نوشته اصلی توسط
ويولت
سلام عزيزم چه جالب گفتي اينكه شوهر من ظرفيتش كم بود ،من هميشه ناراحتم كه از سن ٢١سالگي درگير مسائل روحي شدم وقتي يكي سرطان داره دور از جان همه ،باهاش همدردي ميكنن كمكش ميكنن دركش ميكنن حداقل عيانه و ديگران سرزنشش نميكنن ولي براي مشكلات روحي كه من اسمش رو ميزارم سرطان روح!اون درك وجود نداره ،من خيلي اذيت شدم تو اوج جوونيم خيلي روزاي باحال رو درگير وسواس گونه با خودم و مشكلاتم داشتم تعريف نباشه باهوش بودم و پر انگيزه ولي اين اختلالات رواني منو عقب انداخت ولي بازم جلو رفتم حتي آگاه بودم پيش روانشناس روانپزشك ميرفتم ....خوب من چي كار ميكردم دست من نبود كه اين گريبانگيرم شد چقدر مامانم گفت نكن با خودت نمدونم آتو نده دست شوهرت،من حتي حسرت ميخوردم كه بقيه مشكل منو ندارن چرا شاد نيستم يا چرا مضطربم پنيك بهم دست ميده و....،من عاشق بچم ولي چون دارو مصرف ميكنم دكتر اجازه نداد دست نگه داشتم تا وقتش بشه الانم كه اينطوري ،باورتون نميشه انقدر مضطرب اين قضيه هستم سال پيش هر ماه شب گريه ميكردم كه چرا من بايد سر تصميم بارداري انقدر عذاب بكشم الان كه من بهتر شدم و ميشه ديگه همسرم منو نمخواد همش عذاب وجدان دارم كه به بابا مامانم نوه ندادم هيچ ،ده سال فقط حرصشون دادم بقيشم شوهرم حرصشون داره ميده منم با اين انتخابم!!،چهره هميشه نگران مامان بابام مياد جلو چشمم ناراحت ميشم :((
شما مشکلاتی داری که خودتم گاهی اقرار بهشون میکنی و توقع داری شوهرت تحمل کنه و دم نزنه و تو را با همه این مشکلات بپذیره ؟؟؟ 10 سال مشکل داشتی و شوهرت تحمل کرده بعد نگران پدر و مادرت هستی !!!پدر و مادر که وظیفه مراقبت و حمایت از دخترشون را دارن و البته طبیعیه پدر و مادر بچه شون را ساپورت کنن،اما عزیزم توقع یه انسان از همسرش همراه بودن تو زندگ مشترک هس چه زن چه مرد ،از همسر نمیشه توقع داشت که مثل یه بچه کوچک طرفشو تر و خشک کنه و مراقبتش کنه مبادا ّ تو دل طرف آب تکون بخوره ،
آدما وقتی به مرحله ازدواج میرسن که توانایی اداره کردن یه زندگی را داشته باشن اما به نظر میرسه شما این توانایی را موقع ازدواج نداشتی و هنوز هم به این توانایی نرسیدی و متاسفانه اصلا تلاشی هم نداری
تو بخاط مشکل خودت بچه دار نشدی ((نه مشکل همسرت)) بعد ناراحتی برا نوه پدر و مادرت !!! همسرت بچه دوست نداره؟ فقط شما و خانوادت بچه دوست دارید؟؟ همسرت باید اینو راحت بپذیره که پدر نشده و همه اونایی که بعد از ایشون ازدواج کردن پدر شدن ، ولی خانمش حتی شاید نتونه به تنهایی بچه شون را نگه داری و مراقبت کنه ، ممکنه هر روز به خاطر یه مشکل کوچکی که بقیه خیلی راحت باهاش کنار میان و میجنگن ودر نهایت حلش میکنن، خانمش ساعت ها تو اتاق گریه کنه بعد تکلیف بچه تو این شرایط داغون روحی مادر چی میشه؟؟؟ به نظر خودت میتونی یه بچه تون برسی و همزمان به کارای خونت برسی و شام و نهار درست کنی یا مثل خیلیای دیگه کارای خونه و کارای 2 تا بچه را سرو سامان بدی سر کار بری ، می تونی مثل بقیه باشی؟؟؟مهمون دعوت کنی و البته همه اینا را در کمال آرامش و شادی خودت ؟ میتونی خانوادت راشاد نگه داری یا اینکه مرتب یکی باید ساپورتت کنه و مثل یه دختر بچه 4ساله مراقبت باشه ؟
اون که مادر خودت بود خیلی قبل بهت هشدار داده بود و این روزا را برات میدیده و قبول داره که اشتباه بودی
تو حتی از لحاظ جنسی همسرت را تامین نکردی پس بپذیر تو برا همسرت مثل یه دختر 4 ساله بودی ، الان همسرت میخوادمستقل شه چون تا حالا استقلال نداشته حس آرامش زندگی مشترک را تجربه نکرده، الان دیگه از زندگی انگلی شما خسته شده ولی شما نمیپذیری و میگی همسرت ظرفیتش کم بوده!!!!!! درک نداشته!!!!
کسی که سرطان داره تا یه حدی باهاش همراهی میکنن دیگه گاهی خانواده پا میزنه و گاهی نمیتونن هزینه ها را تامین کنن و دیدم که وقتی طرف میمیره میگن مرد و راحت شد فکر میکنی خیلی راحته با یه مریض زندگی کردن و تر خشک کردن؟؟ پس این آسایشگاها چیه؟؟؟ اینقدر خودخواه نباش ، نخواه که تو را با هر شراطی بپذیره
تو میخوای همسرت به زندگی با شما ادامه دهد که پدر و مادرت حرص نخورن !!!! همه مشکلات و ناتوانی ها و نقص های بزرگی را که داری به دوش بکشه که پدر و مادر شما حرص نخورن!!! بعد میگی انتخابت بد بوده !!! انتخاب کی بد بوده ؟ شما یا همسرت؟؟؟؟؟؟ یعنی همسرت انتخابش درست بوده ؟؟؟؟
چرا همسرت بدش میاد تو خونه و شهر خودش باشه ؟؟؟ چرا شوهرت رفته؟ چرا ازت فراریه؟؟؟چرا میتونی با مادر شوهرت این باره صحبت کنی و لی با خانواده خودت نمیتونی؟؟؟؟ اینا طبیعی نیس
عزیزم همه اینایی که گفتم از دوستی و حقیقت بود ، حالا شما مختاری که تلاش کنی برا تغیر یا اینکه روال فعلی را ادامه بدی
چیزی که من از تاپیک شما برداشت کردم اینه که مرتب میای گزارش کار میدی و اصلا هیچی از تغییر خودت نمیگی اصلا قدمی بر نمیداری و به عوض شدن فکرم نمیکنی،متاسفانه بعضیا هم اینجا با شما همکاری کردم و نوک پیکان را به سمت شوهرت هدف گرفتن،
یادمه که یه خانمی بود و میخواست زندگیشو حفظ کنه و در نهایت تونست شوهر و بچه شو نگه داره فرق ایشون با شما اینه که همش از تغیر میگفت از کارای اشتباه و حرفای بدی که زده بود تعریف میکرد و میگفت قبلا اینطور رفتار کردم که باعث ناراحتی شوهرم شده ولی الان میدونم که این غلطه
اما شما نه فقط میخوای شوهرتو عوض کنی بدون اینکه جذابیت های خودتو افزایش بدی، بدون اینکه کمی عوض شی که البته راه غلطی پیش گرفتی و در آخر به هدف مطلوبت نمیرسی
خدایا کمکم کن تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد
علاقه مندی ها (Bookmarks)