سلام بر همگی. ممنون میشم اگه راهنماییم کنین
من 25 سالمه و همسرم 30 هستن. ساکن تهران و به دور از خانواده هامون زندگی می کنیم و چند ماهی هست که مراسم عروسیمون برگزار شده.
ماجرا از این قراره که این تعطیلات گذشته رو به شهر خودمون سفر کردیم. همه چیز تقریبا خوب پیش می رفت و روزهای آخر بود که رفته بودیم خونه ی پدر شوهرم تا خواهر و بردار همسرم که هنوز ما رو ندیده بودن بیان دیدنمون.
وقتی رفتیم خواهر شوهرم کمی باهام سنگین بود (علتش برمیگرده به چندماه پیش موقع عروسیمون که طی صحبتی که با شوهرم داشته و به خاطر یه گله ی الکی از من و دفاع شوهرم از من از اون موقع به بعد باهام سرسنگینه) بعد از شام که آقایون دور هم جمع بودن و ما خانوم ها هم داشتیم سفره رو جمع می کردیم بحث بچه ی برادر شوهرم پیش اومد که من به شوخی به جاریم یه چیزی در موردش گفتم. خواهر شوهرم بحث رو کشید به بچه ی آینده ی ما (یعنی من و همسرم) و خطاب به جاریم می گفت اگه "این" (= یعنی من! که فکر کنم درختم!!!) نخواد بره سر کار که راحت میتونه چار پنج تا بچه بیاره و بشینه تو خونه بزرگشون کنه اما اگه بخواد سر کار بره مثل فلانی به مشکل می خوره که بخواد چار پنج تا بچه بزرگ کنه.
منم با توجه به محتوای صحبتش و لحن صحبتش و فضولی بیجاش ناراحت شدم و تو جوابش چیزی نگفتم و به بهونه ی بردن سفره از کادر خارج شدم! تا بلکه بفهمه من دوست ندارم این بحث رو ادامه بده که فکر می کنم جاریم این قضیه رو فهمید.
این قضیه اینجا تموم شد. دوباره بعد از چند دقیقه باز خواهر شوهرم ازم پرسید: تو هنوز خاله نشدی؟ که باز من از این فضولیش ناراحت شدم و تو جوابش گفتم: هر موقع خواهرم قصدشو داشته باشه خبرمون می کنه. جواب سر بالا دادم بهش بلکه بفهمه به اون ربطی نداره. مادر شوهرم هم که اونجا بود یه چیزی گفت در دفاع از خواهر من که هنوز زوده بچه دار بشن. باز خواهر شوهرم برداشت گفت: حالا خدا رو چه دیدین؟ شاید جفتشون همزمان با هم خاله شدن. که اینجا من دیگه واقعا ناراحت و عصبی شدم و پا شدم رفتم تو جمع آقایون پیش شوهرم نشستم. البته بگم که تو لحظه ای که من این رفتار رو داشتم مادر شوهر و خواهر شوهر هر دو شون تو رفت و آمد بودن و چه بسا اصلا متوجه این حرکتم نشده باشن. نهایتش فقط دیدن که من یهویی غیب شدم.
شوهرم از چهره م فهمید که اتفاقی افتاده. بعد از مهمونی هم جریان رو برای شوهرم تعریف کردم و اونم قبول کرد که واقعا کنجکاوی خواهرش بیجا بوده و سر سنگین بودن اون با من رو دیده بود.
حالا تو این قضیه من چنتا مشکل دارم ...
اول اینکه از اون شب تا این لحظه هر موقع یاد صحبتای خواهر شوهرم میفتم عصبی میشم، گریه می کنم و ازش متنفر میشم. چون من اصلا نمی تونم با این حجم از فضولیاش کنار بیام. قبلا هم تو موارد دیگه من و شوهرم سعی کردیم بهش نشون بدیم از هر سوالی استقبال نمی کنیم. مثلا برای خرید عروسیمون که داشتیم خرید می کردیم هی ازمون می پرسید هر چیزی رو چند گرفتین؟ تو لباس عروس هیچکس ازش نظر نخواسته بود هی به شوهرم میگفت لباس نگیرین هزینه الکیه (که من تو اون قضیه به خاطر لجبازی با اونم که شده مصر شدم لباس بخرم. هر چند تو خانواده ی ما رسم بود همه لباس بگیرن.)
