به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 18 از 42 نخستنخست ... 891011121314151617181920212223242526272838 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 413
  1. #171
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 بهمن 90 [ 14:24]
    تاریخ عضویت
    1387-5-17
    نوشته ها
    253
    امتیاز
    5,546
    سطح
    47
    Points: 5,546, Level: 47
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 4
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    56

    تشکرشده 58 در 39 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
    یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
    پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
    صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
    سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
    نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
    پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
    برای همین مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی کار را تمام کرد.
    اوصاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
    صاحب کار برای دریافت کلید آخرین کار به آنجا آمد.
    زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
    نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
    در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری تهیه می کرد و تمام مهارتی که داشت برای ساخت آن بکار می برد.
    یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

  2. #172
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 مهر 89 [ 16:10]
    تاریخ عضویت
    1387-1-19
    نوشته ها
    1,801
    امتیاز
    13,034
    سطح
    74
    Points: 13,034, Level: 74
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 216
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    954

    تشکرشده 992 در 530 پست

    Rep Power
    198
    Array

    فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    با من سخن بگو

    امروز صبح وقتی از خواب برخاستی تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف خواهی زد،فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.
    هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی، می دانستم که می توانی چند دقیقه ای توقف کرده و به من سلام کنی، اما تو خیلی سرگرم بودی.
    فکر می کردم که می خواهی با من سخن بگویی، اما تو به سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی.
    من با صبر و شکیبایی، در تمام مدت روز تو را نگاه می کردم و تو آنقدر مشغول بودی که به من چیزی نگفتی.
    موقع خوردن ناهار متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من حرف می زنند،اما تو چنین کاری نکردی.باز هم زمان باقی است و امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی.به خانه رفتی و به نظر می رسید که کارهای زیادی برای انجام دادن داری.
    هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای.بعد از گفتن شب بخیر به خانواده سریعا به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست،شاید نمی دانستی من همیشه آنجا با تو هستم.من ، بیش از آنکه تو بدانی، صبر پیشه کردم ، من حتی می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی.
    من ، به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی. چقدر مکالمه یک طرفه و یکجانبه سخت است!!!!
    بسیار خوب، تو یکبار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یکبار دیگر فقط برای عشق به تو منتظر خواهم ماند. به این امید که امروز مقداری از وقتت را به من اختصاص دهی، روز خوبی داشته باشی .

    "دوست تو،خدا"

  3. کاربر روبرو از پست مفید دانه تشکرکرده است .

    دانه (چهارشنبه 10 تیر 88)

  4. #173
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 بهمن 89 [ 14:01]
    تاریخ عضویت
    1387-6-24
    نوشته ها
    31
    امتیاز
    3,464
    سطح
    36
    Points: 3,464, Level: 36
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 36
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 3 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    ساحل و صدف


    مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
    - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
    - این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
    - دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
    مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:"برای این یکی اوضاع فرق کرد."

  5. #174
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 خرداد 00 [ 00:30]
    تاریخ عضویت
    1387-6-17
    محل سکونت
    سنندج
    نوشته ها
    2,798
    امتیاز
    71,961
    سطح
    100
    Points: 71,961, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran50000 Experience PointsSocialTagger First Class
    تشکرها
    9,001

    تشکرشده 10,163 در 2,191 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

    لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

    در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

    خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

    مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و

    در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش

    را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

    در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

    مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،

    از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

    مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

    ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

    در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

    مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

    مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

    مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

    مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

    شیطان در ادامه توضیح می دهد:

    ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

    وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

    خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

    و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

    به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر

    باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.!!!!

    بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

    ----------------------

    کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

    چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

    دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

    این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.



    ستایش خدایی را است بلند مرتبه
    -------------------------
    http://www.mahabad888.blogfa.com/post-3786.aspx
    سکوت سرشار از ناگفته‌هاست
    _____________________________

    مجله علم ورزش

  6. #175
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 خرداد 00 [ 00:30]
    تاریخ عضویت
    1387-6-17
    محل سکونت
    سنندج
    نوشته ها
    2,798
    امتیاز
    71,961
    سطح
    100
    Points: 71,961, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran50000 Experience PointsSocialTagger First Class
    تشکرها
    9,001

    تشکرشده 10,163 در 2,191 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    چهار شمع به آرامی می‌سوختند و با هم گفتگو می‌کردند
    محيط به قدری آرام بود که گفتگوی شمع‌ها شنيده می‌شد


    اولين شمع می‌گفت: من «دوستی» هستم اما هيچکس نمی‌تواند مرا شعله‌ور نگاه دارد و من ناگزير خاموش خواهم شد.
    شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد و خاموش گشت.

