سلام دوست عزیز،
من هم با این مشکل مواجه شدم. البته من همسرم رو پسندیده بودم و به خیال خودم دوره ی شناخت کاملی رو باهاش گذرونده بودم. اما متوجه نشدم که در واقع شخصیت بیرونی همسرم رو که مطابق با فرهنگِ من بود، شناخته بودم.
اختلاف فرهنگی و شخصیتی ما هم خیلی من رو دلسرد کرد. خصوصا که به کل ازم مخفی شده بود. و من انگار با کس دیگه ای ازدواج کرده بودم، طوریکه الان که به دوره شناخت و نامزدیمون فکر می کنم، حس می کنم اون یک فرد دیگه ای بود و شوهرم یکی دیگست.
من بحران های عاطفی و روانی سختی رو گذروندم، اما در پایان هرکدومشون، دیدم که رضایت خدا در اینه که همراه همسرم بمونم و رهاش نکنم. در اون مواردی که فکر می کنم من خوبم و اون بده، از خوبی خودم بهره مندش کنم، همونطور که دیگران من رو از خوبی خودشون بهره مند کردند. و در اون مواردی که ضعف های خودم داره تحمل اون رو برام سخت تر می کنه، از موقعیت برای برطرف کردن ضعفم استفاده کنم.
خیلی وقتا به خودم گفتم دیگه معیارهات رو فراموش کن، اونیکه باهاش ازدواج کردی رو فراموش کن. فکر کن همونطور که وقتی به این دنیا اومدی یه پدر و یه مادر داشتی، یه همسر هم داشتی.
الان ارتباط عاطفی کاملی با همسرم ندارم، ولی خیلی چیزها داره برام تغییر می کنه. و کاملا امید میره که زندگی من در کنار این آدم، خیلی زیبا تر و پربارتر و دلنشین تر از زندگی با اون مردی باشه که خودم می خواستم.
رسیدن به زندگی ای که ازش راضی باشی و دوستش داشته باشی، برای شما هم ممکنه، به شرط اینکه واقعا بخوای و براش تلاش کنی.
علاقه مندی ها (Bookmarks)