به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 25
  1. #11
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    امیدوارم حال همگی خوب باشه.

    این صحبتم ربطی به عنوان تاپیک نداره ولی ترجیح دادم تاپیک جدید نزنم. ممنون میشم راهنمایی کنید و نظراتتون رو بگید.


    پدر من به اتفاق برادرم و عروسمون از روز اول فروردین رفتن شهر دیگه ای که همه فامیل اونجا هستن. حدود ۵۰۰ کیلومتر دورتر. و به دلایلی من نرفتم.

    برادرم و خانمش ۱۸ روز بعد برگشتن. ولی برادر بزرگم که در همون شهر زندگی میکنه بابا رو نگه داشت اونجا. تا اینکه دو هفته پیش من هم برای تغییر روحیم هم به نیت دیدن مادربزرگم بعد از یکسال، رفتم اونجا. به نیت نهایتا یک هفته موندن.

    از همون اول هم فقط از بابا پرسیدم میاید با هم برگردیم یا خودم تنها برگردم؟ که بابا مثل همیشه دو گانه جواب میداد و تکلیف منو معلوم نمیکرد و با اینکه بارها بهش گفتم که اگه میخوای. بمونید مساله ای نیست ولی من کار دارم و باید برگردم. ولی از یه طرف میگفت باید بیلم و از یه طرف هم میگفت حالا داداشت و زن داداشت که میرن سر کار بچشون چی میشه تنهایی ؟ ( برادر بزرگم و خانمش هر دو شاغلن و ۱۳ ساله ازدواج مرده اند و بچشون ۱۰ سالشه و به نظر من همون‌جوری که قبلا زندگی میکردن حالا هم زندگی میکنن)


    خلاصه اینکه یک هفته شد دوازده روز و من دیگه از بلاتکلیفی خسته شده بودم و به بابا گفتم من میخوام پس فردا برگردم. و بابا گفت منم میام. باز هم تاکید کردم که اگر میخواید بمونید بمونیدا. من مشکلی ندارم تنها میرم. گفت نه میام.


    وقتی رسیدیم خونه بابا خیلی گریه کرد و باز فاز اقسردگی گرفته. در صورتی که اونجا روحیش بهتر بود.

    حالا هم خواهر و برادرا هی به من میگن تو بابا رو زورکی برده ای و اونجا برای بابا سخته چون جای خالی مامانو حس میکنه و ...


    شاید اشتباه از من بوده که از همون اول اون سوال رو از بابا پرسیدم! شاید باید برای خودم چند روزه میرفتم و برمیگشتم ونظری از بابا نمیخواستم. من به خیال خودم فکر میکردم که اگر چنین نظری از بابا نپرسم شاید فکر کنه که بود و نبودش توی خونه برام فرقی نداره یا از خدامه که نباشه!

    از طرفی هم برادر کوچکم که عقده، ما عملا برای خانمش هیچ کاری نکرده ایم هنوز. به خاطر از دست دادن مامان، کل رسم و رسومات به تعویق افتاد. مثلا شب یلدا نشد چیزی ببریم. عیدی برای عید نوروز نشد ببریم و نه عید فطر و ... و یه جورایی انگار قضیه ازدواج برادرم به امان خدا رها شده بود.

    من فقط چند روز قبل از عید فطر با بابا مشورت کردم که عیدی ببریم برای عروسمون یا نه؟ و هم نظر خودم هم بابا این بود که بدون حضور بابا رسمیتی نداره و جالب نیست. به خصوص که ما هیچ فامیلی اینجا نداریم و خواهر بزرگم هم برای این کارا میگه حوصلشو ندارم و مسئولیت جریان رو میندازه به دوش من. خب من یه نفری پاشم برم خونه مردم عیدی ببرم ؟


    با تمام تنش ها و مسئله هایی که با برادرم دارم، ولی منطقا فکر میکنم حداقل تا وقتی نرفتن سر خونه زندگیشون، باید از حداقل از نظر روانی و روند پیش رفتن تا عروسیشون، ازش حمایت بشه. اینجوری که همه دستشون رو کلاه خودشونه و بابا هم نباشه، به نظر من درست نیست و دلم برای برادرم میسوخت. راستش دلم برای عروسمون هم میسوخت. همه چی به دلش موند.

    ولی خب از یه طرف خواهرام خودشونو برای این چیزا میکشن کنار و از اون طرف هم هر کاری کنم انتقاد میکنن.


