چنننند ساله که فراموشش کردم
صداش نکردم
ازش هیچی نخواستم
فکر کردم خودم و تصمیماتم زندگیمو میسازن
یادم رفت نفس کشیدنم به خواست خداس
همیشه کنارم بود
هیچ جا ولم نکرد
که اگه کرده بود...الان "این"نبودم
میخام صداش کنم
بگم امروز به خودم اومدم
بادوتاجمله ی ساده
تنم لرزید
میخوام همین الان بغلم کنه
بگه منو میبخشه
که تنهانیستم
تاآرامش وجودشو دلمو اروم کنه
شاید مشکلات کوچیک الانم
واسه غافل بودن من از خداس
از بودنش
همیشه بودنش..
میخوام صداش کنم
کاش بلد باشم ....
زندگیم دیر یازود مثل قبل میشه...
اما دلم آشوبه
اضطرابی که تاحالا حسش نکردم....
میخوام آرامش بگیرم ازش............
علاقه مندی ها (Bookmarks)