    شمع دوم می‌گفت: من «ايمان» هستم اما اغلب سست می‌گردم و خيلی پايدار نيستم
    در همين زمان نسيمی آرام وزيدن گرفت و او را خاموش کرد.

    شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد: من «عشق» هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می‌گذارند و اهميت مرا درک نمی‌کنند. آنها حتی فراموش می‌کنند که به نزديکان خود عشق بورزند!
    و بی درنگ از سوختن باز ايستاد!

    در همين لحظه کودکی وارد اتاق شد. چشمش به شمع‌های خاموش افتاد و گفت: شما چرا نمی‌سوزيد! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانيد؟
    و ناگهان به گريه افتاد

    با گريه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت: نگران نباش! تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمع‌های ديگر را روشن خواهم کرد.
    من اميد هستم.
    کودک، با چشم‌هائی که از شادی .می‌درخشيدند، شمع اميد را در دست گرفت و دوستی، ايمان و عشق را شعله‌ور ساخت.
    -----------------------------
    شمع ”اميد“ زندگی شما هرگز خاموش نگردد تا هميشه آکنده از ”دوستی، ايمان و عشق“ باشيد
    سکوت سرشار از ناگفته‌هاست
    _____________________________

    مجله علم ورزش

  7. #176
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 13 بهمن 91 [ 23:57]
    تاریخ عضویت
    1387-2-21
    نوشته ها
    582
    امتیاز
    6,583
    سطح
    53
    Points: 6,583, Level: 53
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 167
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    564

    تشکرشده 574 در 212 پست

    Rep Power
    75
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    این متن مربوط به کیوانه:
    "کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

    چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

    دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

    این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید."

    این داستان و نتیجه گیری فوق العاده ای بود!

  8. #177
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 26 مهر 91 [ 01:57]
    تاریخ عضویت
    1387-10-27
    نوشته ها
    133
    امتیاز
    3,746
    سطح
    38
    Points: 3,746, Level: 38
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    88

    تشکرشده 93 در 40 پست

    Rep Power
    29
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
    مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

    هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
    ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم, کمی با کفش های او راه بروم.(دکتر شریعتی)

  9. #178
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 دی 88 [ 10:51]
    تاریخ عضویت
    1387-11-26
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    3,452
    سطح
    36
    Points: 3,452, Level: 36
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 3 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: یادداشتی از طرف خدا !!!

    مردي با خود زمزمه كرد خدايا با من حرف بزن
    يك سار شروع به خواندن كرد
    اما مرد نشنيد
    فرياد برآورد: خدايا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غريد
    اما مرد گوش نكرد
    مرد به اطراف خود نگاه كرد و گفت: خدايا بگذار تو را ببينم
    ستاره‌اي درخشيد
    اما مرد نديد
    مرد فرياد كشيد: يك معجزه به من نشان بده. نوزادي متولد شد
    اما مرد توجهي نكرد
    پس مرد در نهايت ياس فرياد زد: خدايا لمس كن و بگذار بدانم كه اينجا حضور داري
    در همين زمان خداوند پايين آمد و مرد را لمس كرد
    اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد

  10. #179
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 تیر 88 [ 17:33]
    تاریخ عضویت
    1387-8-24
    نوشته ها
    80
    امتیاز
    5,132
    سطح
    45
    Points: 5,132, Level: 45
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    26

    تشکرشده 29 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    جاشوا بل !

    جاشوا بل :

    دریک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
    این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

    سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

    یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

    چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

    کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

    در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

    هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان جاشوا بل یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

    جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون،برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

    این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.

    نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟

    یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
    اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟




    منبع :payampersa.ir

  11. #180
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 خرداد 00 [ 00:30]
    تاریخ عضویت
    1387-6-17
    محل سکونت
    سنندج
    نوشته ها
    2,798
    امتیاز
    71,961
    سطح
    100
    Points: 71,961, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran50000 Experience PointsSocialTagger First Class
    تشکرها
    9,001

    تشکرشده 10,163 در 2,191 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    پـــل زندگی



    سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ...

    كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید .

    نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

    برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .

    سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

    برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !

    هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

    در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

    کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

    نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم....





    ---------------------
    http://amoozande.mihanblog.com/[hr][hr]
    مرگ همکار



    یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
    «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»

    در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
    این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند:
    «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»

    کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
    آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید.
    نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
    «تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
    زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
    مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
    خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.

    دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»


 
صفحه 18 از 42 نخستنخست ... 891011121314151617181920212223242526272838 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
    توسط مدیرهمدردی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 215
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 شهریور 99, 15:15
  2. راه بهشت (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 شهریور 87, 07:52
  3. داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
    توسط rose در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 10 خرداد 87, 18:50
  4. داستان کوتاه
    توسط محمدابراهیمی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 اردیبهشت 87, 21:27

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:21 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.