    منم این چیزا به اعصابم فشار میاره. واقعا نمیدونم حد و حدود من و وظایف من، در این شرایطی که مامان نیست چیه و آیا منم مثل بقیه فقط به فکر خودم باشم یا خلأهایی رو که با رفتن مامان پیش اومده مثلا همین توی قضیه به سر و سامون رسوندن جریان ازدواج برادرم یا مدیریت روابط خانواده ها و رسم‌و رسومات در دوران عقدشون، در حد توان خودم پر کنم؟؟


    از نظر بازیابی روحیه بعد از مامان، گویا من دلسنگتر و بی احساستر ازبقیه بوده ام و گرچه غمش از قلبم نرفته و هر لحظه توی ذهنمه، ولی حداقل ربات وار متوجه اون کاری که الان باید انجام بشه هستم. بقیه هنوز خیلی بی تابی میکنن. شاید هم من واقعا موجود بی احساس و دلسنگی هستم که به شدت بقیه گریه و زاری نمیکنم.


    کلا من گیج شده ام که الان کجام؟ نقشم و وظایفم و حد و حدود و اختیارات و محدودیت هام و مرزهام در ارتیاطاتم با اعضای خانواده ام چی باید باشن؟

    میشه راهنماییم کنید؟

  2. #12
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آذر 00 [ 07:11]
    تاریخ عضویت
    1388-1-20
    نوشته ها
    1,530
    امتیاز
    36,537
    سطح
    100
    Points: 36,537, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second ClassSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    5,746

    تشکرشده 6,060 در 1,481 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    274
    Array
    سلام پو عزیز

    به نظر من در مورد برادرت و عروس تون وقتی کسی ازت درخواستی نکرده دلیلی نداره به صورت خودجوش بخوایی کاری انجام بدی.

    عروستون اگر چیزی تو دلش هست به شوهرش بگه و برادر شما هم میتونه با همه خانواده مطرح کنه! بعد هم عیدی و ... یه سری لوازم هست دیگه. میتونه با سلیقه خودش بره هر چیزی دوست داره بخره که تو دلش هم نمونه! برادرت هم اگر حمایت لازم داشته باشه میگه دیگه!

    در حالت کلی به نظر من لازم هست کمی دست از دلسوزی برای بقیه برداری! به زندگی خودت بچسب و سروسامون بده. هر وقت گفتن پو اینجا به کمکت نیاز هست اگر تونستی کمک کن. اگر هم دلیلی برای از خودگذشتگی و عذاب وجدان نیست.

    برای خودت وظیفه تعریف نکن که بعدا بخوایی بعدش انتظار داشته باشی.

  3. کاربر روبرو از پست مفید صبا_2009 تشکرکرده است .

    Pooh (چهارشنبه 12 خرداد 00)

  4. #13
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    انتظاری که ندارم. ولی درخواست ازم شده‌. مثلا برای عید فطر خود براذرم گفت که دیگه نمیخواید عیدی ببریم؟

    ازطرفی تنها کسانی که تو خونه هستن، من و برادرم بودیم. چ خاتواده عروسمون مثلا برای روز پسر برای برادرم تدارک دیده بودن و هدیه و ... گرفته بودن آوردن. (البته این جزو رسوم نیست. طبق میل خودشون بوده) و یا چند باری منو هم دعوت کردن خونشون که من فقط یکبارش رو که برای افطاری بود رفتم. ولی از اون طرف چون بابا خونه نبود نشد که ما هم دعوت کنیم. فقط خود عروسمون اومده. (گرچه من با همین دعوتها و ... خانواده عروسمون توی این وضع کرونا خیلی مخالف بودم و هستم و تا حالا هم هر وقت زنگ زده اند کرونا و نبودن بابا رو بهونه کرده ام برای نرفتن)

    اتفاقا اونجا که بودم وقتی به بابا گفتم که میاید یا تنها برگردم، بابا گفت نه باید بیام و برادرت هم معترضه و میگه رها کردید قضیه ازدواج منو و ...

    در مورد سر و سامون دادن به زندگی خودم هم فعلا زورم بیشتر از اینکه سر کار برم و درسم رو بخونم نمیرسه که دارم انجام میدم. فقط مونده محل اسکان مستقل. که اونم تو فکرش هستم هر چند یه جورایی با این وضعیت اقتصادی محاله.


