من هم غربت باشد .
دست اوست روان تا با گره دستان ،
با پروازی از عمق جان ،
روانه شویم از کوه به آسمان .
اینک در رؤیای سبز این روزان ،
این دست روان ،
مانده بی گره دستان
تا .......!
*****
براستی از عظمت کوه ،
دیگر چه می توان فهمید ؟!!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)