با سلام خدمت تمام دوستان عزیزم ممنونتون میشم اگه منو برای ادامه رابطه ام راهنمایی کنید.
من یه دختر 22 ساله ام (دانشجوی کارشناسی با کار پاره وقت) که سه سال پیش با دوستم(26ساله فوق دیپلم و شاغل) در محل کارش آشنا شدم یکی دو ساعت باهم صحبت کردیم بعد اون شماره تماسش داد و ازم قول گرفت باهاش تماس بگیرم منم گفتم قول نمیدم چون دلیل خاصی برای تماس گرفتن ندارم.گذشت بعد از یه مدت من باهاش تماس گرفتم پسر بدی به نظر نمییومد ماهی یک بار بهش زنگ میزدم و اون اجازه نداشت تماس بگیره همدیگرو هم اصلا نمیدیدیم رابطه مون خیلی رسمی و مودبانه بود(البته من توی اکثر رابطه هام با طرفم دیر صمیمی میشم چون ترجیح میدم اول خوب بشناسمش بعد از احساسات وصمیمیتم مایه بزارم در ضمن چون خانواده ام یه مقدار حساس هستن باید یه شناخت نسبی ازوضعیت خوانوادگی و فرهنگی طرفم هم داشته باشم) بعد از هشت ماه دیگه من تماس نگرفتم چون به نظرم خیلی کسل کننده میومد وهمدیگرو هم نمیدیدیم یعنی موضوعش هیچوقت مطرح نشد چیز زیادی هم راجع به خوانواده اش نمیدونستم اونم چیزی از من نمی پرسید بعد از دو ماه با اینکه بهش اجازه نداده بودم خودش تماس گرفت و گفت که دلش تنگ شده بوده و منتظر تماس من بوده منم بهش گفتم این سبک رابطه رو نمیپسندم و بیشتر به خاطر عدم شناخت و اعتماد و سن کمش دوست ندارم ادامه بدم(چون من شهرری ام و اون غرب یعنی اگه چیزیزیم میگفت باور کردنش برام خیلی منطقی نبود) رابطه مون قطع شد منم فقط دو بارتولدش ویه بارسال نو از طریق پیامک بهش تبریک گفتم(فکر نکنید مرض داشتم چون یکی از علایق من اینه که هیچوقت تولد دوست وآشناها رو فراموش نمیکنم و از تبریک گفتنش لذت میبرم)
منم با شخص خاصی رابطه نداشتم یعنی موردش پیش اومد اما چون همکلاسم بود و کم سن یا مثلا دوستیش به قصد ازدواج بود و من میدونستم خوانواده ام اون شخص نمیپسندن قبول نکردم و چون ذهنیت خوبی هم راجع به ازدواج ندارم و نمیتونم یکسری کلیت هاش رو قبول کنم علیرغم موقعیت مطلوبم ازدواج نکردم . یه جورایی میشه گفت خودمم و تنهاییم که ازش لذت میبرم دوست داشتم ودارم اگه قراره باپسری رابطه داشته باشم یا ازدواج بکنم طرفم حداقل 7یا8 سال از خودم بزرگتر باشه واز لحاظ فضای فکری یه جور روشنگری داشته باشه یعنی زندگیش و فکرش فقط روزمره گیها نباشه باعث ارتقا سطح فکریت بشه ذهنت متعالی بکنه، حداقل لیسانس داشته باشه موقعیت مالیش یا عنوان خاص کاریش برام مهم نبود چون خواهر و برادرام همشون تحصیل کردن تحصیلات براشون تو ازدواج یا دوستی یه جورایی خیلی مهمه و گاهی منوبه خاطر خواستگار دیپلمه یا فوق دیپلم مسخره میکنن .منم به خاطر همین مسایل و اولویت هام(اول درسم و بعد کار و استقلال مالی و بعدش ازدواج)دنبال رابطه خاصی نمیگشتم ام همیشه تو زندگیم دنبال تنوع بودم و راستش یه جورایی دیگه کسل شده بودم حتی کیفیت کارم هم داشت یه جورایی از بی انگیزه گی میومد پایین....
سرم به کارام گرم بود رابطه ام با خوانواده ام بد نیست اما خیلی هم صمیمی نیستم وقتی با والدینم راجع به جریان خاصی حرف میزنم آخرش میگن ما نمیدونیم تو کجا وچه جوری بزرگ شدی که این جوری فکر میکنی انگار بابات دکتر مصدق یا شریعتی بوده ومامانت خانم فلانی و... عادت ندارم درباره مسایل شخصیم توی دانشگاه یا محیط کار و حتی پیشنهادهای ازدواج آشناها با هاشون صحبت کنم چون به نظرم یک سری چیزا فقط و فقط شخصی و خصوصی هستن و در ضمن منم میدونم طرز برخورد خوانواده ام چه جوری خواهد بود، اوناهم خیلی مشوقمم نیستن مثلا هرسال بهم میگن دوباره کنکور بده و رشته فنی بخون منم دیگه خیلی ذوق درس خوندن ندارم....با دوستام و همکارام خیلی خوبم مثلا دوستام حتی خصوصی ترین مسایل و رابطه هاشون با دوست پسراشون بهم میگن اما من نه. اونا حتی گمون هم نمیکنن که من دوست پسر داشته باشم.
