نوشته اصلی توسط shad
آهنگ یاد تو ( جمال الدین منبری) تقدیم به همه دوستان مخصوصا شاد گرامی
دانلود کنید
تشکرشده 1,247 در 437 پست
نوشته اصلی توسط shad
آهنگ یاد تو ( جمال الدین منبری) تقدیم به همه دوستان مخصوصا شاد گرامی
دانلود کنید
تشکرشده 507 در 236 پست
موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا افتاده است
در مزارآباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی اید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشم ناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آبها از آسیا افتاد ه است
دارها برچیده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشک بنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمان کوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای
من سری بالا زنم ، چون ماکیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوش ات خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک
و به خویش می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز فریب و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز دروغ و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
شادروان مهدي اخوان ثالث
تشکرشده 30 در 20 پست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل ا
ز فغان یک قناری در قفس
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندر این ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود خود را پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
(به یاد روزهای سخت کودکان غزه )
تشکرشده 210 در 101 پست
شاد باش و
بخند
که من مات شدم
توی بازیه شطرنج دلت
و شکستم بی صدا
زیر بار عشقی مبهم
و سوال
وسوالی که چرا
دل بستم به دلی سنگ
که سالهاست مردست
تشکرشده 210 در 101 پست
تنها شدم
تنها تر از تنهاییه تنها شدم
ویران شدم
ویران تر از ویرانیه ویران شدم
رسوا شدم
رسواتر از رسواییه رسوا شدم
عاشق شدم
عاشق تر از عاشقیه عاشق شدم
مست بودم
خام بودم
سبز بودم
شاد بودم
غرق نیاز و نازو خواب
سرکش
آزاد بودم
یک آن تلنگر زد بر دلم
برق نگاه نافذش
بی معرفت رحمی نکرد
بر این دل دیوانه ام
آتش زدم
خاکسترم کرد
سوختم
بی جان شدم
سنگ دل
آواره ام کردو
شکست نازک دلم
آخر نفهمیدم چرا...؟؟؟
!!!
زندانی اش بودم ولی
با پا کشیدو پس زد
با دست بیچاره دلم
افسوس شیدایی شدم
دردا که رسوایی شدم
ویران شدم
تنها شدم
شیدای چشمانش شدم
تشکرشده 3,465 در 1,036 پست
سلام
چرا عاقلان را نصیحت کنیم
بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است،
به بی عادتی کاش عادت کنیم
- چه اشکال دارد پس از هر نماز،
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
- به هنگام نیت برای نماز،
به آلاله ها قصد قربت کنیم.
- چه اشکال دارد که در هر قنوت،
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟
- چه اشکال دارد در آیینه ها،
جمال خدا را زیارت کنیم؟
- مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر یکی حکم کثرت کنیم؟
- پراکندگی حاصل کثرت است،
بیایید تمرین وحدت کنیم.
- وجود تو چون عین ماهیت است،
چرا باز بحث اصالت کنیم؟
- اگر عشق خود علت اصلی است،
چرا بحث معلول و علت کنیم؟
بیا جیب احساس و اندیشه را،
پر از نقل مهر و محبت کنیم.
- پر از گلشن راز، از عقل سرخ،
پر از کیمیای سعادت کنیم.
- بیایید تا عین عین القضات،
میان دل و دین قضاوت کنیم.
اگر سنت اوست نو آوری،
نگاهی هم از نو به سنت کنیم.
- مگو کهنه شد رسم عهد الست
، بیایید تجدید بیعت کنیم.
- برادر چه شد رسم اخوانیه؟
، بیا یاد عهد اخوت کنیم.
- بگو قافیه سست یا نادرست،
همین بس که ما ساده صحبت کنیم.
- خدایا دلی آفتابی بده،
که از باغ گلها حمایت کنیم.
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم
مرحوم قیصر امین پور
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و جعلنا من اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه
تشکرشده 10,163 در 2,191 پست
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است...
بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آیا آسمان"هر کجا"همین رنگ است؟
بیا ای خسته خاطر دوست ,ای مثل من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
فدم در راه بی فرجام بگذاریم......