    اما خب به طور کلی قبول دارم که من این مشکل رو دارم که احساس مسئولیت افراطی دارم. سعی کرده ام کمترش کنم ولی نمیتونم اونجوری که شما میگید بی تفاوت باشم. باید باشم؟
    ویرایش توسط Pooh : چهارشنبه 12 خرداد 00 در ساعت 06:05

  5. #14
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 06 فروردین 02 [ 01:54]
    تاریخ عضویت
    1397-2-11
    نوشته ها
    240
    امتیاز
    7,883
    سطح
    59
    Points: 7,883, Level: 59
    Level completed: 67%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    431

    تشکرشده 358 در 165 پست

    Rep Power
    49
    Array
    سلام پو عزیز
    همیشه خواننده مطالبت هستم
    اینکه به فکر تدارکات و رسم و رسوم عروسی برادرت هستی خیلی خوبه و مشخصه که خانوادتون برات مهمه و بیخیال نیستی.
    به نظرم اگر می خوای اقدامی بکنی بهتره پیش بقیه ، پدرتون رو متولی اون اقدام نشون بدی. چون از طرفی ایشون الان بزرگ خانوادس. و هم اینکه از این به بعد هم فشاری روی تو نخواهد بود که مثلا مسئول تمام امور بشی. البته توی خانواده هایی که مادرشون رو از دست دادن، من می بینم دور و برم که بهرحال خواهرها هستن که خیلی از هماهنگی ها رو انجام میدن و اموری مثل امور مربوط به عقد و عروسی و اینارو پیگیری می کنن. بخاطر همین اگر خواهر بزرگتر دارین بهتره ارتباطتون رو بیشتر کنید و مسئولیت هایی رو هم بر دوش بقیه خواهرا بذارین.
    تا حالا هم عیدی نبردین اشکالی نداره. چون بهرحال عزادار بودین. ولی می تونین به یه بهانه ای توی یه ولادتی یا عیدی، برای عروستون عیدی ببرین. مثلا ما در ولایت خودمون! یه چیزی به اسم نوبرانه هم داریم برای عروس می برن. یعنی میوه های تازه رسیده تابستونی به همراه شیرینی و هدیه. میتونید به این بهانه عیدی های قبلی رو هم جبران کنیدبرای عروس خانم. در کل به نظرم در هر موردی با پدرتون صحبت کنید و اگه لازمه ایشون خودشون با خواهرهاتون و دیگر اعضای خانواده هماهنگی های لازم رو انجام بده.

    من احساس می کنم اگه همه بدونن مدیریت خونه حالا دست پدرتون هست خیلی بهتره. حتی برای پدرتون هم بهتره و روی روحیه اش تاثیر داره. برای پدرتون هم اگه تونستی برنامه هایی بچین که از این حال خارج بشه. طبیعت گردی، و ..
    موفق باشی
    ویرایش توسط فرزانه 123 : چهارشنبه 12 خرداد 00 در ساعت 18:42

  6. کاربر روبرو از پست مفید فرزانه 123 تشکرکرده است .

    Pooh (چهارشنبه 12 خرداد 00)

  7. #15
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    ممنونم خانم فرزانه عزیز.

    بله. من هم معتقدم مدیریت باید با بابا باشه. ولی خب بابا امسال اصلا شهر دوری بودن. خواهر هم دو تا دارم که یکی ایران نیست و یکی هم میگه حوصله این کارا رو ندارم. دو تا برادر دیگم هم همون شهری هستن که بابا این مدت بوده و راهشون دوره.


    عروسمون اصالتا اهل همینجا هستن و همه فامیلشون هم اینجان. راستش این مدت که اونها چون باغ و اینا هم دارن، مرتب از این میوه های نوبرانه میاوردن. من حس میکنم یه جورایی داداشم احساس شرمندگی میکنه که نشده ما کاری کنیم.

    بله منم نظرم این بود که تا محرم و صفر نشده بشه یک روز عید، عیدی ببریم.


    البته خب به قول صبا، من زیادی دغدغه دیگران رو دارم و همیشه اول اولویتم دیگرانن. در صورتی که شاید بحرانی ترین وضعیت رو از نظر شرایط زندگی در بین اعضای خانواده، من دارم که همه چیم رو هواست. بقیه که خدا رو شکر بالاخره سر خونه زندگی خودشون هستن و شرایط معلقی ندارن. خودمم هی به خودم میگم که من باید زندگیم به یه ثبات و استقلالی برسه که پس فردا محتاج کسی نشم.


