سلام خیلی ممنونم که اینهمه حرفای خوبی زدید . توی دنیای واقعی که نمیشه این حرفارو به کسی گفت واقعا دوست داشتم بشنوم که این چیزا عادی یا غیر عادی . راه حلش چیه . فقط من این طوریم ؟ یا همه اینطورن ؟ بدون اینکه بدونم دنبال همین حرفایی که شما زدین بودم . فرشته اردیبهشت نمیتونم بگم عارضه میسوفونیا رو دارم چون چیزایی که نوشته بود خیلی شدید بود در حالیکه من نسبت به خیلی صداهایی که اطرافیانمو ممکن اذیت کنه اذیت نمیشم ولی صداهایی که بابام ایجاد میکنه برام غیرقابل تحمل . ( خخرچ خخرچ شکستن قند توی دهن )
مثلا سر کلاس همه اعتراض داشتن که به کلاس بغلی تذکر بدند که آرومتر درس بدهند اما صدای کلاس بغلی روی مخ من نبود. آقاامین حرفاتونو که خوندم اشکم دراومد خیلی خوب بود انگار حرفای دل بابا بود از زبون خودش .حس کردم چققققد دوسش دارم و دوست داشتنی . دوست داشتن بی قید و شرط ! اما یه چیزی . من گاهی میخوام قربون صدقه بابا برم البته به زبون خودش اما یه حالتی بینمون هست یه حالت خشک یه حالت که فقط احترام اصلا با شخصیت بابام جور نیست خیلی محبتایی که من بلدم . و اینگه انگار بابامم بیشتر دوست داره هی مخالفت کنه هی من بگم چشم . هی دستور بده هی من بگم چشم انگاری محبت رو توی این چیزا میبینه .
مثلا بعضیا محبتو توی این میبینن که هی برای زن و بچشون پول خرج میکنن. نمیتونم بهتر توضیح بدم . من الان با این حرفا انگیزه گرفتم آروم شدم میدونم تا چند وقت آرومم و بابا رو دوست دارم اما یه حسی بهم میگه اینا موقته . احساس میکنم اون چیزی که خانم ارم نوشتن ( خشم های فروخورده ای در شما نسبت به پدر وجود داره ) تا حدی درست باشه . زلال عزیز نامه چند بار به ذهنم رسید اماد میدونم با حساسیتی که بابا داره این حرفا اعتماد به نفسشو میترکونه . چون یه بار توی عمرش یکی بهش تذکری داده بود تاد مدتها همش میگفت و دربارش حرف میزد و از دست خودش ناراحت بود .
نمیخوام دلش بشکنه . شمیم عزیز ممنونم که انقدر راحت در مورد بادگلو باهام حرف زدی حس میکنم نیاز یکم در موردش با بقیه هی حرف بزنم تا برام عادی بشه . توی ذهنم این مسئله خیلی زشت و منفور . و امین راست میگه که من دوست ندارم بابام پیش بقیه این کارارو کنه . اقا رضا منم ازین جمله خیلی خوشم اومد و آرومم کرد ( تعارفات و حساسیتهایی براش بی اهمیته که برای سن و سال ما هنوز خیلی مهمه ) پس خیلی عجیب نیست . در مورد خودم اگه بخوام بگم مثلا من قبلا که بچه بودم یعنی 14 سالم بود دوست داشتم برای پیک نیک بریم جاهای معروف و از پارک محلمون بدم میومد برام اُفت داشت . الان دیگه مهم نیست . یا قبلا فکر میکردم کار بدی اگه بخوام از دینم دفاع کنم یا بحث پیش بیاد برام بد میشه . اما الان راحت این کارو میکنم هر کی ام دینمو دوست نداره مهم نیست مهم اینه دین من حقِّ . چیز دیگه ای یادم نمیاد .
یه بار دیگه از همتون ممنونم خیلی آرومتر شدم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)