در این بین بعد از یک سال ونیم اون آقا تماس گرفت منم خیلی رسمی وجدی برخورد کردم و دلیل تماس گرفتنش اونم بعد از یک سال ونیم پرسیدم اونم گفت با اینکه میدونسته هیچ وقت تماس نمیگیرم اما نمیدونه چه جوری همش منتظر تماس من بوده، دوست داشته با من صحبت کنه ،از رابطه اش با دختر های دیگه لذت نمیبرده ،من یه جورایی با اونا فرق دارم ودلش برام تنگ میشده منم خیلی حرفاش باور نکردم گفتم پنج تا انگشت های دستت هم شبیه هم نیستن چه برسه به آدما و ممکن اون دخترا به خاطر سن وسالشون ،عدم بلوغ رفتاری یا اجتماعیشون و شایدم رفتارای نامناسب تو باعث شده بوده که باهم کنار نیاین که البته اون گفت دخترا دوست داشتن اما من مایل نبودم.چند بار دیگه هم تماس گرفت نحوه صحبت کردنمون هیچ فرقی نکرده بود، اونم با توجه به آخرین بار و حرف های گذشته من درباره خودش ،کارش و خوانواده اش بیشتر توضیح داد و از من و خوانواده ام پرسید با اینکه من بیشتر وقتا گوشیم خاموش بود اما هر وقت فرصت میکرد تماس میگرفت.
من میدونستم از رابطه ام چی میخوام خوب اونم شبیه اون شخص مورد نظرم نبود در ضمن هیچوقتم تو رابطه دوستیم دنبال ازدواج نبود م چون به نظرم شناختی که آدم به دست میاره یه جور شناخت کاذبه وباعث میشه یه جور انتخاب نامناسب بکنی که متعاقبش باید بهای گزافی بپردازی .منم راجع به باید و نبایدها و انتظارات دوستیمون بهش گفتم دست بردار نبود قبول کرد که هر وقت هر کدوممون شرایطش نداشتیم بدون حاشیه و درگیر کردن دیگران رابطمونو قطع کنیم یه جورایی دوستیمون صرف سرگرمی بود و قرار شد 7یا 8 ماه بیشتر نباشه، منم دوست نداشتم که رابطمون خیلی عاطفی بشه و بعدش بهش وابسته بشم اما اون دوست داشت بیشتر تماس بگیره و صمیمی تر باشیم. بعد ازدوماه (اکثرا گوشیم خاموش بود چون محل کارم روم فشار زیاد بود اعصابم بهم میریخت و اگه باهاش صحبت میکردم حرفمون میشد)باهم بحثمون شد وگفت که دوست نداره ادامه بده البته تقصیر من بود بعد از چند روز من تماس گرفتم و عذر خواهی کردم اونم گفت که دوست داره با هم راحتتر حرف بزنیم واینقدر خشک وبی احساس باهاش رفتار نکنم و بیشتر تحویلش بگیرم، اومده بود تهران به شوخی گفتم میخوای بیام ببینمت اونم جدی گرفت بعد از کلی بحث بالاخره راضیم کرد، رفتارش خیلی مهربون تر شد و خیلی خوشحال بود که داشتم میرفتم ببینمش چون قبلا با یکی از دوستاش گرفته بودنش راضی نشد بریم بیرون نمیدونم چی شد با اینکه بهش اعتماد نداشتم با هم رفتیم خونه دوستش 2ساعت نشستیم و حرف زدیم خیلی دوست داشت بغلم کنه وببوسدم اما من قبول نکردم با هم حرفمون شد وخیلی ناراحت شدم از اینکه بهش اعتماد کرده بودم اونم کلی معذرت خواست و اظهار پشیمونی کرد(گفت که دیگه تکرار نمیکنه چون فکر کرده بوده منم شبیه دوست دخترای دوستاش اهل همه چی هستم وتا یه دختر نخواد یه پسرهیچ کاری نمیتونه باهاش بکنه) بهم پیشنهاد ازدواج داد چون معتقد بود که خوب باهم کنار میایم منم گفتم رابطمون فقط صرف سرگرمی و کوتاه مدته بعدشم شرایطمون بهم نمیخوره و خوانواده من هیچوقت قبول نمیکنن خداییشم راست گفتم نه اینکه مشکلی داشته باشه اما خوب اونا به خاطر تحصیلاتش وکارش نمیپسندنش وهیچ وقت دیگه ای حرفش پیش نیومد منم خیلی باورش نکردم این احتمال دادم که میخواسته سر کارم بزاره یه چیزی مثل ترفند های پسرا تو رابطه هاشون آخه زیادی غیر منطقی و احساسی به نظر میومد.