    امروز بعد از حرف صبا بیشتر دقت کردم دیدم این برادرم وقتی خواسته ای داشته تا به حال در عمرش، حتی به زور هم که شده دیگران رو وادار کرده و یا خودش تلاش شخصی خودش رو برای رسیدن بهش انجام داده. وقتی هم نگاه میکنم میبینم تقریبا هیچوقت نبوده که کسی جز خودش در اولویت باشه براش. پس شاید بهتره منم کاسه داغتر از آش نشم‌و فقط به بابا اعلام آمادگی برای همکاری کنم که هر موقع خود برادرم و بابا و خانواده عروسمون به توافقی در مورد زمان انجام مراسم یا مراحل ازدواجشون رسیدن، منم همکاری میکنم. ولی فکر و فشار و دغدغه فکری که وای پس این کارا چی میشه و کی انجام میشه و کی انجام میده و ... رو نداشته باشم و به جاش این انرژی رو به تمرکزم روی سر و سامون دادن به زندگی خودم معطوف کنم

  8. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    فرشته اردیبهشت (سه شنبه 25 خرداد 00)

  9. #16
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 29 آبان 00 [ 20:09]
    تاریخ عضویت
    1400-3-13
    نوشته ها
    111
    امتیاز
    3,448
    سطح
    36
    Points: 3,448, Level: 36
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    255

    تشکرشده 259 در 102 پست

    Rep Power
    27
    Array
    البته خب به قول صبا، من زیادی دغدغه دیگران رو دارم و همیشه اول اولویتم دیگرانن. در صورتی که شاید بحرانی ترین وضعیت رو از نظر شرایط زندگی در بین اعضای خانواده، من دارم که همه چیم رو هواست. بقیه که خدا رو شکر بالاخره سر خونه زندگی خودشون هستن و شرایط معلقی ندارن. خودمم هی به خودم میگم که من باید زندگیم به یه ثبات و استقلالی برسه که پس فردا محتاج کسی نشم.


    فکر کنم طرحواره ایثار مخرب داری pooh .یعنی نیاز واجب داری ها ولی نیازهای غیر ضروری بقیه را حل می کنی . تو یه مستند رادیویی کارشناس داشت میگفت چند وقت پیش . به نظرم از مشاور بپرس .

  10. 2 کاربر از پست مفید لاله123 تشکرکرده اند .

    Niagara (شنبه 22 خرداد 00), Pooh (جمعه 14 خرداد 00)

  11. #17
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام
    خانم لاله ممنونم که برام نوشتید.

    راستش کلا دیگران هم بهم میگن تو هی فداکاری میکنی. یعنی از بچگی هم همینطوری بودما. البته نه نسبت به همه. نسبت به خانواده و عزیزانم.

    البته الان خب اون چیزی که برای خودم از دستم برمیاد رو هم دارم انجام میدم‌. درسمو دارم میخونم و سر کار هم مدت کوتاهیه میرم. خب مثل بقیه آدمها هم بقیه وقتم رو با خانوادم هستم و درگیر کارهای روزمره.


    ولی عملا ذهنم یک لحظه آزاد نیست. حتی در موقع فراغت هم کلی نگرانی برای خودم و برای افراد خانوادم دارم. به خصوص برای بابا.


    نمیدونم‌. من هر چی سعی میکنم نمیتونم بی خیال خانوادم بشم و دغدغشونو نداشته باشم. یه جورایی انگار همین خانوادم معنای زندگی من هستن. حالا درست یا غلطشو نمیدونم‌. فقط میفهمم اگر بهم بگن بهترین شغل و بهترین درآمد با بهترین خونه و ماشین توی بهترین جا بهت میدیم، برام جذابیت چندانی نداره. ولی اگر بگن جونتو بده تا فلان مشکل از خانوادت رفع بشه، بدون تردید قبول میکنم.

  12. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    لاله123 (دوشنبه 17 خرداد 00)

  13. #18
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 30 آبان 00 [ 09:13]
    تاریخ عضویت
    1399-5-06
    نوشته ها
    219
    امتیاز
    5,439
    سطح
    47
    Points: 5,439, Level: 47
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 111
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    270

    تشکرشده 423 در 177 پست

    Rep Power
    46
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها


    نمیدونم‌. من هر چی سعی میکنم نمیتونم بی خیال خانوادم بشم و دغدغشونو نداشته باشم. یه جورایی انگار همین خانوادم معنای زندگی من هستن. حالا درست یا غلطشو نمیدونم‌.
    اگه این کمک و دغدغه حس آرامش بهت میده پس خوبه پوه و به معنای ایثار خوب هست خب . ولی اگه می بینی این فداکاریها باعث عدم رضایت درونیت هست یعنی یه دوگانگی درونی وجود داره درونت که میشه ایثار اشتباه .
    هر وقت در کمک کردن و فداکاریها به دوگانگی رسیدی سئوال بالا را از خودت بپرس . در ایثار و فداکاریها آدم با خودش دوگانگی نداره پوه . مثلا یه فردی می بینه یه دبستانی آتش گرفته می ره بچه ها را نجات میده درحالی که داره می سوزه . می دونه می سوزه ولی میره ولی راضی هم هست . برای خانواده هم همین هست . باید اون حس خوب باشه ، اگه نباشه یعنی شاید افراط و تفریط باشه .امیدوارم منظورم را رسونده باشم.