در صورتی که من تو خانواده م حتی کسی نمی دونه چی رو چند گرفتیم؟ حتی همون شب مهمونی که بالا گفتم هم باز ازم قیمت چادرمو پرسید که با خنده تو جواب بهش گفتم یادم رفته که از جوایم جا خورد. اما نمی دونم چرا از رو نمیره. من بودم لااقل برای اینکه احترام خودم رو حفظ کنم اینقدر در مورد هر چیزی کنجکاوی نمی کردم. کلا اصلا آدمی نیستم که بخوام سوالای این طوری بپرسم نهایتش ببینم کسی یه چیز جدید خریده حتی اگه طبق سلیقه م نباشه بهش تبریک می گم.
دوم اینکه با اینکه شوهرم قبول داره خواهرش اشتباه کرده اما گفت فردا قراره همدیگه رو فلان جا ببینم اگه ازت گله کرد ازت دفاع می کنم اما حاضر نشد خودش بره بحث رو باهاش پیش بکشه و بهش بفهمونه که مسئولیتی برای نظر دادن در مورد خصوصی ترین مسئله ی زندگی ما رو نداره. این خیلی آزارم میده. یه جورایی فکر می کنم شوهرم به من حق نمیده ناراحت بشم یا ناراحتی من اون قدر براش مهم نیس که بره با خواهرش صحبت کنه (خواهر شوهرم 8 سال ازش بزرگتره).
سوم اینکه رفتار خواهر شوهرم با من با بی احترامیه. شاید با این جریانی من تعریف کردم فکر کنین من بهش بی احترامی می کنم. اما من از اول باهاش اینطوری نبودم. همه ش باهام شوخیایی میکنه که از روی بی احترامی یا بدجنسیه (مثلا میگه ظرفا رو امشب بدیم این بشوره در صورتی که من تو هر کدوم از مهمونایی که باهاشون بودیم خودم داوطلب ظرف شستن بودم و انجام میدادم و اصلا با این قضیه مشکلی نداشتم)، با کلمه ی "این" هم خیلی مشکل دارم، بارها منو اینطور خطاب کرده و یا اسم کوچیکم رو تنها گفته (من آدمم و تو خانواده مون هیچوقت هیچکس در مورد زن داداشش این طوری حرف نمی زنه حتی اگه ازش خیلی کوچکتر باشه)، هر موقع من و شوهرم جایی باشیم میره کنار شوهرم میشینه و بیشتر با اون صحبت می کنه (حتی یه بار ما رو دعوت کرد خونه شون، من تو آشپزخونه ش داشتم ظرف میشستم برگشتم دیدم دقیقا یه وجبی شوهرم نشسته و کیفم دستشه و داره می پرسه اینو کی گرفته؟ چند گرفتین؟).
چهارم اینکه بعد از این ماجرا که برگشتیم تهران. تو راه اومدن شوهرم هی می گفت راستی فلان جا اینو گفتی منظورت چی بود؟ اون جا چی گفتی؟ دائم داشت سوال پیچم می کرد که منم ناراحت شدم گفتم چرا این طوری داری رفتارم رو زیر ذره بین میذاری و دوباره ماجرای خواهرش و فضولیاش رو پیش کشیدم. خلاصه اینکه ما با قهر اومدیم تهران و من اون شب و فردا شبش جای خوابم رو ازش جدا کردم. حتی شب بعد از برگشتمون هم که اومد باهام حرف بزنه بهش گفتم من دیگه نمیتونم تو و خونواده ت رو تحمل کنم و برمیگردم خونه مون و تو هم هر موقع تونستی بیا تکلیف زندگیمون رو روشن کنیم.
تا اینکه دیشب باهاش آشتی کردم و معذرت خواهی. اما بر عکس دفعات پیش که بعد از آشتی همه چیز یادم میره اما هنوز حالم خوب نیست. دائم داره فکرای بالا تو سرم می چرخه. لازم به ذکره که من هر مشکلی که با شوهرم یا خونواده ش داشتم رو هیچوقت با مامانم دردودل نمیکنم و شوهرم اینو میدونه و حتی فکر می کنم می ترسه که من بخوام به مامانم بگم یا شایدم خجالت می کشه.
احساس می کنم خیلی بی پشت و پناهم. نمی دونم رفتار درست چیه در قبال این آدم فضول به ظاهر تحصیل کرده و یا اینکه چطور جلوی این رفتارش رو بگیریم، نمی دونم چطور باید خودم رو آروم کنم ...
ببخشید خیلی طولانی شد اما اصلا حالم خوب نیست و اینجا تنها جاییه که تونستم همه حرفامو بزنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)