سلام دوستان باز من اومدم با یه عالمه نا امیدی و حال بد . یک هفته پیش با شوهرم یه دعوای خیلی بد داشتیم در واقع اون دعوا داشت که هنوز یادش میفتم حالم بد میشه ما یه مهمونی دعوت بودیم یکی از فامیلای شوهرم اهل مشروب و ایناست سر یه میز نشسته بودن با دو سه نفر دیگه شوهر منم رفت کنار اونا نشست خدا میدونه چه حالی داشتم چون شوهرم سه هفته پیش توی یه عروسی بعد از چند وقت دیدم که مشروب خورد و خیلی خیلی روش تاثیر گذاشت و یه حرکاتی انجام میداد که همه براش میخندیدن اونشب وقتی اومدیم خونه تا صبح گریه کردم من واقعا روی این مسائل حساسم یعنی هیچ جوره نمیتونم بپذیرم شوهرم حتی چند سال یکبار هم اهل این چیزا باشه بهش گفتم چرا این کارو کردی تو که اهل این چیزا نبودی گفت عروسی تا عروسی اشکال نداره و بعدشم من کلی بهش گفتم از این کارا بدم میاد یه حس دیگه بهت پیدا میکنم و ... تموم شد تا اینکه اونشب توی مهمونی دوباره رفت کنار اونا و انگار که دوباره مشروب خورد و دوباره باحرکاتو و رفتارش باعث تمسخر و خنده بقیه شد داشتم از ناراحتی و عصبانیت منفجر میشدم دلم میخواست زمین دهن وا کنه برم توش دخترم کوچیکه اومده بود پیشم میگفت چرا بابا اینطوری میکنه خلاصه اون شب چیزی نگفتم فرداش همه ناراحتیمو ریختم بیرون بهش گفتم چرا اینقدر بی اعتقادی چرا اینکارو میکنی چرا نماز نمیخونی چرا آبروی مارو میبری بهش گفتم توکه اینقدر بی اعتقادی که لب به حرام میزنی پس حتما کارای دیگه هم میکنی چون ترسی از خدا نداری یه دفه قاطی کرد و شروع کرد به داد زدن یا بهتره بگم عربده کشیدن که به تو چه چکار به اعتقاداتم داری و فقط فحش میداد بهم میگفت تو و خونوادت نماز خون الکی هستین بد و بیرا به خوانوادم هرچی میگفتم چرا داد میزنی و من دارم با صدای اروم حرف میزنم اصلا نمیشنید فقط جیغ میزد فحش میداد دخترم از ترس فقط میلرزید خودمم همینطور فقط میخواستم ساکت شه بهم میگفت از خونه برو بیرون و... جالب اینجاست که خونه مادرشوهرم طبقه پایین ماست و حتی وقتی شوهرم با داد و بیداد از خونه رفت بیرون یک نفر حتی نیومد از من بپرسه که چی شده البته از شوهرم بعدش پرسیده بودن و حتما اونهم واقعیت رو نگفته بود و بعدش هم هیچی که هیچی دوروز تو خونه افتاده بودم فقط گریه میکردم الان یه هفته میگذره دو سه بار تصمیم گرفتم که از خونه برم اما باز پشیمون شدم شوهرم هم اصلا انگار نه انگار که حتی یه عذرخواهی کوچیک بکنه یا حتی از دل دخترم دربیاره دخترم تا دو سه روز وقتی باباش میومد میرفت تو اتاق و ازش میترسید الان من موندم و یه حجم غصه و درموندگی و بلاتکلیفی . امروز با پررویی یکی از کارای دانشگاشو بهم گفت که برم انجام بدم واقعا خیلی وقیحه ازش متنفرم ای کاش به خود میومد ای کاش میفهمید کا چکار با روح و روانم کرده واقعا به هم ریختم . من و شوهرم خیلی با هم عدم تفاهم داریم خیلی از هم دوریم مال دو تا دنیای متفاوتیم . ممنون میشم دوستای با تجربه کمکم کنن
علاقه مندی ها (Bookmarks)