  14. کاربر روبرو از پست مفید Niagara تشکرکرده است .

    Pooh (یکشنبه 23 خرداد 00)

  15. #19
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    نیاگارای عزیز، خب نمیشه گفت دغدغه ها آرامش بخش هستند، چون بالاخره اضطراب و فشار خودشون رو به همراه دارند. ولی بهتره بگم اگه کاری ازم بر بیاد برای خانوادم، بهم احساس و معنا میده.

    خوشبختانه یه مرحله از رسم و رسوماتی که برای برادرم و خانمش باید انجام میشد، انجام شد به مناسبت روز دختر. و یکم ذهنم سبک شد.

    بعد از کلی کشمکش و تنش و ....، بابا و برادرم هم دارن یکم تو کار خونه کمکم میکنن و درک میکنن. ولی جالبه که علیرغم اینکه از این بابت خوشحالم، ولی احساس شرمندگی هم میکنم!!! و عذاب وجدان میگیرم. یا یهو حس میکنم نکنه خدمت به دیگران یه توفیقی بود که اینجوری از خودم سلبش کرده ام ! به خصوص وقتی بابا کاری میکنه. مثلا اینکه گاهی ظرف بشوره یا گلها رو آب بده یا مهمون که میخواد بیاد در تدارکات کمکم کنه. (بعد هی به خودم میگم عیب نداره، هم برای خود بابا خوبه که یکم تحرک بدنی داشته باشه، هم بهتر از اینه که باز همه فشارها رو من باشه و یهو ظرفیتم پر بشه و بخوام با غر زدن یا واکنش عصبی، فشار روانی بیارم به بابا و خانواده). نمیدونم والا. هنوز خودم هم در تعریف نقش خودم در شرایط جدید زندگی بعد از مامان، معلقم و بین زمین و هوام.


    مامان بزرگم هم میگه دوست داره بیاد شهر ما و پیش ما باشه. ذهنم درگیر این هم شده چون مامانم هم قبل از بیماریش قصد داشت بریم بیاریمش و منتظر باز شدن جاده ها بودیم. بابا هم مخالفتی نداره. ولی خودم فکرش رو که میکنم دلم می لرزه و میترسم. چون اگر یه موقع مامان بزرگم مثلا رو سرامیک آشپزخانه لیز بخوره یا هر چیزیش بشه، اصلا نمیتونم پاسخگوی خاله ها و دایی ها باشم. خودمم اصلا دیگه ظرفیت روانی اینکه بخوام عذاب وجدان اینکه نکنه من درست مراقبت نکرده ام و کم کاری کرده ام، ندارم.

    ولی مشکل من اینه که کلا نه گفتن، یا گرفتن حقم، گرچه یه جورایی خوشحالمم میکنه، اما همونقدر احساس عذاب وجدان بهم میده.

    البته خیلی بهتر از سال های قبل شده ام و راحت تر میتونم خقمو بگیرم. ولی به همون نسبت هم فکر میکنم نکنه قسی القلب شده ام.

  16. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    Niagara (دوشنبه 24 خرداد 00)

  17. #20
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    امیدوارم حالتون خوب باشه.

    دوستان من باز یه مسأله بی ربط به عنوان تاپیک دارم. ولی چون بحث زیادی روش ندارم و فقط راهنمایی کلی می‌خوام براش تاپیک نزدم.

    یکی از دایی های من سه تا پسر داره. پسر بزرگشون هفت سال از من بزرگتره. و خب خانواده سالم و ساده و خوبی هستن و سرشون به کار خودشونه. از همون سنین نوجوانی من زن داییم خیلی منو دوست داشت. البته یه دوره خیلی کوتاهی توی سنین نوجوانی من از طرز فکرهای پسرداییم خوشم اومده بود و طرز فکرش ذهنمو مشغول کرده بود.

