[/size]با درود بر يكايك هموطنان
دوستان و بزرگان من
من دانش اموز پيش دانشگاهي رشته رياضي هستم كار من برعكس شده اكثريت با ورود به دبيرستان و اغاز سال سوم وپيش دانشگاهي شروع به درس خواندن ميكنند اما من دانش اموز ساعي بودم تا قبل از 2سال پيش يعني قبل سوم دبيرستان ...
هميشه علاقه من صرفا مطالعه كتاب هاي ديگر بود همين حالا ميتوانم در بحث هاي فلسفي -سياسي-اقتصادي-تاريخي -جنگ افزاري(سر اين علاقه ام با توجه به دختر بودنم بسيار زجر كشيدم!) -نجومي و...شركت كنم البته هيچكدام را تا انتها البته اگر انتهايي برايشان باشد نرفتم اما هميشه دنبال يادگيري بودم و تا ان حد كه مايل بودم پيش رفتم
و درسم را هم در كنار اين ها ميخواندم نه اين ها را در كنار درسم!مقصودم اين است هميشه علايق كناري من ارجحيت بر انچه كه رايج است كه وظيفه دانش اموز درس خواندن است داشتند.
در 2سال اخير هم ان حس دوگانگي و پارادوكس انساني بر من چيره شد و من ميان اقيانوسي از ناشناخته هاي جهان غرق شدم و هم اينك خودم را روي چوبه سبكي بر سطح اين اقيانوس حس ميكنم كه دير يا زود ان هم از دستم خواهد رفت و من ميمانم و اين حس مستغرق شدن در اين ميان.اين ندانستن ها اين اعتقادات اين نداشتن ازادي هموطنانم و ديدن اين همه رنج و...من را ازار ميدهد تاجائي كه از شدت ناراحتي بيماري هاي روانيم بر جسمم ظاهر ميشد نميخواهم راجع بهشان صحبت كنم.
حرف من از اين همه حرف هاي گسسته اين است كه حالا ميبينم كه ان همه تحقيق و...نمي تواند يك درصد برايم در كنكور امتياز بياورد البته اين واضح بود و ميدانستم كه چنين خواهد شد من مانند شخص مستي كه در ميان مستي گاه هشيار ميشود اما واكنشش بسيار كند است شده ام. انساني هم نيستم كه اگر نتيجه از اين قبيل كارها مانند كنكور و..نگيرم مجدد سالي ديگر را برايش وقت بگذارم فكر ميكنم اگر در اين برهه موفق نشوم خيلي راحت ترديوانه تر !خواهم شد .
من خود را انساني كاملا ديوانه ميدانم و از اين رو پي به ديوانگي خود بردم كه تا چشم باز كردم همگان را ديوانه ديدم حال هرديوانه اي در مسلكي بود بود تفاوتي نمي كرد اما به خود گفتم نمي شود همگان ديوانه باشند و من عاقل پس گفتم خود ديوانه ام اما متاسفانه انقدر عاقل مي نمايم كه انتظار ديوانه اي كه مصطلح است از من نمي رود و اين باز خود تناقضي است بر اين زندگي ننگين من ...
اين هم يكي از امراض ديگر من است كه مدام موضوع اصلي را گم ميكنم در راه فرعي ميروم حرف اصليم اين است:
من نميدانم چطور اين كتاب ها را بخوانم چطور چطور حس بدي دارم البته ميدانم كه اين احساسات كاملا شايع است در بين دانش اموزان اما بيچارگي من اين است كه بايد اشك بريزم بر سر ناتواني وجوديم كه چراهاي اصلي عالم را نمي فهمم از اين طرف هم بايد كنكوري بدهم كه از ان تنفر دارم وضعيت بدي است
من فقط يك خواهش دارم
[size=x-large]كمكم كنيد
خواهش ميكنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)