سلام.
امیدوارم حال همگی خوب باشه.
این صحبتم ربطی به عنوان تاپیک نداره ولی ترجیح دادم تاپیک جدید نزنم. ممنون میشم راهنمایی کنید و نظراتتون رو بگید.
پدر من به اتفاق برادرم و عروسمون از روز اول فروردین رفتن شهر دیگه ای که همه فامیل اونجا هستن. حدود ۵۰۰ کیلومتر دورتر. و به دلایلی من نرفتم.
برادرم و خانمش ۱۸ روز بعد برگشتن. ولی برادر بزرگم که در همون شهر زندگی میکنه بابا رو نگه داشت اونجا. تا اینکه دو هفته پیش من هم برای تغییر روحیم هم به نیت دیدن مادربزرگم بعد از یکسال، رفتم اونجا. به نیت نهایتا یک هفته موندن.
از همون اول هم فقط از بابا پرسیدم میاید با هم برگردیم یا خودم تنها برگردم؟ که بابا مثل همیشه دو گانه جواب میداد و تکلیف منو معلوم نمیکرد و با اینکه بارها بهش گفتم که اگه میخوای. بمونید مساله ای نیست ولی من کار دارم و باید برگردم. ولی از یه طرف میگفت باید بیلم و از یه طرف هم میگفت حالا داداشت و زن داداشت که میرن سر کار بچشون چی میشه تنهایی ؟ ( برادر بزرگم و خانمش هر دو شاغلن و ۱۳ ساله ازدواج مرده اند و بچشون ۱۰ سالشه و به نظر من همونجوری که قبلا زندگی میکردن حالا هم زندگی میکنن)
خلاصه اینکه یک هفته شد دوازده روز و من دیگه از بلاتکلیفی خسته شده بودم و به بابا گفتم من میخوام پس فردا برگردم. و بابا گفت منم میام. باز هم تاکید کردم که اگر میخواید بمونید بمونیدا. من مشکلی ندارم تنها میرم. گفت نه میام.
وقتی رسیدیم خونه بابا خیلی گریه کرد و باز فاز اقسردگی گرفته. در صورتی که اونجا روحیش بهتر بود.
حالا هم خواهر و برادرا هی به من میگن تو بابا رو زورکی برده ای و اونجا برای بابا سخته چون جای خالی مامانو حس میکنه و ...
شاید اشتباه از من بوده که از همون اول اون سوال رو از بابا پرسیدم! شاید باید برای خودم چند روزه میرفتم و برمیگشتم ونظری از بابا نمیخواستم. من به خیال خودم فکر میکردم که اگر چنین نظری از بابا نپرسم شاید فکر کنه که بود و نبودش توی خونه برام فرقی نداره یا از خدامه که نباشه!
از طرفی هم برادر کوچکم که عقده، ما عملا برای خانمش هیچ کاری نکرده ایم هنوز. به خاطر از دست دادن مامان، کل رسم و رسومات به تعویق افتاد. مثلا شب یلدا نشد چیزی ببریم. عیدی برای عید نوروز نشد ببریم و نه عید فطر و ... و یه جورایی انگار قضیه ازدواج برادرم به امان خدا رها شده بود.
من فقط چند روز قبل از عید فطر با بابا مشورت کردم که عیدی ببریم برای عروسمون یا نه؟ و هم نظر خودم هم بابا این بود که بدون حضور بابا رسمیتی نداره و جالب نیست. به خصوص که ما هیچ فامیلی اینجا نداریم و خواهر بزرگم هم برای این کارا میگه حوصلشو ندارم و مسئولیت جریان رو میندازه به دوش من. خب من یه نفری پاشم برم خونه مردم عیدی ببرم ؟
با تمام تنش ها و مسئله هایی که با برادرم دارم، ولی منطقا فکر میکنم حداقل تا وقتی نرفتن سر خونه زندگیشون، باید از حداقل از نظر روانی و روند پیش رفتن تا عروسیشون، ازش حمایت بشه. اینجوری که همه دستشون رو کلاه خودشونه و بابا هم نباشه، به نظر من درست نیست و دلم برای برادرم میسوخت. راستش دلم برای عروسمون هم میسوخت. همه چی به دلش موند.
ولی خب از یه طرف خواهرام خودشونو برای این چیزا میکشن کنار و از اون طرف هم هر کاری کنم انتقاد میکنن.
منم این چیزا به اعصابم فشار میاره. واقعا نمیدونم حد و حدود من و وظایف من، در این شرایطی که مامان نیست چیه و آیا منم مثل بقیه فقط به فکر خودم باشم یا خلأهایی رو که با رفتن مامان پیش اومده مثلا همین توی قضیه به سر و سامون رسوندن جریان ازدواج برادرم یا مدیریت روابط خانواده ها و رسمو رسومات در دوران عقدشون، در حد توان خودم پر کنم؟؟
از نظر بازیابی روحیه بعد از مامان، گویا من دلسنگتر و بی احساستر ازبقیه بوده ام و گرچه غمش از قلبم نرفته و هر لحظه توی ذهنمه، ولی حداقل ربات وار متوجه اون کاری که الان باید انجام بشه هستم. بقیه هنوز خیلی بی تابی میکنن. شاید هم من واقعا موجود بی احساس و دلسنگی هستم که به شدت بقیه گریه و زاری نمیکنم.
کلا من گیج شده ام که الان کجام؟ نقشم و وظایفم و حد و حدود و اختیارات و محدودیت هام و مرزهام در ارتیاطاتم با اعضای خانواده ام چی باید باشن؟
میشه راهنماییم کنید؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)