    اتفاقا من ۱۹ سالم که بود زن داییم از مامانم منو خواستگاری کرده بود و مامانم هم با من مطرح کرد ولی مدتی قبلش قضیه خواستگاری پسرخاله پیش اومده بود و چون مشغول صحبت با پسرخالم بودم و علاقمند به پسرخالم، همون موقع به مامان گفتم نه.

    بعدش باز مطرح کرده بودن و گفته بودن اگر به خاطر درسشه ما خودمون هم حمایتش میکنیم تا هر وقت و هرجایی بخواد ادامه تحصیل بده. ولی باز من چون تصمیم بر ازدواج با پسرخالم داشتم گفتم نه.

    بعد از قسمت نشدن قضیه ازدواج با پسرخالم هم، چندین بار میشد که مثلاً توی مراسم عروسی اقوام، زن داییم میومد ذوقمو میکرد و می‌گفت آخرش من تو رو برای یکی از این پسرهام میگیرم. که منم خب فقط سرخ و سفید میشدم و چیزی نمیکفتم.

    تا اینکه یک بار در مراسم دیدار عید خونه داییم اینا بودیم و یکی دیگه از اقوام هم بودن و زن داییم دوباره گفت و من اونجا یکم رک گفتم که من خالاحالاها نیت ازدواج ندارم (جملم یادم نیست. فقط یادمه زن داییم انگار ناراحت شد و رفت تو هم)

    بعدش هم دیگه مطرحش نکردن و یکی دوسال بعدش، یعنی حدود هشت سال پیش پسرداییم ازدواج کرد و اتفاقا خانمش هم از همه نظر عالی بود.

    تا اینکه دو سال پیش فهمیدیم که مدتیه که جدا شدن. جدا شدنشون هم توافقی و سر مشکل بچه دار شدن بوده. خانمش باردار نمی‌شده و پسر داییم هم اصراری نداشته برای بچه ولی خانمش گویا عذاب وجدان یا همچین چیزی داشته و خودش اصرار بر جدایی داشته.


    حالا مسأله اینه که از حدود ده ماه پیش پسر داییم برای من پیام زیاد پیش میاد که بفرسته. حرف خاصی نمیزنه. ولی گاهی سوالات علمی یا نظرم رو در مورد علت علمی فلان پدیده می‌پرسه. گاهی کلیپ موسیقی می‌فرسته. منم تقریبا همون‌جوری که به یه غریبه یا همکار واکنش نشون دادم. یعنی تقریبا رسمی.

    ولی جدیداها فیلم از جاهایی که می‌ره طبیعت گردی می‌فرسته و البته خودش هم توی فیلم نیست و فقط منظره اون منطقه است که اغلب هم مناطق بکری هستن. و نظر منو در مورد اون منظره میخواد.

    راستش من یکم معذب شده ام و نمی‌دونم آیا باید خیلی رسمی تر جواب بدم یا مثل قبل جواب بدم یا دیگه جواب ندم؟

    شاید اگر مثلاً همکلاسیم یا حتی از پسرهای فامیل که اصلا تا به حال بحث ازدواج یا ابراز علاقه ای نبوده همین فیلم ها رو میفرستادن، خیلی صمیمی تر نسبت به نوع جوابهایی که به پسرداییم دادم، جواب میدادم.
    منظورم اینه که تا حالا هم رسمی جواب داده ام. اما چون قبلاً بحث هایی بوده، معذبم و پیاماش رو اعصابمه.

    من حتی پیامهاشو با تأخیر دو سه روزه جواب میدم.


    مسأله پیش پا افتاده ایه ها، ولی من راحت نیستم و نمی‌دونم برخورد کاملا درست چیه؟

    چون میترسم یهو باز مثلاً ته ذهنش من به عنوان یک گزینه مطرح شده باشم و جواب دادن من برداشتی در ذهنش ایجاد کنه. در صورتی که ایشون رو واقعا من عین عین عین برادرم دوست دارم.


    میشه بگید چجوری برخورد کنم که پیامهاش حداقل به حالت قبل که سوالات علمی یا ... بود برگرده و از من نظری در مورد سفرهایش و چیزهایی که عملا به من مربوط نیست نپرسه؟

    جالبه که تا جایی که فهمیدم برای بقیه اعضای خانواده من پیام نمیفرسته. البته مستقیم از خواهر و برادرهام نپرسیده ام. یه جورایی خیلی غیرمستقیم فهمیده ام.

    ممنون میشم راهنماییم کنید.
    ویرایش توسط Pooh : پنجشنبه 03 تیر 00 در ساعت 00:02


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:54 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.