الان 7ماه میگذره خیلی باهم صمیمی شدیم همدیگرو درک میکنیم البته من اونو بیشتر میفهمم بیشتر چیزاش برام میگه اما من نه زیاد حتی اگه خواهش کنه .از طریق حرفاش نه تنها با خوانواده اش بلکه با دوستاشم آشناشدم چند بار با هم حرفمون شد اما دوباره آشتی کردیم هیچ کدوممون طاقت دلتنگی نداشتیم، اون فقط چون قول داده بود بدون بحث قطع رابطه رو قبول میکرد، منم چون میدونستم به خاطر رفتارام دارم داغونش میکنم به خواست خودم رابطه رو قطع میکردم اما میدیدی بعد از چند ساعت تماس میگرفتم و عذرخواهی میکردم، اونم همیشه بهم فرصت گفتگو و رجوع میداد یا اینکه فرداش اون تماس میگرفت میگفت با اینکه دیونه اش میکنم و زبون خیلی تندی دارم اما دوست داره رابطه اش با من ادامه پیدا کنه و منو با تمام دیوونه بازیام دوست داره،با وجود پسر بودن وغرورش بازم نمیتونه ولم کنه و دوست نداره با دخترای دیگه بگرده.
حقیقتش منم به خاطر جریان خواستگاری که برام پیش اومد و رفتار غیر قابل باور والدینم خیلی بهم ریختم تا دو سه ماه اصلا باهاشون حرف نزدم، انگار که عزیزترین کسای زندگیت مهر بطلان به تمام باورهاوارزش های زندگیت زده باشن ،انگار یه جورایی پوست دوباره بخوای بندازی خیلی برام سخت بود راجع بش با کسی حرف نمیزدم اما به خاطر خلا شدیدی که حس میکردم با دوستم تماس میگرفتم اونم با مهربونی با اینکه خسته بود یا کار داشت برام وقت میذاشت و برام صحبت میکرد چون دوست نداشتم صدای جر و بحث والدینم بشنوم و اونا هم خودشون فهمیده بودن که اشتباه کردن جریان به دوستم نگفتم فقط گفتم که چون یه جور جایگزین عاطفی بوده اینقد باهاش انس گرفتم بالاخره وابستگی هم پیش اومد تماس های مکرر و طولانی. دوبار دیگه رفتم دیدمش اولش خیلی خوب بود با اینکه قول میداد اما بازم نمیتونستم بهش اعتماد کنم و طول میکشید تا یخم آب بشه اونم با اینکه خیلی دوست داشت بغلم کنه و ببوسدم خودش کنترل میکرد (منم بهش گفتم هر کسی برای خودش ارزش ها باورهای خاصی داره اگه قراره اون کارو انجام بدم ترجیح میدم اون فرد واقعا ارزشش داشته باشه و اولین وآخرین شخص خاص زندگیم باشه )دلش میخواست باهاش راحتتر باشم اما به نظر من این کارا ولنگاری بود نه راحتی چند ساعت همو میدیدیم و حرف میزدیم اما موقع خداحافظی همش ازم میخواست یه خرده بیشتر بمونم بعدشم کلی پریشون و ناراحت میشد میگفت دست خودش نیست چون دلش تنگ میشه.
علی رغم رابطه نسبتا خوبمون بعد از هفت هشت ماه بهش یادآوری کردم که هیچ برنامه خاصی برای ادامه رابطمون ندارم و زیادی بهم وابسته شدیم و من دوست دارم دوباره تنها باشم، اون قبول نکرد و گفت موقعیتش داره اما دوست نداره با دخترای دیگه بگرده چون نمیتونه به سالم بودنشون اعتماد کنه، رابطه اش با من براش آرامش بخش و ارضاش میکنه، وقتی پیشش هستم از بودن با دختر پاکی مثل من لذت میبره و از این جور حرفا تا حدی باورش کردم اما به نظرم زیادی چاشنی احساس قاطی داشت، بعد بحث کردن نه یکسال اون نه سه ماه من قرار شد 6ماه دیگه هم ادامه بدیم، نمیگم بدم میاد اما خوب سرگرمی هم حد واندازه ای داره تازه اونم که از لحاظ فکری شبیه شخص ایده آل من نیست و از همم خیلی دوریم منم چون میدونم خوانواده ام اونو نمیپسندن(در ضمن هم باور نمیکنن که رابطه مون دوستی صرف باشه چون ازدواج بر پایه دوستی توی خونه ما مرسوم هست وممکنه فکر کنن به خاطر اون به دیگران جواب رد میدم) تا حالا درباره دوستم و رابطه مون چیزی بهشون نگفتم (البته اون با خوانواده اش مشکلی نداره)به نظرم ادامه دادنش چیز لوث وغیرمعقولی میاد ،انگار که اونو بازیچه کرده باشم یا از لحاظ احساسی بهش خیانت کرده باشم از طرفی حسش نسبت به من کاملا طبیعیه مثل بقیه دخترا و پسرا زیادی عاطفی و عاری ازتعقل.( برخلاف من اون نسبت به من یه جور حس مالکیت پیدا کرده و نسبت به رابطه هام حسادت میورزه) نمیدونم چیکار بکنم ،چه جوری توجیحش کنم ادامه دادنش معقول تره یا ندادنش.؟؟!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)