----------------------
مهدی اخوان ثالث
تشکرشده 37,115 در 7,018 پست
سلام
«... عشق حقیقی و حس حق شناسی در داستان لقمان و اربابش آشکار گردیده است. لقمان برده ای بود که مولایش دوستش می داشت و احترامش می گذاشت روزی ارباب یک قاش خربزه را برید و آن را از روی لطف و مهربانی به لقمان داد. لقمان قاش خربزه را با میل و رغبت خورد. مولایش چون دید لقمان با چه ولع و لذت میوه را می خورد، یک قطعه دیگر از همان خربزه به او داد. لقمان آن را هم با میل خورد ارباب بقیه خربزه را به تدریج برید و به لقمان داد تا اینکه یک قاش باقی ماند. برای اینکه مزه اش را بچشد، قاش آخر را خودش خورد ولی متاسفانه برخلاف انتظار آن را خیلی تلخ و بدمزه یافت. از لقمان پرسید: چرا این خربزه تلخ را با این همه لذت و ولع خوردی؟ لقمان جواب داد: من از دست تو خیلی چیزهای شیرین گرفته و خورده ام و از این رو خیلی احساس خجالت کردم که این خربزه تلخ را نخورم.»
به دنبال این داستان جلال الدین مولوی عشق را می ستاید و می گوید از عشق ماهیت هر چیز دگرگون می شود به طوری که عشق، تلخ را شیرین و مس را طلا و شیر را موش و شیطان را پری می کند! عشق میوه دانش است، خدا بیشتر دوست دارد بندگانش عاشق او باشند تا اینکه به اجرای تشریفات مذهبی بپردازند.
به نقل از تالار نیك صالحی http://forum.niksalehi.com/index.php
هر طعامی کوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد داد او را دوم
تا رسید آن گرچها تا هفدهم
ماند گرچی گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزهست این بنگرم
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
چون بخورد از تلخیش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد از آن گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را
لطف چون انگاشتی این قهر را
این چه صبرست این صبوری ازچه روست
یا مگر پیش تو این جانت عدوست
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست بس کن ساعتی
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم ای تو صاحبمعرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت بداشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند
از محبت شاه بنده میکنند
این محبت هم نتیجهی دانشست
کی گزافه بر چنین تختی نشست
دانش ناقص کجا این عشق زاد
عشق زاید ناقص اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول
زانک ناقصتن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم
نقص عقلست آن که بد رنجوریست
موجب لعنت سزای دوریست
زانک تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بی وفا
آفل از باقی ندانی بی صفا
برق خندد بر کی میخندد بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریدهپیست
آن چو لا شرقی و لا غربی کیست
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامهای در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدنست
بر دل و بر عقل خود خندیدنست
عاقبت بینست عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست در نگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همیگرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یک پره
عاجز آید از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن فرمان تراست
کس چه داند مر ترا مقصد کجاست
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الافلین
این جهان تن غلط انداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
تشکرشده 346 در 110 پست
<table border="0" background="http://www.hamdardi.net/pic/site/abshar.jpg" width="520 " height="300" cellspacing="10" cellpadding="10"><TR><TD>زاری ما شد دلیل اضطرار </TD><TD></TD><TD>خجلت ما شد دلیل اختیار </TD></TR><TR><TD>گر نبودی اختیار ,این شرم چیست؟</TD><TD></TD><TD>وین دریغ و خجلت و ازرم چیست؟</TD></TR><TR><TD>زجر استادان و شاگردان چراست </TD><TD></TD><TD>خاطر,از تدبیرها گردان چراست؟
</TD></TR></TABLE>
تشکرشده 45 در 28 پست
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
همان اول که اول ظلم رامی دیدم از مخلوق بی وجدان‘جهان را باهمه زیبایی وزشتی به روی یکدگرویرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
که درهمسایه چندین گرسنه چند بزمی گرم عیش ونوش می دیدم‘نخستین نعره مستانه را خاموش آندم برلب پیمانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
که می دیدم یکی عریان ولرزان‘دیگری پوشیده ازصد جامه رنگین‘زمین وآسمان راواژگون‘مستانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
نه طاعت می پذیرفتم‘نه گوش ازبهراستغفاراین بیدادگرها تیزکرده‘پاره پاره درکف زاهد نمایان سجه صد دانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
برای خاطرتنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان‘هزاران لیلی نازآفرین را کوبه کوآواره ودیوانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان‘سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
به عرش کبریایی‘با همه صبر خدایی‘تا که می دیدم عزیزنابجایی‘نازبریک ناروا گردیده‘خواری می فروشد‘گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
که می دیدم‘مشوش عارف وعامی‘زبرق فتنه این علم عالم سوزمردم کش‘به جز
اندیشه عشق وفا‘معدوم هرفکری دراین دنیای پرافسانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘چرا من جای او باشم!!
همین بهترکه اوخود جای خود بنشسته وتاب تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد‘وگرنه من به جای اوچوبودم!یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل وفرزانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!!!
taravat (شنبه 15 مرداد 90)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)